eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#جلسه_سوم #قسمت_دهم #کمی_از_اسرار_ولایت بحث ما به اینجا رسید 👇 🔻ضرورت ِ ایجاد ِ امکانِ بهره ب
اصلا بعضی چیزها در غرب اسمش ظلم نیست😐 بعضی از رقابت ها توی غرب طبیعیه😕 مثال بزنم یا نزنم❓ ببینید مثلا در غرب بی بند و باری و بی حجابی هست چون فرمودید مثال بزنید من دارم مثال میزنم...یه نمونش رو عرض میکنم... بی حجابی یعنی چی❓ نسل جوانی از آقایون یا خانم ها فرقی نمیکنه❌ 🔶میان به میدان،میان تو جامعه 🔸این نسل جوان توانایی هایی دارند مثلا زیبایی و تناسب هایی دارند که نسل قدیمی ندارند❌ 👈این ها میان با برهنگی فرهنگی که اونجا وجود داره دیگر انسان های جامعه خودشون رو به رقابت میکشونن. و به اونها ظلم میکنن و هرکس این ظاهر رو نداشته باشه از چشم میوفته و تحقیر میشه🤦‍.😔😒 ⚠️زن غربی زن افسرده ایه میدونه دورانش گذشته باید بشینه سرجاش✔️ 30،40سالش که شد این دیگه به درد هیچی نمیخوره بره گمشه...🚫❌ میــپذیره گــم شــدن رو😓 محرومیت رو میپذیره ❗️پیرمرد غربی...پیرزن غربی... ادمهای تنهایین اکثریت آن ها تنها و غریب دارن زندگی میکنن این نظام تسخیری رو با ظلمش پذیرفته✋🤐 میگن نه من نه دیگه...دوران ما که نیست❌ آقا دوران تو نیست یعنی چی😳 ما دیگه آدم نیستیم❗️ غــــرب بهشون القــــا کرده🔊👇 👈وقتی توان حضور در عرصه ی رقابت نداری❌ 🔹باید بری... ⚠️((ببخشید من این تعبیر رو به کار می برم.من جسارت نمیخوام بکنم.من میخوام توضیح اونا رو بدم)) 👈وقتی توان حضور در عرصه ی رقابت نداری❌ باید بری گم شی... تو هیچ امتیاز دیگه ای نداری...❌ ببینید چقدر ساده... ظلم رو راحت انجام میدن... اصلا ظلم نمیدونن این رو...❌ تو غرب بی حجابی رو ظلم نمیدونن👌 مثلا میگن دارندگی رو برازندگی دیگه🤷‍ تو تحقیر شو...و برو ... و برو ... بمیـــر🍂 رقابت رو ببینید چقــــدر زشــــت به تصویر میشکن❗️❗️ بدون محدودیت❎ 👊عداوت ها رو ببینید چقدر راحت جریان پیدا میکنه〰🌀 و همینجور ظلم ها و حقارت ها و اسارت ها...😔 👆این یه نمونه ی اخلاقی فرهنگیشه👆 شنبه ، سه شنبه👇 ‌❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺مهم نیست که آدم مسؤلیت داشته باشد یا نداشته باشد، مهم این است که اگر امام زمان (عج) بیاید در جایگاه میدان صبحگاه بایستد و بخواهد نیروها را ورچین کند، آن قدر توانمندی و اخلاص داشته باشیم که امام ما را انتخاب کند. ⁉️مگر امام زمان (عج) به جایگاه و مسؤلیت آدم ها نگاه می کند؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و دوم روز سوم پیاده‌روی‌
📖 رمان 🖋 سیصد و بیست و سوم از گونه‌های درخشانش که از هیجان بهجت‌انگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می‌فهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر می‌برد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم: «مجید! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانی‌ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر می‌کنم دارم خواب می‌بینم!» و حقیقتاً می‌دیدم چشمان کشیده‌اش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش می‌کردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق بُرد و مثل اینکه در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین (علیه‌السلام) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین (علیه‌السلام) از ما رو برگردونه، دیگه نمی‌تونیم قدم از قدم برداریم!» و من نمی‌توانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان می‌گفت: «این جمعیت رو ببین! اینهمه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش اینهمه تهدید کرد که بمب می‌ذارم، می‌کُشم، سر می‌بُرم، چی شد؟ امسال شلوغ‌تر از پارسال شد که خلوت‌تر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین (علیه‌السلام) بهشون میگه خوش اومدید!» و خدا می‌خواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین (علیه‌السلام)! کی غیر از امام حسین (علیه‌السلام) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟» که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی‌اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی‌اراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌ترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین (علیه‌السلام) در این جاده چه می‌کند و چطور اینهمه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنونِ دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردن‌های داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب‌ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینب‌سادات برایم تعریف می‌کرد سال گذشته اسقف‌های مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین (علیه‌السلام) شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء (علیه‌السلام) به عنوان الگوی تمام حرکت‌های انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری می‌کند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمی‌دانستم، به احترام فداکاری‌اش به پا می‌خیزند و جذب کربلایش می‌شوند، هر چند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود! چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه‌های هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب‌سادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّنی بگیرند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و چهارم آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن!» و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بنده‌های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی می‌کنن. خیلی‌هاشون هم همه سال رو تو همین موکب‌ها زندگی می‌کنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی‌هاشون پناه گرفتن. همه‌شون هم مسلمون نیستن، خیلی‌هاشون مسیحی و ایزدی هستن.» نگاهم به چادرها و ساختمان‌های سیمانی موکب‌ها بود و از تصور اینکه خانواده‌هایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر می‌کردند تا تروریست‌های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده‌ها سپری کردم. موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانی‌اش رفته بودیم، در اختیار خانواده‌ای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می‌کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (علیه‌السلام) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می‌کردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و می‌خواستند سهم اینهمه تنهایی و بی‌کسی را با من و زینب‌سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می‌کردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانه‌ای زیبا و ویلایی را در منطقه‌ای سرسبز نشانمان می‌داد و سعی می‌کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه‌شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست‌های داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی‌آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل می‌کردند و هر چند می‌دانستند چیز زیادی از حرف‌هایشان متوجه نمی‌شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می‌خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می‌دیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می‌زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت می‌کشیدم که نزدیک‌ترین افراد خانواده‌ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست‌های تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون می‌خوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبت‌هایم پیش چشمانم رژه می‌رفتند تا لحظه‌ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و پنجم نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب‌سادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش‌هایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش‌هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول‌ها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوش‌تر از آنی بود که به این جراحت‌ها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفان‌زده غم‌هایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله‌پشتی‌اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می‌کرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» می‌دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می‌درخشد و دلم نمی‌آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی‌اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته‌ای؟» و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می‌کرد، نمی‌توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوت‌مان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب‌سادات هم آمدند و به راه افتادیم. می‌دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی‌خواستم از بار رنج‌هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب‌سادات جدا نمی‌شدم تا دوباره در حصار مهربانی‌اش گرفتار نشوم. حالا درد و سوزش تاول‌های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می‌لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد می‌کنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب‌سادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت می‌کنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می‌کردم قدم‌هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می‌شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می‌شد و همین قدم زدن‌های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می‌کرد. هر چه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، شور و نوای نوحه‌های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب‌ها پخش می‌شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر می‌شد و نه فقط عراقی‌ها که هیئت‌هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می‌کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب‌داران میهمان‌نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می‌بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) شوند و به هر زبانی التماسمان می‌کردند تا از طعام نذری‌شان نوش جان کنیم. چه همهمه‌ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم‌های دو طرف جاده را به شدت تکان می‌داد. غرش غلطیدن پرچم‌ها در دل باد، در نغمه نوحه‌های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می‌شد و در آسمان بالا می‌رفت تا نشان‌مان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب‌ها، نماز به جماعت اقامه می‌شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی‌شناختند که بی‌آنکه در خنکای خیمه‌ای معطل شوند، باز به راه می‌افتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی‌قراری می‌کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیه‌السلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر می‌زدم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
‌در آے از درم اِے صبــ🌤ــح آرزومندان که سوخت شمع من از انتظــار خنده‌ے تــ
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
۳۱ 💜 بهش بگین؛ که زیباترین زن، از نگاه شماست😊 ‌❣ @Mattla_eshgh
بسم الله الرحمن الرحیم ❇️ یکی از پرطرفدارترین و لذیذ‌ترین "عربی - مدیترانه‌ای" است. این خوراک سالم و خوشمزه که در اغلب رژیم‌های لاغری توصیه‌ می‌شود، در کشورهای غیر عربی در کنار هویج و کرفس به عنوان مزه و در اکثر کشورهای عربی به عنوان در کنار غذاهای گوشتی مثل کبه سرو می‌شود. حمص لغتی عربی به معنای و نام کامل این غذا، حمصّ بطحینه می‌باشد. 🔸 دارای مقادیر زیادی آهن، ویتامین C، فولات، ویتامین B6 و پروتئین است. همچنین این خوراک فیبر بسیار بالایی دارد که برای بهبود عملکرد دستگاه گوارش مفید است. 🔻نخود پخته 1 لیوان 🔻ارده 1/2 لیوان 🔻سیر 3 حبه 🔻آب‌لیمو تازه 1/4 لیوان 🔻روغن زیتون دلخواه 🔻نمک و فلفل قرمز به میزان لازم 2 قاشق غذاخوری از نخود پخته را همان ابتدای کار برای تزیین کنار بگذارید. بقیه نخودها را داخل مخلوط‌کن بریزید و خوب له کنید. برای رقیق‌کردن نخود می‌توانید از مقداری آب نخود یا روغن زیتون استفاده کنید. سیر، ارده، نمک و فلفل را به نخود له‌شده اضافه کنید و دوباره مخلوط‌کن را روشن کنید. در آخر مقداری آب‌لیموی تازه به آن اضافه کرده و مخلوط کنید. برای سرو حمص به روش سنتی، آن را داخل یک بشقاب بریزید و با پشت قاشق، از وسط به سمت لبه‌های ظرف پهن کنید. با همان پشت قاشق دایره‌هایی از مرکز به سمت بیرون بکشید و داخل این گودال را با روغن زیتون پر کنید. نخودهایی که اول کار کنار گذاشته بودید را برای تزیین روی حمص قرار داده و آن را با مقداری پودر فلفل قرمز تزیین کنید. ⬅️ متأسفانه امروزه نخود، این ماده غذایی بسیار مفید و پرانرژی در حال حذف شدن از سفره ایرانیان است و شاهد استفاده کمتر از آن در وعده‌های غذایی هستیم. با افزایش مصرف غذاهای خارجی و فست‌فود در سفره‌های ایرانی، مصرف این ماده غذایی مفید در طول روز و حتی در سال بسیار کمتر از گذشته شده است. 🔰خواص نخود 🔸نخود که از خانواده حبوبات محسوب می‌شود دارای املاح، ویتامین و پروتئین‌های متعددی از جمله نشاسته، کلسیم، فسفر، آهن، سدیم، پتاسیم، روغن گیاهی، مس و ویتامین‌هایی مانند ویتامین A، B1, B2 است. 🔸نخود دارای اسیدآمینه‌های مختلف، ویتامین‌ها و موادمعدنی بسیار مفیدی است که می‌توانیم بگوییم نخود نه فقط یک غذا بلکه یک دارو محسوب می‌شود و از زمان‌های بسیار دور مصرف خوراکی و درمانی داشته است. 🔸نخود تقویت‌کننده قلب بوده و در رفع یبوست‌های حاد و مزمن مۆثر است. 🔸 نخود عضلات اسکلتی را تقویت می‌کند و به همین دلیل مصرف آن به ورزشکاران توصیه می‌شود. 🔸نخود دارای خاصیت ضدسرفه و سرماخوردگی است. 🔸 این ماده غذایی سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کند. بنابراین به افرادی که دارای بیماری‌های خود ایمنی مانند ام‌اس هستند نیز توصیه می‌شود. 🔸نخود ازبین‌برنده انگل‌های روده، برطرف‌کننده دردسینه و تنگی‌نفس، تقویت‌کننده ریشه مو، درمان زردی، درمان دردهای کلیه و افزایش حافظه است. 🔸نخود برای درمان پوکی استخوان به دلیل منابع غنی کلسیم بسیار سودمند است. در دوران رشد استخوان‌ها و دندان‌ها مصرف آن توصیه می‌شود. 🔸 همچنین این ماده غذایی چنانچه با عسل ترکیب شود و به صورت یک پماد درست شود، به عنوان التیا‌م‌دهنده زخم‌ها مفید خواهد بود. ⚫️ نخود سیاه ▪️شکننده سنگ ها و مدر فضولات است و قوی تر از نخود سفید می باشد. ▪️قوت تریاقی داشته،جهت استسقا، یرقان انسدادی،انسداد کبد و جذام نافع است ▪️ریختن آب آن جهت رفع سردرد،زردی رخسار،خارش و بی حسی اندامها،مفاصل و تقویت مو موثر است. ❤️مصرف نخود برای ضعف جنسی و مشکل ناباروری مفید است. ⛔️ مصرف آن برای زنان باردار مضر بوده و باعث سقط جنین می شود. همچنین افرادی که مشکل کلیه دارند از نخود استفاده نکنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۸ ✴️نگاه صحیح در خانواده بخاطر یک یا چند اشتباه عزیزانتان را بی عُرضه نخوانید. بارها دیده اید؛ که آنها در کاری دیگر،عرضه بخرج داده اند. 📣اینرا به خودتان،تذکر دهید. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوری اخلاق شوهرم رو نرم کنم؟! عااااالی😊👌 استاد پناهیان 🌺 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و پنجم نماز صبح را خواند
📖 رمان 🖋 سیصد و بیست و ششم حالا رمز زمزمه‌های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه‌اش و هر آنچه من از زبانش می‌شنیدم و در نگاهش می‌دیدم و حتی از حرارت نفس‌هایش احساس می‌کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین‌تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی‌آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی‌دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می‌فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت‌هایم بی‌پروا ضجه می‌زدم، روز خوشی‌ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می‌سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم‌ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیه‌السلام) می‌تپید و دل تنگم را با خودش می‌بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می‌سوزد و به شدت می‌لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب‌تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب‌سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می‌گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی‌کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش‌هایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه‌اش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می‌کرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمی‌کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب‌سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می‌گشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینب‌سادات با دلسوزی به پایم نگاه می‌کرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمی‌زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه‌ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می‌کردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده‌ام، دلم را آتش می‌زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد و پیشانی‌اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف‌تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب‌ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطراف‌مان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستی‌اش ملحفه‌ای درآورد و با کمک زینب‌سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی‌اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم‌های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی‌اش دست به کار شد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc