مطلع عشق
#قسمت 6⃣6⃣ ⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این مم
#قبله_ی_من
#قسمت 7⃣6⃣
🔔 همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
پدراست! ازسرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته ی مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
-بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم.گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم:ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم.... پرسیدم شما؟!
- دست فروشم!
چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست!
-ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم...بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم:ی...ی...یح...یحیی!لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به ببعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود....محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جامو نجس می کنی بچه.
دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی اید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم ودوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند آمده!
- محیا؟ محیا...صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که بزور و باصدایی خفه صدایش می کنم: مامان...برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید: چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهایش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد وبه صفحه ی نمایش نگاه می کند: این کیه؟ چقدم آشناست.
چشمهایش را تنگ می کند: اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی رااز دستم میقاپد و به یحیی میگوید: سلام پسرم! خوش اومدی...!و بافشار دادن دکمه ی گرد و کوچک دررا برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش میگذارد و شانه هایم را میگیرد. بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدوبرو بالا.گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛لان وقت چلاق شدن بود آخه؟اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش امده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم!درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرااینجاست! چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار وراه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم! مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده! اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را برمیدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم.چادر رنگی ام را برمیدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم ویکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیزمی کنم چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم...
- شرمنده! امر مهمی بود...
- ان شاءالله خیره! به اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشومیرسونه.
- لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
- مگه بهشون نگفتی؟!
- نه!سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیق میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم. بازهم رایحه ی دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 9⃣6⃣ - پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوستت دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه.
#قبله_ی_من
#قسمت 0⃣7⃣
💖 پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده، پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خوب جوابتون چیه؟ ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم اومده. یک کلمه هم حرف نزدیم.لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
-من تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم نصف نصفه..
-نه مشکلی ندارم!
خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.به محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم...
- شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
-بله!
- یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید! میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، اون روز بایحیی دعوامی کردم! سر لاک براق و خوشرنگم.
-یادمه!
- راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو، له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از من و امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیزمثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا!
اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد...حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه وار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
- عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم... لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم: چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت گفتنش بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد ومیگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی!
-چی؟
- اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله همسرت بشم راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می بینم.حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این تنها انتظار من ازهمسر آینده مه.بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آنکه درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار میکشد. یحیی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با شهدا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و این بار برای همه نوشت. تمام ما نیمی پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد تا نفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است... بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده ی نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می آیند...
💘 سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم اون شب چون ذبحی حلال سر آرزوهایم را میبرم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست،
#قبله_ی_من
#قسمت 3⃣7⃣
💦 دستم رازیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش!
دهانم راخالی می کنم وصاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟! باید باز باشن تاهروقت دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد...
دلم ضعف میرود...
زن بودن شیرین است اگر یک مرد در سینه ات نفس بکشد!
❄️ باسرآستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می آیم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.سردم شده!
فنجان چای و عسل رانزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سرمیکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد...
کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرومیرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام وبا دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره چیست.. دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی میزند!نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم را تیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ...
مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد!چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم ودوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد ودرونم میسوزد...تب دارم! آب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا...
لبهایم به هم میخورند: چ...ی.گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند تقریبادوساعت پیش...به خودم که می آیم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم :اینجا چیکار...می کنم؟
- خواب بودی رسیدم. آوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید!
_ فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم:یه وخت زنگ نزنی ها!عیبه!
میخندد...شرمنده،دست خودم نیست، بگیر نگیر داره!
-کلا گفتم یاداوری کنم.
- چیو یاداوری کنی؟!
- اینکه پاک ازدست رفتم؟!
سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش...
-اونجوری نگاه نکن.دستهایش راباز می کند و...
که یکدفعه دلم خالی ودهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می آیم و به سمت دستشویی میدوم. صدای یحیی راازپشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟!
💥 دست مادرم را پس میزنم...مامان نمیخورم.
- بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟!
-نترس! آقاسربه زیره به خانم نگاه نمیکنه.
_ جواب ندی میمیری؟
-اوره!
- درد!
میخندم. بابیحالی سرم را عقب میکشم
-مامان جان، عقم میاد نکن!
- بذارشوهرت بیاد!
همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. م
#قبله_ی_من
#قسمت 6⃣7⃣
✅ تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن...دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس...
-کدوم بیمارستان؟ چی شده؟
- آروم باش...سه روز پیش آوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین!
✅ دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ یعنی تیر خورده بدنش؟...یحیای من؟!
دیوانه وار اولین مانتویی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدون آنکه دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم.چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می آیم
-بابا منو ببر پیشش.. ببر!
پدرم از جابلند میشود وسمتم می آید، سعی می کند من را به آغوش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش!
از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و سینه ام تنگ میشود.
- الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو...دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
-یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید...
دو دستش را کمی بالا می آورد: باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت...کودک وار آرام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم.بغضش را قورت میدهد.بانفسهای بریده بریده پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد...
✅ نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر میکشد.ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعدازچندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود.سینه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم راازسوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین ترگونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی آنکه روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت!سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیرلب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به آخرش میرسم نفسم بند می آید...آخری رابه زبان نمی آورم. چشمانم را می بندم ولرزش شانه هایم را کنترل می کنم.
توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند.درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در سینه اش آتش روشن کرده اند...وجودش میسوزد.
✅ پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره ترمیشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی سینه اش میگذارم.درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما آرام...اما کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است! ✅ پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و...
شکمم سبک شده! دستم را رویش میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم...فضای خانه گرم شده. بوی عطرآشنایی دلم را میلرزاند..حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم...
چیزی نیست! آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...
یحیی! روبرویم ایستاده.. پشتش به من است...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود!
اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا میزنم: یحیی! برمیگردد...باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده وچشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم :اون چیه! چقدر خوشگل شدی آقا!
میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچد...دلم به تپش می افتد!
- شدم؟! نبودم!
-بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی! یک قدم جلو می آید... محیام؟
-جانم!
- ببین چقدر شبیه توعه!!
گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و ملافه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..بایک دست گوشه اش را کنار میزند،یک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت آبی رنگ که متعجب نگاهم می کند....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم
#قبله_ی_من
#قسمت 9⃣7⃣
💖 ملافه را تا زیر گلویش بالا می آورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می آورم و درحالیکه ناخن انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:می گن عشق خدا به همه یکسانه ،ولی من میگم منو بیشتر از همه دوست داشته وگرنه به همه یکی مثل تو می داد...بغض آخر کار خودش راکرد...سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس می کند.چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم!دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم
-تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یه کوچولو ریشتو کوتاه کنم.. آقای جنگلی جذاب من!.... البته اگر بذارن!
نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم امروز رفتم سونوگرافی..دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من!
-دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم...
-الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود!
چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم
-دیدم، دیدم...! باور کن! حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال است! توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم: -آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچه مون دختره! سالمه سالم...حسنا داره میاد! هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه کنم.. به آرامشش چشم بدوزم...همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که... احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.ابروهایم درهم میروند شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم.
سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بلافاصله به انگشتانم نگاه می کنم...سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی شانه اش میگذارم..
-یا زینب!...سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند...انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین طوفان زده رو به آرامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...این بار رگه های خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و دررگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم یح...ی. یحیی! یحی...یحیی! اشک در پی اشک از چشمانم روی سینه اش می افتد! به دقیقه ای نکشیده خون به گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون بختک به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صدا بزنم. هستی ام مقابل چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود از روی تخت بلند میشوم اما زانوهایم چون چوب خشک میشوند و روی زمین می افتم... لبه ی تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم... تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که ازچشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...وهرگز به آن نخواهم رسید...همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک آخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم..
-نه! نه.یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند که طفلک معصومم درون شکم آن را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می کنم...چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید...یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند....
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت : آخر
خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می آورم.
میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبارقربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...مامان؟ تموم شد؟
چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم
- آره مامان!خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان آبی رنگش میخندند. درست است! آسمان من همین دونگاه آرام است!
خودکار را پس میزند ودستی که پشت سرش پنهان کرده را بیرون می آورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
- اینو ببین! بابابرام خرید!بغضم را فرو میبرم...تشکر کردی؟!
- اوهوم! اوهوم! سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.ورجه وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند باتعجب می پرسم: عزیزدلم؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میبوسد. و بعد کودکانه درحالیکه به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت به جای اون بوست کنم!
دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینش درفضا میپیچد مقابل چشمانم محومیشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قدکشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم میگذارم و سینه ام را چنگ میزنم. جای بوسه ی حسنا روی صورتم میسوزد.درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد.
میگن روح شوهرش میاد پیشش! بیچاره! دلم براش میسوزه دیوونه شده!خطرناک نباشه یه وقت؟!... پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود لمس کرد؟! بویید وبوسید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآغوش میکشم. چطورموهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می آورد! به تازگي هم حسین را گاها درآغوش من یا یحیی طرح میزند! اصلا که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟! یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه!
هنوزهم بعضی اوقات در یکی ازاتاق ها پیدایش می شود. درحالیکه حسنا نشسته و یحیی برایش لاک میزند. آنوقت بادیدن من میخندد. خنده هایی که ازصدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را لاک قرمز میزد. من را که دیدازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی سینه ی وهم و خیال گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی دستم میچکید. وقتی می آید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق آرزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم، به سکوت مرگبار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد....
اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم میدوزم.....
راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم....
پاااااااا یاااااااا ن
❣ @Mattla_eshgh
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
هدایت شده از مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108