eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی پنجم 🍃چی شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخه..یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم. _ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره پلک هایم را روی هم فشار میدهم و میگویم : باشه ذوق زده بـاال و پاییـن مـی پـرد و بـه اتاقـش مـی رود. مـن هـم جلـوی دراتاقـش منتظـر میمانم تـا برگـردد. چنددقیقـه بعدبـا یـک بسـته خـودکار رنگـی برمـی گـردد و میگویـد: مامـا؟ میشـه بگی ازون چیزا هـم بخـره؟ _ از کدوما؟ _ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بســته خــودکار را از دســتش میگیــرم و پیشــانی اش را مــی بوسم. ســمت اتـاق خوابـم مـی روم و در را مـی بندم.حسـین آرام درگهـواره اش خوابیـده سـمتش مـی روم و با سر انگشـت موهـای طلایــی اش را لمس مـی کنم. روی تختــم مــی نشــینم و دفــتر را مقابلــم بــاز میکنم. یــک روان نویــس بنفــش برمیـدارم و بسـم اللـه میگویـم. شـاید بامـرور زندگـی ام دق کنم. امامگـر میشـود بـه خواسـته ات » نـه » گفـت؟! بـه خـط هـای دفتـر خیـره میشـوم و زندگـی ام را مثـل یـک فیلـم ویدیوئـی عقـب میزنـم. بـه نـام او، بـه یـاد او، بـرای او.... 🌸 @Mattla_eshgh
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی ششم 🔻فصل اول: زندگی_نوشت 🍃پنجـره ی ماشـین را پاییـن میدهـم و بایـک دم عمیـق بـوی خـاک بـاران خـورده را بـه ریـه هایـم میکشـم. دسـتم را زیـر نـم آرام بـاران میگیـرم و لبخنـد دل چسـبی می زنم.بـه سـمت راننـده رو میکنـم و چشـمک ریـزی میزنـم. آیسـان درحالیکـه بایـک دسـت فرمـون را نگـه داشـته و بادسـت دیگـر سـیگارش را سـمت لـب هایـش میـرد، لبخندکجـی مـی زنـد و مـی گویـد: دلم بـرات میسـوزه. خسـته می شـی ازیـن قایـم موشـک بـازی؟ نفسـم را پرصـدا بیـرون وجـواب میدهـم : اوف. خسـته واسـه یـه دقیقشـه. همـش بایـد بپـا باشـم کـه بابـام منـو نبینـه پــک عمیقــی بــه ســیگار مــی زنــد و زیــر چشــمی بــه لــب هایــم نــگاه میکنــد _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بی اراده دستم را روی لبهایم میکشم و بعد به دستم نگاه میکنم. _ هه! تاکی باید بترسم و ارایش کنم؟ _ تــا وختــی کــه مــث بچــه هــا بگــی چشــم بایــد زیــر ســلطه باباجــون باشی آیسـان تـو درک نمیکنـی چقـدر زندگـی مـن باتـو فـرق داره. مـن صدبـار گفتـم کـه دوس دارم ازاد باشـم. دوس دارم هرجـور میخـوام لبـاس بپوشـم. اقـا صدبـار گفتـم از چـادر بـدم میـاد. _ خـب چـرا مـی ترسـی؟ توکه باحرفـات امادشـون کـردی. یهـو بـدون چـادر بـرو خونه. بـزار حـاج رضـا ببینـه دسـته گلشـو. کلمه ی دسته گل را غلیظ میگوید و پک بعدی را به سیگار می زند. ازکیفـم یـک دسـتمال کاغـذی بیـرون می آورم و ماتیـک را از روی لبهایـم پــاک میکنــم. موهــای رهــا دربــادم را بــه زیــر روسری ام هــل میدهــم و باکلافگــی مــدل لبنانــی مــی بندم. آیســان نگاهــی گــذرا بمن مینــدازد وپقی زیرخنــده میزنــد. عصبـی اخـم مـی کنــم و میگویـم: کوفـت! بروبــه اون دوســت پــسر کذاییــت بخنــد. _ بـه اون کـه میخندم.ولـی الان دوس دارم بـه قیافـه ی ضایـع تـو بخنـدم. حـاج خانوم! _ مرض! ریـز مـی خنـدد و سـیگارش را از پنجـره بیـرون میندازد.داخـل خیابانـی کـه انتهایـش منـزل مـا بـود، میپیچـد و کنـار خیابـان ماشـین را نگـه میـدارد. سر کـج و بادسـت بـه پیـاده رو اشـاره میکنـد و مـی گویـد: بفرمـا! بپـر پاییـن کـه دیـرم شـده. گوشـه چشـمی برایـش نـازک میکنـم و جـواب مـی دهـم: خـب حـالا بـزار اون پـسره ی میمـون یکـم بیشـر منتظـر باشـه. _ میمون که هس! ولی گنا داره. درماشـین را بـاز میکنـم و پیـاده میشـوم. سر خـم مـی کنـم و از کادر پنجـره بــه صــورت برنــزه اش زل میزنــم. دســته ای ازموهــای بلونــدش را پشــت گـوش مـی دهـد و مـی پرسـد: چتـه مـث بـز واسـادی؟ بـرو دیگـه. باتردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟! پوزخنـدی مـی زنـد و جوابی نمـی دهـد. یعنـی خـری اگـه باچـادر بـری. » تـرس و اضطـراب بـه دلم مـی افتـد. بـا سر بـه پشـت ماشـین اشـاره مـی کنـم و میگویـم: حـالا صندوقـو بـزن . صنـدوق عقـب ماشـین را بـاز میکنـد و مـن کیـف و چـادرم را از داخلش بیرون می اورم 🌸 @Mattla_eshgh
خانمم من دوست دارم صورتت را باحجاب..😁😌 باحجابت همسرم صدباربهتر میشوی🙈😍 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 9 💢در ادامه ی بحث باید بگیم که اینا همش قابل "امتحان" کردنه و می
10 🔴مشکلِ بیشتر آدما اینه که : همیشه بینِ لذّت های غلط، دنبال کِیف کردن هستند...!!! _فکر میکنن توی ترکِ لذّت، هیچ لذّتی پیدا نمیشه! 😒 🔰ببینید ادیانِ آسمانی به خصوص دینِ مبینِ اسلام همه به این نکته توجه دارن که قوانینی برقرار کنن که :↓ "حقوقِ انسان ها" رعایت بشه 👥 و انسان ها به لذت هاشون برسن💕 🔶➖ضمن اینکه در نهایت هم به "سودِ ابدی" دست پیدا کنند√ اصلاً اینطور نیست که دین بخواد سختی های غیر معقول به انسان بده!🚫 ✴️ "هر سختی ای که دین به انسان ها میده" حتماً برای از زندگی خواهد بود✔️👌 ✅➖🌺💖 🌸 @Mattla_eshgh
11 🔻 " مردی برای همه فصول" یه مدت تلاش کن که "اهلِ مبارزه با هوای نفس" بشی ؛ اگه اهلِ مبارزه با هوای نفس بشی از همه چیز لذت میبری....💞 🌟از سپیده دم ، از شعر از دریا ، از کوه و طبیعت آنچنان لذتی میبری،که دیگران به هیچ وجه نمیبرن👌 و از چیزایی لذت میبری که دیگران اصلاً فکرش رو هم نمیتونن بکنن!😌 🔹💓✔️ 🔰واقعاً فقط کسانی به اوجِ لذّت ها دست پیدا میکنن که ؛↓ 👈" اهلِ تنوع طلبی در لذّت نباشن " و گاهی مقابلِ برخی از هواهای نفسانیشون ایستاده باشن...💪 🌸 @Mattla_eshgh
بانو❤️ 👈با دست و دلبازی و جلوه گری در سطح جامعه، اولین کسانی که متضرر خواهند شد خود شما زنان هستید.💓 و 👈 در مرحله بعد این خانواده ها هستند که به شدت آسیب می بینند💔 پس 👈با رعایت حجاب، آرامش و آسایش را به جامعه هدیه دهیم. 🌸 @Mattla_eshgh
مجردان باید بدانند ⭕️واقعا ازدواج بهتری دارن‌‌؟! چنین چیزی# قابل قبول نیست... دختری که برای پسرها، اقدام به و آرایش میکنه، در حقیقت زیبایی خودش رو در معرض قرارداده. وقتی ازدواج این بشه، بعد از مدتی، ظاهر دختر برای پسر می‌شه، و انگیزه هم از بین میره و دیگه نمی‌شه به این گفت «موفق» . حجابی [استاد عباسی‌ولدی] 🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تلنگر #انچه مجردان باید بدانند ⭕️واقعا #بی_حجاب‌ها ازدواج بهتری دارن‌‌؟! چنین چیزی# قابل قبول ن
نظرتون دررابطه بامتن بالا چیه؟ایا بی حجابها ازدواج بهتری دارن؟ ایدی من👇👇 @ad_helma2015
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت ششم 🔻فصل اول: زندگی_نوشت 🍃پنجـره ی ماشـین را
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی هفتم 🍃کیـف را روی شـانه ام مینـدازم و باقدمهـای اهسـته بـه پیـاده رو میـروم. آیسـان دنـده عقـب مـی گیـرد و برایـم بـوق مـی زنـد. بـا بـی حوصلگـی نگاهـش میکنـم. لبخنـد مسـخره ای میزنـد و میگویـد: یـادت نـره چی بـت گفتم. با بـای عزیـزم! دسـتم را بـه نشـان خداحافظـی برایـش بـالا مـی آورم و بـزور لبخنـد مـی زنـم. ماشـین باصـدای جیـر بلنـدی از جـا کنـه و درعـرض چندثانیـه ای در نـگاه مـن بـه انـدازه ی یـک نقطـه مـی شـود. باقدمهای بلنـد بـه سـمت خانـه حرکـت مـی کنـم. نمی دانـم بایـد بـه چـه چیـز گـوش کنـم! آیسـان یـا ترسـی کـه از پـدرم دارم؟! پـدرم رضـا ایرامنـش یکـی از معـروف تریـن تجـار فـرش اصفهـان ، تعصـب خاصـی روی حجـاب دخـتر و همسـرش دارد. باوجـود تنفـر از چـادر و هرچـه حجـاب مسـخره دردنیـا ، ازحرفـش بـی نهایـت حسـاب مـی بـردم. همیشـه برایـم سـوال بـود کـه چـرا یـک تکـه سـیاهی بایـد تبدیـل بـه ارزش شـود. باحـرص دندانهایـم را روی هـم فشـار مـی دهم. گاهـی بـه سرم میزنـد کـه فـرار کنـم. نفـس عمیقـی مـی کشـم و بـه چـادرم کـه در دسـتم مچالـه شـده، خیـره مـی شـوم. چـاره ای نیسـت. چـادرم را بـاز میکنـم و بااکـراه روی سرم مینـدازم. داخـل کوچـه مـان مـی پیچـم و همانطـور کـه موسـیقی مورد علاقـه ام را زمزمـه میکنـم ، بـه سـختی رو مـی گیـرم. پشـت درخانـه کـه مـی رسـم، لحظـه ای مکـث مـی کنـم و بـه فکـر فـرو مـی روم. صـدای آیسـان درگوشـم مـی پیچـد. _ توکه امادشون کردی... بـی اراده لبخنـد موزیانـه ای مـی زنـم و چـادرم را کمـی عقـب تـر روی رورسی ام میکشـم. کیفم را بـاز میکنـم و ماتیـک صورتـی کمرنگـم را بیـرون مـی آورم و بـه لبهایـم مـی زنـم. دوبـاره صـدای آیسـان درذهنـم قهقـه میزنـد. « بـزار حـاج رضـا دسـته گلـش رو ببینـه » رورسی ام را کمـی عقـب مـی دهـم تـا ابروهایـم کامـل دیـده شـوند. کلیـد رادر قفـل مینـدازم و دررا بـاز میکنـم. نسـیم ملایـم بـه صورتـم مـی خـورد. 🌸 @Mattla_eshgh
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی هشتم 🍃مسـیر سـنگ فـرش را پشـت سر مـی گـذارم و به سـاختمون اصلـی در ضلع جنوبـی حیـاط نسـبتا بزرگ آن مـی رسـم. در را بـاز میکنـم، کتونیهایـم را گوشـه ای کنـار جاکفشـی پـرت میکنـم و وارد پذیرایـی مـی شـوم. نگاهـم بـه دنبـال پـدر یـا مـادرم مـی گـردد. دلم میخواهـد مـرا ببیننـد!!! بــه آشــپزخانه مــی روم ، دریخچــال را بــاز میکنــم و بــه تماشــای قفســه هــای پــراز میــوه و ترشــی و .....مــی ایســتم. دســت دراز میکنــم و یــک ســیب از داخــل ظــرف بــزرگ و اســتیل برمیــدارم. دریخچــال را مــی بنــدم و بــه ســمت میــز برمیگــردم کــه بادیــدن مــادرم شــوکه مــی شــوم و دســتم را روی قلبــم مــی گــذارم. چشــمهای آبــی و مهربانــش را تنــگ میکنــد و مــی پرســد: تــا الان کجــا بــودی؟ کلافـه بـه سـقف نـگاه مـی کنـم و جـواب میدهـم: اولـن علیـک سـلام مادرمــن! دومــن سرزمیــن ! داشــتم شــخم میــزدم! چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت میزنه! گاز بزرگـی بـه سـیب میزنـم و بادهـن پـر جـواب میدهـم: مـن هیـچ وخ نفهمیـدم شـاخ ایـن گربـه کجاسـت؟! _ چقدر رو داری دختر! لبخنـد دنـدون نمایـی میزنـم و پشـت میـز میشـینم. مقابلـم روی صندلـیمــی شــیند و میگویــد: محیــا اخــه چــرا لــج میکنــی دخـتـر؟ تــو کلاست ظهر تمـوم میشــه ....امــا الان ســاعت پنــج عـصـره. بـدون توجـه گاز دیگـری بـه سـیبم مـی زنـم و بـرای آنکـه مـادرم متوجـه ماتیکــم شــود ، بــا سر انگشــت کنــار لبــم را لمس میکنم. مــادرم همچنــان حـرف مـی زنـد: _ میدونـی اگـر حاجـی بفهمـه کـه دیـر میـای چیـکار میکنه؟!....خـب اخـه عزیزمـن تاکـی لجبـازی؟! بـاور کـن مافقـط... حرفـش را نیمـه قطـع مـی کنـد و بابهـت بـه لبهایـم خیـره مـی شـود... موفـق شـدم. نگاهـش از لبهایـم بـه چشـانم کشـیده میشـود.دهانش رابـاز میکنـد تـا چیـزی بگویـد کـه از جایـم بلنـد مـی شـوم و میگویـم: اره اره میدونـم. رژ زدم! ولـی خیلـی کمرنگ!...چـه ایـرادی داره؟ ناباورانـه نگاهـم مـی کنـد. اخریـن گاز را بـه سـیبم مـی زنـم و دانـه هـا و چـوب کوچکـش را درظـرف شـویی مینـدازم. از اشـپزخونه بیـرون و سـمت راه پلـه مـی روم. از پشـت سر صدایـم میکنـد: محیـا!؟.. ینـی.. باچـادر... تـو چـادر سرته و ارایـش مـی کنـی؟! سرجایـم مـی ایسـتم و بـدون اینکـه بـه پشـت سر نـگاه کنـم، شـانه بـالامینــدازم و بارنــدی جــواب میدهــم: پــس چــادرم رو درمیــارم تــا راحــت ارایـش کنـم. بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم 🌸 @Mattla_eshgh
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی نهم 🍃کیــف دوشــی ام را برمیــدارم و روی شــانه ام مینــدازم. مقابــل آینــه مــی ایســتم و نگاهــم ازروی شــال تــا مانتــو و شــلوارم ، سر مــی خــورد. شــال سرخابــی و مانتــوی زرشــکی ، هارمونــی جالبــی بــه چهــره ام مــی دهــد. چـادرم را روی سرم مینـدازم و کیـف مکعبـی کوچکـم را که وسـایل خطاطی داخلـش چیـده شـده بـود، از کنـار تختـم برمیـدارم. دراتاقـم رابـاز میکنـم و از پلـه هـا پاییـن مـی روم. صـدای صحبـت هـای آرام مـادر و پـدرم از آشـپزخانه مـی آیـد. پاورچیـن پاورچیـن پلـه هـای اخـر را پشـت سر مـی گـذارم و گوشـم را تیـز مـی کنـم تـا بفهمـم حرفـی راجـب مـن رد و بـدل مـی شـود یـا نـه؟! چشـمهایم را مـی بنـدم و بیشـتر مترکـز مـی کنـم... مـادرم سـعی میکنـد شـمرده شـمرده حرفهایـش را بـه حـاج رضـا تحمیـل کنـد. _« ببیـن اقارضا ، بنظـرم یکـم رابطـه ی عاطفیـت بـا محیـا کـم شـده!...بهتر نیسـت بیشتـر حواسـت بهـش باشـه؟!..." و درمقابل پدرم سکوتی ازار دهنده می کند. پوزخنـدی مـی زنـم و بـه سـمت در خروجـی مـی روم. » مامـان مـی خـواد بـا فکرهـای قدیمـی و نقشـه هـای کهنـه باعـث نزدیـک شـدن بابـا بمـن بشـه. دندانهایم راروی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم میخواد برام بپا بزاره!... لبخند کجی می زنم... » البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!....« سری تــکان مــی دهــم و دســتم را ســمت دســتگیره در دراز میکنــم کــه صــدای پــدرم درفضــای ســالن و اشــپزخانه مــی پیچــد. _ محیا بابا؟ کجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور. سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم: _ گشنم نیست بابا. _ خب بیا یه لقمه بگیر ، هروقت گشنه شدی بخور. _ وقت ندارم. باید زود برسم کلاس. _ خب عب نداره دختر ، تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت . باکلافگی هوفی میکنم و چادرم را در مشتم می فشارم. زیرلب زمزمه میکنم: عجب گیری کردما چـاره ای نیسـت. دوبـاره باصـدای بلنـد مـی گویـم: باشـه چشـم بزاریـد کتونیــم رو درارم. _ باشه بابا. عجله نکن. تلفـن همراهـم رااز کیفـم بیـرون میـآورم و بـه سـحر پیـام مـی دهـم: مـن یکـم دیرتـر میام. گیـر حاجـی افتـادم! شرمنده بـای. کتونــی هایــم را در مــی اورم و گوشــه ای پــرت مــی کنــم! ادامه دارد .... 🌸 @Mattla_eshgh