May 11
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده - 5 نگاه صحیح 🔷ببینید در مورد انتخاب همسر خیلی ها ملاک های نادرستی دارن. متاسفانه
#اصلاح_خانواده - ۶
🔸اطاعت از امر مولا
🔵در هر کاری که میخواید موفق باشید
اون رو به خاطر "عبد خدا شدن" انجام بدید.
💖 مثلا اگه میخوای ازدواج کنی، برای اینکه امر مولا رو اطاعت کنی ازدواج کن.
نه به خاطر اینکه به گناه نیفتی! اینم خوبه اما انقدر حداقلی برخورد نکن.😒
💠نیتت رو برای ازدواج اصلاح کن.
نیت که اصلاح بشه و تو برای امر و دستور خدا ازدواج کنی
بعدا هر موردی جور شد و ازدواج کردی
ذره ای پشیمون نیستی.☺️
چه خوب بشه و چه بد
میدونی قطعا حکمتی داره و در نهایت
"امر مولا باعث رشد تو خواهد شد."
🌺👆✔️
خود مولا قدرت فراوانی بهت میده که دیگه مشکلات زندگیت رو اصلا نمیبینی.
🔴دنیا طوری خلق شده که تو هر نیتی غیر از اطاعت از امر خدا داشته باشی
تو رو به زانو در خواهد آورد...
این جمله رو چند بار با دقت بخون👆
🔸🔷🔺🔸
❣ @Mattla_eshgh
Zenaye Zehni.mp3
3.04M
#ازدواج_تنهامسیری ۱۵
🔞 بیماری های حاصل از نیاز های جنسی براورده نشده...
🔵استاد حسن عباسی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃🌷🍂🌹🍂🌻🍃 🔮 حجامت یک قدمت بسیار طولانی در تاریخ بشریت دارد 👈 حدود ۷۰۰۰ سال. ✅🌹 اسلام و پیامبر اکرم
✳️ برخی خواص حجامت را ذیلا 👇 عرض می کنیم:
🔵 حجامت گرم و خشک که عمدتا در بیماری های سرد و یا برای بلغمی ها انجام می شود، تحفه ایست.
مانند: روماتیسم، سرماخوردگی، برونشیت و … . ✅
👈 موجب تقویت سیستم ایمنی بدن.
👈 نضج دهنده اخلاط سرد بالاخص اخلاط بلغمی.
👈 موجب انحراف طبیعت مدبره بدن می شود و انحراف خون و … .
🔍 مثل زمانی که فرد در عادت ماهیانه خون زیادی از ایشان بصورت غیر طبیعی دفع می شود و با بادکش کتف و یا زیر سینه، خون را موقتا به سمت بالا سوق می دهیم.
🔎 یا وقتی خونریزی در زنان کم است و عقب افتاده، با بادکش روی رحم و مثانه یا کشاله ران ها، خون را به سمت پایین هدایت می کنیم.
🔴 حجامت تر:
👈 موجب تقویت سیستم ایمنی بدن.
👈 مسهل اخلاط سودا، بلغم، دم و صفراست.
👈 بواسطه خراش حجامت موجب ترشح ماده ضد درد در بدن می شود.
👈 ایجاد نوعی نشاط در بدن می کند.
👈 می توان دفع سموم وآفت مانند زخم و … خارج نمودن زهر حیوانات نمود و … .
✳️ ما از زبان بسیاری از معصومین علیهم السلام در خصوص حجامت مطالب ارزنده ای داریم.
چون بحثش طولانی است مجبوریم مختصر بگذریم.
اما حجامت تر برای بیماری های گرم بیشتر مناسب است.
حجامت گرم و خشک و بدون خونگیری بیشتر برای بیماریهای سرد.
با این دو مطلب متوجه می شویم اینکه برخی فرمایش پیامبر (ص) در خصوص اینکه فرمودند:
🌸 الحجامت دواء لکل الداء🌸 را تشکیک می کنند باطل است. ✅
👈 چون پیامبر (ص) عمومی در خصوص حجامت فرمودند و حجامت تر و خشک و سرد و تر دارد که در خصوص تمام بیماریها قابل تامیم است.
🌳 حجامت باید با اصول آن اجرایی گردد.
⛔️ برخی منع حجامت دارند.
🚫❌ مانند:
✅ زمان ضعف و سستی و خستگی
✅ در زمان پریودی.
✅ بعد از جماع، ورزش و تحرک شدید و شب کاری و شب نخوابی.
✅ افرادی که کم خونی شدید دارند.
✅ افرادی که خون در بدنشان دیر بند می آید و کمبود پلاکت دارند.
✅ افراد سرمایی و سرد مزاج نباید حجامت کنند تا رفع مانع کنند و بدنشان را گرم کنند و از منضجات استفاده بکنند و بعد می توانند حجامت کنند.
🌸 بهترین کاربرد حجامت در بیماریهای ناشی از غلبه خون و دم است.
مانند: پرفشاری خون، جوش ها و … . ✅👏💐
🔆 حجامت در کاربرد به دو دسته تقسیم می شود:
👈حجامت پیشگیری و
👈 حجامت درمانی.
بهترین زمان حجامت پیشگیری، فصل بهار و پائیز است بخصوص در اوایلشان است که واقعا در پیشگیری از بیماری ها غوغا می کند.
زمان حجامت درمانی، بسته به نظر طبیب دارد.
❇️ احادیث زیادی داریم که چه روزی حجامت کنید یا نکنید که بحث تخصصی است، ولی اگر حجامت کردن اضطراری بود وقت نمی خواهد جمعه و نصف شب فرق نمی کند.
حتی در زمان هایی که منع هم شده اگر مجبور به حجامت کردن باشیم طبق دستور معصومین علیهم السلام با دادن صدقه و خواندن آیه الکرسی باید حجامت را انجام دهیم. 🔰✅👌💐
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت نود و شش 🍃سکوت، فضای اتاق رو پر کرد ... چشم های اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب
#قسمت نود و هفت
🍃ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعنی باید به آدم هایی که اعتماد کنم که برای رسیدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ میگن و حقیقت رو مخفی می کنن ... وقتی همه چیز محرمانه است ... چطور می تونم باور کنم چیزی که دارم می شنوم حقیقته؟ ...
من سال هاست که حرف های اونها رو شنیدم ... و نه تنها این حرف ها کوچک ترین کمکی به حل سوال های ذهن من نمی کنه ... که اونها رو عمیق تر و سخت تر می کنه ... به حدی که گاهی بین شون گم میشم ... و حتی نمی تونم سر و ته ماجرا رو پیدا کنم ...
از طرفی سوال دومت خیلی خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبری واحد مدیریت کنه ... چطور می تونه با کسی ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهانی چطور می تونه به سمت هدف و آماده سازی برای شکل گیری جامعه واحد و یکپارچه با سیستمی که اون مرد می خواد حرکت کنه ... اما هیچ رهبری فکری ای برای سوق دادن مسیر به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعیت داشته باشه و این هدف، حقیقت ... قطعا افرادی هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گیری این آماده سازی یه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...
پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا این افراد هم وجود دارن ...
من وقتی توی رفتارها و جریان هایی که دولت ها در تمام این سال ها اون رو مدیریت کردن دقت کردم ... متوجه شدم یکی از بزرگ ترین اهداف شون ... جلوگیری و بهم زدن این رهبری فکری واحد جهانی هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چیزهایی که پیدا کردم خیلی کور و سطحی هست ... چون من نه سیاستمدارم ... نه تخصصی در این زمینه ها دارم ... اما در واقعیت داشتن چیزهایی که پیدا کردم شک ندارم ... به حدی که مطمئنم اگه نتونن برای جلوگیری از این حرکت ... مسیرهای فکری رو قطع کنن ... به زودی یه جنگ اسلامی بزرگ توی دنیا اتفاق می افته؟ ...
بدون اینکه پلک بزنه داشت گوش می کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عمیق تر کرد ... تا به حال هیچ کسی اینقدر دقیق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمی خودش رو روی تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزید و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترین واکنشش بودم ... مثل بچه ای که منتظره تا بهش بگن آفرین، مساله هات رو درست حل کردی ...
بعد از چند دقیقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسیرهای فکری چیه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روی تخت، پایین پریدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمی دونی؟ ... دو تاشون الان توی اون اتاق کنارین ...
و اون با چشم های متحیر، عمیق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم این سفر برای من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حیطه های مقدس اسلام برای انسانی مثل من ممنوع ... من کسی نبودم که از سختی فرار کنم ... این انتخاب من بود ... و در هیچ انتخابی، مسیر ساده ای وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختی مسیرها فرق می کنه ...
دوستی داشتم که می گفت ... زندگی فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه می کرد ... زندگی هیچ وقت ساده نیست ... حتی برای نوزاد بی دفاعی که در اون محیط امن ... آماج حمله احساسات و افکاری میشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بی دفاعی که در مقابل جبر مطلق مادر قرار می گیره ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و هشت
🍃صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...
می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و نه
🍃اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد
🍃توی راه، مرتضی با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...
ـ هیچی ...
با شنیدن جواب صریح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شاید باور نمی کرد این همه اشتیاق برای همراه شدن، متعلق به کسی بود که هیچ چیز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها برای من موضوعیت چندانی نداشت ... من در جستجوی چیز دیگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ این بانوی بزرگواری که ما الان داریم برای زیارت حرم شون میریم ... دختر امام هفتم شیعیان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که برای ملاقات برادرشون راهی ایران شده بودن ...
ـ یه خانم؟ ...
ناخودآگاه پریدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حیرت شده بود ... با وجود اینکه تا اون مدت متوجه تفاوت هایی بین اونها و طالبان شده بودم ... اما چیزی که از اسلام در پس زمینه و بستر ذهنی من بود ... جز رفتارهای تبعیض آمیز و بدوی چیز دیگه ای نبود ... و حالا یه خانم؟ ... این همه راه و احترام برای یه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضی کمی متحیر و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتی از این فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همین باعث سکوت اون شده بود ... شاید نمی دونست چطور باید حرفش رو با من ادامه بده ...
دیگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای که ارزش شروع یک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی حرم ایستاده بودیم ...
چشم های دنیل و بئاتریس پشت پرده نازکی از اشک مخفی شده بود ... و من محو تصاویری ناشناخته ...
حس عجیبی درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عمیق و قوی که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه ای که در میان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسیعی که نمی فهمیدم، کدوم یکی منبع این جاذبه است ... زمین؟ ... یا آسمان؟ ...
نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنیل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست دیگه اش روی قلبش ... ایستاده بود و محو حرم ... زیر لب زمزمه می کرد و قطرات اشک به آرامی از گوشه چشمش فرو می ریخت ... در میان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمی شنیدم ...
صدای مرتضی، من رو به خودم آورد ...
ـ این صحن به خاطر، آینه کاری های مقابل ... به ایوان آینه محشوره ...
و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی که مونده بود چطور به من بگه ... دیگه جلوتر از این نمی تونی بیای ...
مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...
ـ بقیه رو که بردم داخل و جا پیدا کردیم ... برمی گردم پیش شما که تنها نباشی ...
تمام وجودم فریاد می کشید ... فریاد می کشید من رو هم با خودتون ببرید ... منم می خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همین اندازه بیشتر نبود ... من باید همون جا می ایستادم ... درست مقابل آینه ... و ورود اونها رو نگاه می کردم ...
اونها از من دور می شدن ... من، تکیه داده به دیوار صحن ... با نگاه های ملتمسی که به اون عظمت خیره شده بود ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و یک
🍃حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ... در برابر بانویی که بیشتر از چند جمله ساده نمی شناختمش ...
و حالی که نمی فهمیدم ... به همه چیز فکر می کردم ... جز این ...
نشسته بودم کنار دیوار ... دقیقه ها چطور می گذشت؟ ... توی حال خودم نبودم که چیزی از گذر زمان و محیط اطرافم درک کنم ... تا اینکه دستی روی شانه ام قرار گرفت ...
بی اختیار سرم به سمتش برگشت ... چهره جوانی، بین اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
ـ سلام ... اینجا که نشستید توی مسیره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...
نگاهم از روی اون برگشت روی چند نفری که با فاصله از ما ایستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشید ... نمی دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که یهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ایستاده بود ...
ـ تو انگلیسی حرف زدی ...
لبخند خاصی روی لب هاش نقش بست ... و به افرادی که ازشون فاصله می گرفت اشاره کرد ...
ـ باهاتون که فارسی حرف زدن واکنشی نداشتید ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
ـ چرا اینجا نشستید و وارد نمی شید؟ ...
ـ من به خدای شما ایمان ندارم ...
جایی از تعجب توی چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه می کرد ... سکوتی که سکوت من رو در هم شکست ...
ـ همراه های من مسلمان هستن ... برای زیارت وارد حرم شدن ... من اینجا منتظرشون هستم ...
توی صحن، جای دیگه ای برای من پیدا کرد ... جایی که این بار جلوی دست و پای کسی نباشم ...
ـ اما شبیه افراد بی ایمان نیستی ...
نشست روی زمین، کنار من ...
ـ چرا این حرف رو میزنی؟ ...
ـ چه دلیلی غیر از ایمان، شما رو در این زیارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهی که انگار تا اعماق وجودم پیش می رفت ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... دیشب با کسی حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنایی من با اون می گذشت ... و حالا کسی از من سوال می پرسید که اصلا نمی شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ این سوال، پاسخی بود که در جواب سوال این غریبه بدم یا نه؟ ...
و من همچنان به چشم های مطمئن و پرسشگر اون خیره شده بودم ...
نگاهم برای لحظاتی برگشت سمت گنبد و ایوان آینه ... و بستم شون ...
نور و تصویر حرم، پشت پلک های سنگین و سیاه من نقش بست ... بین من و اون جوان، فقط یک پاسخ فاصله بود ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق 👈آقا داماد آینده؛ ❣دنبال عروس خانمي باش که قدرت تدبیر در رفتار، داشته باشه؛ 👌یعنی بتون
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇