eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_سی_و_هشتم مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟😦 -هیچی.
😍😜 سی و نهم 🔰 بالاخره روز پنجشنبه شد... روز عقد مینا... روز عقد کسی که از بچگی تا الان فکر میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔😔 کسی که همیشه فکر میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم... کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره آینده م با اون ساخته بشه 😔 همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود.. ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست آورده.. الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته... الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔😔 الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭😭 همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢 اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم... انگار در و دیوار داشت من رو میخورد... مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد... باورم نمیشد😭 با خودم گفتم مجید بی عرضه..پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔😔پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره... برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢 برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭😭 پاشو برو... یه عمر خونه نشستی چی شد؟ پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم جلوی در چراغونی بود😔😔 وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭 دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔 خاله م و شوهر خاله م انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧 شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم ولی نمیدونستن من ❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔 بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن رفتم گوشه ی حوض نشستم صدای عاقد از تو میومد زل زده بودم به رنگ آبی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭😭 صدای عاقد از تو میومد... دوشیزه خانم مینا... قلب من تند تند میزد😥 خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔 اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔 صورتم رو آب زدم تا اشکام معلوم نشه😢 بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم. با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. داماد بهم دست داد میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔 ⏪ ⏪ ادامه دارد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهلم 🔰 بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم... دلم میخواست فقط راه برم... تو خیابون هر زوجی رو میدیدم داغ دلم تازه میشد😭 هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔 تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢 رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریه م گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭 از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیدم کلافه ی کلافه بودم.. دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود حوصله هیچ چیزو هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونواده م که چند روزی میرم مسافرت... کوله م رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون... نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام بکنم😕 به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه😕 جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔 کم کم داشت طلوع آفتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه. دیدم یه امام زاده ست یه امام زاده تو دل کوه یا الله گفتم و در رو باز کردم کسی توش نبود... جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔 گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭 خدایا چرا من؟؟؟😭😭 مگه چه گناهی کردم 😢 مگه من حق کی رو خوردم 😔 سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔😔 سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم آورده بودم شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟ نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری، ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو بدون توجه به من رفت سمت قرآن روی تاقچه. یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت: جوون..خدا جوابت رو داده..بخون..اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی و رفت به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه سوره ی بقره بود...توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن تا رسیدم به ایه ۲۱۶ به آیه ی :« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.» ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_یکم 🔰 بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.» خدا میداند و شما نمیدانید😢 خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصلا یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه صاحب داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ تنها نیستی... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی حواسش بهت هست. صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم تصمیم گرفتم که اینقدر قوی بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن، هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی نمیخواستم تو خونه نشون بدم. نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن، نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم، روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم، هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود، رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... آروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد، راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم فرم مسابقه رو که روی میز آزمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید... که با چه امیدی پرش کرده بودم😔 که لیاقتم رو به مینا نشون بدم داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم قوی باش مجید! زینب از ته آزمایشگاه منو دید و مقنعه ش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...عه ...شما کی تشریف آوردین؟...فکر کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دقیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چکار کرده با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم... یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست... -ببخشید...اصلا حواسم نبود! -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟ -نه ،چطور؟ - آخه یه جوری هستید -چه جوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕 -راستش...هیچی ولش کنین😞 -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔 -یعنی چی ؟😦😱مسابقه کنسل شد؟! -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم.... -بله بله...درباره دختر خاله تون...خوب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود 😭😭 ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_چهل_و_یکم 🔰 بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و ب
😍😜 چهل و دوم -بله بله...درباره دختر خاله تون..... خوب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود 😭😭 -راست میگید😧😧چرا آخه؟ 😕چی شد یهویی ؟😧 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن آخر هفته عقدشه وهمین 😔 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم...من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خورده ست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیایید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو آروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😕 -ممنون که میخواهید دلداریم بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید آرزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون آدم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسند، شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه...من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواهید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خوب ادامه بدید...ولی اگه میخواهید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم اون شب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو دیده بود و درک کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... نمیدونم..... بهتره بهش فکر نکنم..... بهتره باز رویا نسازم...😔😔 ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_سوم 👈از زبان مینا: چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت 😊 بعد از سالها فکر میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام... فکر میکردم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چکار میکنم و کجا میرم و.... دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم... چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد.. نمی خواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... . محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونه مون هم باباش برامون رهن کرده بود... همه چیز آماده ی شروع زندگی رویایی مون بود کنار هم دیگه.. زندگی ای که سخت منتظرش بودم.. زندگی کنار کسی که عاشقش بودم و این چند ماهه تو رویاهام باهاش سیر میکردم... چند هفته و چند ماه اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت... همونجوری که فکرش رو میکردم..... اما بعد از چند ماه کم کم رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد... به من میگفت نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو سطح ما نیستن!! و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم... ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن... محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم چون به ما حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن... حتی به من اجازه نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو من بپرسم... تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیذاشت اما خودش همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروهها بود... به خاطر عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع خسته شدم و بهش گفتم -محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟ -در مورد چی حرف میزنی مینا؟ -چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیذاری یه دقیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟ -این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره -قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن -تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم... -به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروهها هستی و بگو و بخند میکنی؟! -گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی فرق دارن -بر فرض که حرفت درست باشه...مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟ -خوب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...اونا به ما ربطی نداره... -واقعا که محسن😑 ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_چهارم 👈از زبان مجید: چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و آماده شدن برای مسابقه بود تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها هدف و دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه... راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه در حین آماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد،، شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت اولین گوشی که بهم سرکوفت نمیزد و مسخره م نمیکرد به خاطر افکارم... اولین کسی که حرفام رو درک میکرد... البته همه این حرف زدنها با حفظ احترام و تو چهارچوب شرع بود... حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر مفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو... همیشه احترام هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم. یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره.. احساس میکردم دارم به زینب وابسته میشم ولی این حس باید سرکوب میشد... آخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه؟ البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا لیاقت عشقم رو نداشت...ولی خوب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامه ش میدادم. روز مسابقه شد... مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود، صبحش سعی کردم زودتر از همه آماده بشم و به محل مسابقه برم... خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 -سلام...فکر نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -آخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم آماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -آخه منم دیشب خوابم نبرد....خوب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟ -خوب همه تیمها با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊 -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خوب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد... ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_چهل_و_چهارم 👈از زبان مجید: چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر رو
😍😜 چهل و پنجم 🔰 - خوب همه تیمها باید با سرپرستشون برن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊 -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خوب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد... باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم... قرعه کشی انجام شد و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت... مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود... تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن ولی با رکورد نمونه ی ما که تو آزمایشگاه آزمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن... هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد... از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره... منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه... همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میداد که حتی با زدن نصف رکورد آزمایشگاه هم ما قهرمانیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺ چون داشتم نتیجه تلاش ماه ها زحمتم رو میدیدم نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب.... از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊 بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه... وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن... نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد... چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم... واییییییییی نهههههههههه😭😭😭 نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥 اصلا باورم نمیشد😔 این امکان نداره😢 اما همه چیز تموم شده بود... رفتم یه گوشه از سالن نشستم و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو آزمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم. حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم... با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه... توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔 چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امیدم میکنه؟😭😭 شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده.. -سلام...هستین؟ -سلام...بله...بفرمایین؟ -میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕 -بابت؟ -خوب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞 -نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢 -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ ⏪ ⏪ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_ششم -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...مثل بقیه زندگیمون...همه زندگی یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد... توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد... هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست تلاش بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا حسرت خوردن نیست... با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمی گرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه... چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...نمیگم به شکستها نباید فکر کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😕 انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو نقدا باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه... این ماییم که به این نماز و عبادت نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخواهیم سرش منتی بذاریم... حرف های زینب خیلی رو من تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد... برام جالب بود که یه دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای آرمان هاش محکم وایساده... برام جالب بود که یه دختر ،که معمولا دخترا معروفند به احساسی بودن ،اینقدر جلوی مشکلات محکم وایساده.... از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم... 🌀 چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود کمرنگ شدن ولی ادامه داشت. ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم... چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد.. ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو میدید ولی مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو میشنید ولی مینا نمیشنید😞 زینب بهم توجه داشت ولی مینا نداشت😕 از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم... تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:😭 ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_هفتم 🔰 تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام😭 -سلام...چی شده؟ چرا شکلک گریه؟ -اقای مهدوی برام دعا کنین...برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه😞 -چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم 😦 -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞 -بگید شاید بتونم کمکی کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفته که قراره بیان خواستگاریم، برای پسر عموم 😭😭 -خوب پس چرا ناراحتین؟ - آخه هیچ علاقه ای بین ما نیست 😞 -مطمئنید؟؟ شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا.... نذارید یه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بی عرضه 😞 -نههه آقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره...پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانواده ش بگه...میترسه از پدرش.. -خوب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟ -نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونند و خوبه که بهم برسن 😞 -خوب همینجوری که نمیشه...پدر شما چیزی نمیگن؟😕 - چرا...میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت... از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش😥برام دعا کنید...😞 (تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم..به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش... قطعا ماجرای زینب هم به خاطر این که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا 😢...اصلا این نحسی وجود منه...مجید دست و پا چلفتی بازم باختی😭😭 خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه 😞 ولی یهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا آخرین نفس قبل از پایان مسابقه بجنگ و دعا و تلاش کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت همه زندگی ما یک مسابقه هست.) چند روز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام...خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم 😭😭هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری😭😭 -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونه مون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و آشنایی اولیه.. -خوب حالا چرا ناراحتید؟ -خوب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر آدم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔 -ببخشید منو...😞 ⏪ ⏪ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_چهل_و_هفتم 🔰 تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام😭 -س
😍😜 چهل و هشتم -خوب حالا چرا ناراحتید؟ -خوب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر آدم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔 -ببخشید منو...😞 -خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال؟ و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید... -آخه یه چیزی شده 😕 -چه چیزی؟ -نمی دونم چه جوری بگم بهتون....😕 -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢 -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خوب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕 -راستش...راستش اون خانمی که زنگ زد خونه تون مامان من بود 😶 بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧😧 صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم... با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕 از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟ من اصلا باورم نمیشه...مادر شما؟😦😦😦چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟ با دیدن واکنش زینب و این پیامش یک کم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانی نیست و خوب یک کم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خوب نمی خواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم 😊 زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅 -چشم آقا مجید 😊 با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه... و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه... حداقل برای خانواده م احترام قائله... حداقل برام نقش بازی نمیکنه... حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیذاره... راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله حس اینکه یکی دوستت داره...😊 اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم 😕 ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_نهم 👈👈چند ماه بعد: بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم و زینب خانم شد بانوی دل من😊 شد ملکه ی قصه های من☺ منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود 😅 خدا رو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😊 اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊 خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقد مینا خاله م اینا یه خونه کوچک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن. بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه. در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم یادش بخیر بچگی ها دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعییییی...هعییییی دیدم زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...آقا مجید اگه منو گرفتی و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😊 زینب راست میگفت...باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت . حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمی افتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅 👈از زبان مینا : اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچه بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد... محسن انتظارات بیجایی داشت فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام... برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد با دیدن رابطه ی مجید و زینب داغ دلم تازه میشد... نمیتونستم باور کنم... الان میتونستم حس کنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا آخر نموند...😞 با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد... ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 :آخر 🌹 چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که آقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانم رو میکنه و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یک کم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخواهیم و منم که مامانیم ،پس نمیام نمیگیرمت 😅 -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟! -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀 فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن.. - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕 -راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁 -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت -اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂 -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅 -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉 -بخدا خسته شدم😧 - یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی.☺ بعد از یک کم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 -وای دیـــوونه خیـس شدم😒 -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ - عه؟...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜 و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 بعد این خل بازیا مجید میگه: خوب این همون امام زاده ست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن... و بعدش زینب از خستگی سرش رو میذاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع میکنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 الحمدلله.... الحمدلله.... الحمدلله.... و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... خدایا ممنونم بابت همه چیز ❤❤ 👈 یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏🙏 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc