eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداقوت مهندس...! خسته نباشی پهلوان😅😂😅 ┄┄┄❅✾❅┄┄┄
ایقـــــــــد دستـــــمو شستـــــم؛ 😨 ڪه ۱۸ و ۸۱ ڪف دســـتم داره پــــاڪـــ میشـــه ای خیــر نبینی ڪـرونـا 😕🙁😕😫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راننده و مسافر دوتایی خسته‌ان😂 خسته، می فهمی خسته😒😁 ┄┄┄❅✾❅┄┄
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﯾﺴﺖ ... ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑﯽ ﺷﯿﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ..😐
لپ تاپم به درجه‌ای از کُندی رسیده که وقتی دابل کلیک می‌کنم رو مای کامپیوتر، بعد پنج دقیقه پیغام میده: داداش کجا رو کلیک کرده بودی؟😂😂
مطلع عشق
کاش ... عیدی مرا نقدی دهند روزیم را ... دیدن مهـ❤️ـدی دهند سلام حضرت دلـ❤️ـبر .... عید میلاد مسع
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
😍 تو را قاب میکنم و میگذارم روی طاقچه زندگی ام و اسمت را میگذارم تمام وجودم...❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
💟موضوع:اعلام خبر نتیجه جلسه 💚دخترخانوما و خانواده محترم 🍂🍂🍂🍂 🔸اگه کسی به شما زنگ زد ودرخواست خواستگاری کرد، اجازه ندید. اولش از همون پشت تلفن یه سری شرایط کلی پسر رو ازش یا از معرفش بپرسید. بعد به خانواده پسر بگید که چند روز بعد دوباره زنگ بزنن. 🔸یه مقدار اطلاعات هم ازش بگیرید تا بتونید یه کوچیک انجام بدید. 🔸بعد از تحقیق و صحبت با خود دخترخانوم و پدر محترم، درخصوص اینکه بیان خواستگاری یا نه، تصمیم بگیرید و وقتی که چند روز بعدش زنگ زدن، نتیجه رو بهشون بگید. 🔸پشت تلفن خیلی و باوقار صحبت کنید. 🔸دخترخانوما اینو بدونن که حتی اگه کار به جلسه اول یا جلسه معارفه هم کشید، نباید بشن و فقط به تعقل و براساس معیارهاشون رفتار کنن. 🔸هیچ قولی به خواستگار مبنی یر اینکه ما منتظر شما یا نظر شما میمونیم، ندید. این دور از دختره. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰ازدواج، همان میکند، که عبادت با انسان می‌کند!.. ❇️با ازدواج‌، عنوان مرد و زن، به همسر بودن عوض خواهد شد؛ و بعد، به پدر بودن... ✅ این تغییر عنوانها، جهان اخلاقی او را کاملا تغییر می‌دهد؛ انسان خواسته های خودش را می‌کند 👈همان کارهایی که عبادت با انسان می‌کند! انسان دلش می‌خواهد در ماه رمضان غذا بخورد؛ امر اقدس الهی این منِ انسان را محدود می‌کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
چرا همدیگه رو می بینیم نمی گیم بسم الله الرحمن الرحیم❓ اما میگیم : سلام❓ 🔴 حسن کسائی نت موسیقی ساخته بر وزن و آهنگ سلام علیکم ،مردم در کوچه بازار : سلام علیکم ، سلام علیکم . 🌟سلام آرامش میده. ✅ شما در نحوه ی بدید: سلاااام ، سسسلام علیکم. 🔹همونطور که درآشپزی تنوع میدید و کوکو ،آش، قرمه سبزی درست می کنید در سلام دادن هم تنوع داشته باشید. اگه تنوع ندید همسرتون پیش خودش میگه الان من میدونم چجوری سلام میده دیگه😏 پس هیچ نشاطی براش نداره😔 ✅ پس در سلام دادنتون تنوع بدید. 'پیامک بزنید 'تلگرام بزنید. گزارشش را برامون بگید🔰🔰 🔴 صبح همسرتون رو بدرقه کردید تا از منزل رفتن سرکار ،بعد از رفتن ایشون بلا فاصله می پرید زیر پتو و می خوابید😴 ایشون پیش خودش فکر میکنه خب الان همسرم چکارمی کنه❓ شما نیم ساعت بعدش پیامک بدید سلام عزیزم رسیدی😍❓ترافیک نبود❓ هوا چه جوریه❓ تا بدونه تو هم مثل او بیداری، این خودش چیه❓سیاست زنونه ست👌👌 این خودش آرامش دهنده ست👌👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 #قسمت دوم 👈از زبان مجید👇 🔰 تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ا
😍😜 سوم 🔰 بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم... همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕 چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خاله م کمتر میرفتن خونه مامان جون.. ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود. اما بعد ازچند ماه شوهر خاله م هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت و رفتن به یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔 اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم.. وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊 کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم... شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯 از جوکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم.. با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام. اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌 آخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم... فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درمون رو زدن... بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊 خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و... اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕 اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞 حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔 یهو انگار تموم آرزوهام خشکید😕 وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانمها نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔 مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. . بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقمو دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد... با گریه همه لباسام رو از کمد در آوردم و ریختم وسط اتاق ... حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده. برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔 برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم.... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهارم 🔰 نمیدونستم باید چیکار کنم😕 آخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 یعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞 مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد. اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت... حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم آبنبات بخره و به مینا میدادمشون یه مدت خیلی تو خودم بودم😔 حوصله هیچ کاری نداشتم😕 چند بار به خونواده م اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞 . چند سال گذشت... و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد... علتشم این بود خاله م اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایه شون میموند. از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرازگاهی برا خودم مرور میکردم... نمیدونستم این چه حسیه... ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔 یه دوست داشتن پاک... به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه... امیدوار بودم همینجوری بشه... امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام... . دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت. ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم. اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم.. کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد... شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕 مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺ اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊 مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد... 👈از زبان مینا:👉 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕 ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc