قسمت ۶۱👇
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خوب..منظورم اون دوستمه ڪه خارجہ.بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانے خندید و گفت :
آره ان شاالله میببنیش.مگہ نگفته بودے تلفنش رودارے؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدے گفتم:
-نه چندسالے میشہ ازش خبرے ندارم .ظاهرا شماره اے که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسے ندارم
فاطمه با ڪنجڪاوے پرسید:
-اون چے؟؟ اون هم هیچ شماره اے ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن ڪارتے باهاش تماس میگرفتم. .آخہ اون موقع تو ایران هرکسے تلفن همراه نداشت ڪہ یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود ڪہ
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق ڪرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جہ احساسے بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقے او هستم چیڪکار میڪرد؟؟
فاطمه آهے ڪشید.انگار یاد چیزے افتاده بود. گفت:خیلے خوبہ آدم یہ رفیق قدیمی داشتہ باشہ! یڪی ڪه وقتے یادش بیفتے دلت براش پرواز کنہ
من با سکوت بہ حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامہ داد:
من هم دوستے صمیمے داشتم ڪہ هروقت بهش فڪ میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولے اونم منو ترڪ ڪرد.
حس ڪنجڪاویم تحریڪ شد.پرسیدم:
ترکت ڪرد؟؟ ڪجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت بہ دیار باقے رفت بہ بهشت
عجب! پس فاطمه دوستے صمیمے داشت کہ فوت ڪرده بود! فکرڪردم ڪہ که این داغ تازه ست چون مرتب آه از تہ دل میڪشید و رگهاے صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزے نگفته بودے؟
میان گریه خنده ے تلخے ڪرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعے میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار ڪنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفتہ تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه ڪرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولے با این حرفش صلاح نبود چیزے بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدے.نمیدونم چہ اتفاقے افتاد برا دوستت ولے امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یڪ تصادف چهارسال پیش ضربه مغزے شد و دوهفتہ ی بعد
⏪ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۲ 👇
فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید و رو بہ من گفت:الهام خیلے گل داشت آهے بود. همہ از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همہ نگران وناراحت فاطمه و
فاطمه سرش را بہ طرف او چرخوند و با نگاهے تند حرف او را قطع ڪرد.
اعظم جان..قبلا گفتہ بودم نمیخوام از اون روزها چیزے یادم بیاد لطفا بحث و عوض ڪنید.من واقعا ڪشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشڪهایش رو پاڪ ڪرد و از ڪوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنے بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرڪسے با ناراحتے چیزے میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میڪردم باقضیه ڪنار اومده.
من ڪه نمیدونستم دقیقا چه اتفاقے افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداورے اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنے دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شدوحیده گفت:توچیزے میدونے؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولے حس میکنم باید چنین چیزے باشہ.
وحیده ڪنارم نشست و در حالیکہ سعے میڪرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلے تیز بودے.الهی بمیرم برای دل فاطمه اگه لطف وبزرگے حاج مهدوے نبود معلوم نبود که الان فاطمه چہ حال و روزے داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکے حاملہ بود.تا جایے ڪه من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن ڪه برن جایی.وبخاطر وضعیت باردارے الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصہ نمیدونم چی میشه ڪه اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاشاید فاطمه راضے نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضے نباشه؟ اون فقط دوست نداره جلوی خودش حرفے بزنیم وگرنہ با عسل خیلے صمیمیه
اعظم با ناراحتے گفت:حالا ڪه باهاش راحته بزار خودش سرفرصت براے عسل تعریف میڪنه. ڪارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلے بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روے جایگاه خودش نشست و خودش رو با ڪتابی ڪه قبلا دستش بود مشغول ڪرد.
من یک چیزایے دستگیرم شده بود.فڪر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون ،غصہ ای به این بزرگے داشته باشه و رنج بکشه فقط نمیتونستم هضم کنم ڪه بزرگے و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میڪرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل ڪنم.از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.
⏪ ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
شغلِ بابایم کشاورزے ، خودم هم گاه گاه
خوشه بیتے چیده ام از گندمِ 🌾 احساس ها
🌼با احترام دعوتید به کانال اشعار #حسینعلی_زارعی
اے نازنینــ شعرے بخوانــ ☺️ 👇👇
@saredustansalamat
مطلع عشق
تو که نیستی؛ خرابه اےست دنیا .... شبیه آن خرابه، که دخترے ، شبی در آن جان داد▪️. #رقیه #مولانامهد
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
▪️عشق، نه رنگ دارد، نه طعم ...
اما به هرچه میخورد؛
تار و پودش را به سمتِ تو تغییر میدهد.
بیخود نیست؛
رخت #عزا یِ تو ،
تنها پیراهنی است که بویِ #زندگی میدهد.
#حی_علی_العزا 🖤
❣ @Mattla_eshgh
💠💠💠
👈 #سوال_کاربران
✳️ سوالی یکی از کاربران عزیز 👇
سلام
استاد اینکه ما میگیم مرگ بر امریکا ؛مردم امریکا مد نظرنیستن؛
خب اینو چطور برا یکی تبیین کنیم
باتوجه ب اینکه ترامپ اومد گفته ایرانیها تروریست هستن؛خب منظور ترامپ هم مردم ایران نبود که..
ک انقد اومدن شلوغ کردن گفتن امریکا ب مردم ایران بی ادبی کرد
چجوری باید پاسخ داد؟
چجور مبحث دشمن ودشمن شناسی رو بصورت قابل لمس بیان کرد..
سوال دوم
اینکه نفرین بکنی بخودت برمیگرده ایا سندیت داره؟
اینکه مثلابیان شده ماچرا درمورد صدام؛چنین شعاری برای کشور عراق نداشتم؛و ب خود شخص صدام شعارمیدادیم..پ الانم جا امریکا بگیم حالا افراد ک میان..
اینو چطور جواب بدیم
✳️ استاد #عبادی جواب 👇👇
سلام
اول اینکه ترامپ مستقیما مردم ایران را تروریست خواند ، قبلا هم خانم وندی شرمن ، ایرانیان را دروغگو خطاب کرده بود.
بارها خود رهبری فرمودند دولتمردان آمریکا، دیگه سند از این بالاتر می خواهید؟
مشکل ما دولتمردان آمریکا هستند که حتی خود مردم آمریکا هم با آنها مشکل دارند.
تظاهرات وال استریت را دوستان از یاد نبرده اند که؟
آمریکایی که هواپیمای مسافری ما را می زند ، آمریکایی که حتی دارو را از مردم ما تحریم می کند ، آیا با مردم ما دوست است؟
دوم اینکه نفرین به خودت بر می گردد چیزی بی پایه و اساس است ، فقط اگر نفرین بر حق نباشد ممکن است چنین مواردی باشد که در مورد دولتمردان آمریکا ، قطعا نفرین بر حق است.
سوم اینکه بحث صدام ، زمین تا آسمان با بحث آمریکا فرق دارد. چون آن زمان حتی بسیاری از مردم و سربازان عراقی تمایل به جنگ نداشتند ، یادمان نمی رود که صدام بسیاری از مردم عراق و سربازانش را به خاطر جنگ نکردن با ایران ، اعدام کرد.
صدام بازیچه آمریکا بود ، پس باید بیشتر نفرین ها به خود او بر می گشت
باز هم می گویم ، مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر ظلم
کسیکه با این شعار مخالفت دارد یعنی از تمام کارها و ظلم های آمریکا و جنگ هایی که راه انداخته ، رضایت دارد!!!
❣ @Mattla_eshgh
4_6001175855001241082.docx
23.8K
💠 #برگه پاسخ به #شبهات_محرم (1)
👈 چرا امام حسین (ع) برای رفع تشنگی خود و یاران، اقدام به حفر چاه نکردند ⁉️⁉️
#نسخهword
👈 در نشر این مطالب در فضای حقیقی و مجازی کوشا باشید
@ma_va_o
▪️•▪️•▪️
#توصیه_های_مهدوی_استاد_عبادی
📖در زیارت عاشورا دو بار از خداوند، طلب یاری برای گرفتن انتقام خون امام حسین (ع) را در رکاب امام عصـر (عج) می خواهیم.
👌سینه زن امام حسین باید بداند که صرف عزاداری و گریه کردن برای اباعبدالله حسین، وظیفه کامل ما نیست بلکه وظیفه اصلی ما وقتی کامل می شود که از این سینه زنی ها و عزاداری ها، پلی بزنیم برای یاری امام غائب.
💠از یاران امام حسین (ع)، الگو بگیریم و مردانه برای قیام حضرت مهدی (عج)، آمادگی کسب کنیم.
▪️•▪️•▪️
@marefatemahdavi
مطلع عشق
قسمت ۶۲ 👇 فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید
#داستان_عسل
#قسمت ۶۳👇
از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.فاطمه کمے آنطرف تر ڪنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میڪرد.
کنارش ایستادم.
مدتے در سڪوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمہ ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولے پیدا ڪردنش ڪار سختے بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.با صدایے خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت ڪردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهاے مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم ڪردے ولی الان واقعا نمیدونم چیڪار ڪنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده اے ڪرد و گفت:ڪی گفتہ من حالم بده؟! من فقط یک ڪم رفتم تو رل آدم حسابیا!
و بعد جورے خندید ڪه از چشماش اشڪ جاری شد.فاطمه عجیب ترین دخترے بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکہ الان واقعا ناراحتہ یا خوشحال ڪار سختے بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میڪنی؟؟! موافقے بریم ڪافه یه چیزے بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش بہ ڪافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار ڪه اتفاقے افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل ڪندن از همدیگر واقعا ڪار مشکلے بود.در سالن ترمینال ،خانواده هاے اکثر بچه ها با دستہ گل یا شیرینے به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشہ ای از سالن، انتظار او رامیڪشیدند.بازهم احساس خلا ڪردم.وقتے میدیدم هرڪسے از ما یک نفر رو داره ڪہ نگرانش باشہ و براے او اومده دلم میشڪست.ڪاش من هم ڪسے رو داشتم ڪه نگرانم بود.ڪاش آقام اینجا بود.ساڪم رو میگرفت.چفیہ ام رو از روے شونہ ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایے بود ڪه از دید خیلیها خیلے ڪم اهمیتہ!نذاشتم ڪسے از حس خرابم چیزے بفهمہ
اینجا تهرانه! شهرے ڪه من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشڪات ممنوعه! و از امروز، ڪامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل ڪردن با او رو پیدا نمیڪردم.او ڪمترین توجهے بہ من نداشت.جوونهاے مسجدے دوره اش ڪرده بودند.تصویرے ڪه تا چندماه پیش مدام ڪنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولے اینڪ قلبم رو میشڪست...
⏪ ادامه دارد...........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۴ 👇
نفهمیدم فاطمه کے نزدیڪم اومد.با خوشحالے گفت:ببخشید معطلت ڪردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.بغضم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطورے میخواے بری؟؟کسے نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم ڪسے رو زحمت بدم.گفتم:ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطورے راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخواے اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شڪل زندگے.
نگاهے گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی ڪنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه ڪرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت ڪشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساڪ بہ دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه براے متوارے ڪردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگے سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟ خیلے زحمت ڪشیدید خانوم.ان شالله سفر ڪربلا ومکه.خستہ نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیاے ذاتیش جواب داد: هرکارے ڪردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خوب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!او حتے نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهے بہ پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت ڪشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکے از هم محلہ ای ها ڪه وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش بہ پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر ڪرد و گونه هاے سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستے محڪم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشترپے به رابطه ے عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسے نزدیڪمون شدند.من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرڪات یعنے چے! قلبم! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۵ 👇
حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین بدشون نمے اومد باهاش برن.چقدر خودمونے حرف میزدند.بابای فاطمہ دستشو گرفت و گفت:نه حاجے مزاحمت نمیشیم.وسیلہ هست.من چرا اونجا ایستاده بودم؟اصلا مگه من ربطے بہ اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگے بودند.من بین اون همه صمیمیت مثل یڪ مترسڪ بیچاره وغصہ دار ایستاده بودم و لحظه بہ لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو ڪج ڪردم..اولش با قدمهاے آروم ولے وقتے صداشون قطع شد با قدمهاے سریع از سالن اصلے دورشدم و به محوطہ ی اصلے پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند ڪه حتے متوجہ رفتن من نشدند!
مردے در حالیکہ ساڪم رو از دستم میگرفت با لهجه ے معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی ڪجا میرے؟
عین مصیبت دیده ها چند دقیقه نگاه بہ دهانش ڪردم و بعد گفتم:پیروزے!
اون انگار از حرڪاتم فهمید ڪه تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلے راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود ڪہ شوڪ صحنہ ی چندلحظہ ی پیش رو خنثے ڪنه!!
ساڪم رو از دستش بیرون ڪشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنه ست؟!لازم نڪرده نمیخوام.
صبر نڪردم تا چونہ بزنہ.از ڪنارش رد شدم و بہ سمت ماشینها رفتم.
صداے فاطمه رو شنیدم ولے خودمو زدم به نشنیدن. راننده هاے مزاحم یکے پس از دیگرےسد راهم میشدند وهرڪدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یڪ قیمت پرت میگفتند و بعدشم با ڪلے منت و غر غر دنبالم راه مےافتادند ڪه نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونے بدے!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانہ ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچے صدا میڪنم جواب نمیدے؟ ڪجا رفتی بے خداحافظے؟؟
دلم نمیخواست نگاهش ڪنم ولے چاره ای نداشتم! او از احساس من خبرے نداشت.شاید اگر میدانست ڪه چقدر نسبت بہ روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من ڪمتر بہ او نزدیک میشد. اما این همہ ی مشڪل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمےدانستم. درحالیڪه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش ڪرده بودم. او دوست نداشت من چیزے از زندگیش بدونم...
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️عشق، نه رنگ دارد، نه طعم ... اما به هرچه میخورد؛ تار و پودش را به سمتِ تو تغییر میدهد. بیخود ن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇