eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
😍😜 قسمت_بیست_و_پنجم 🔰 تو اتاقم نشسته بودم و دعای توسل میخوندم که مامانم اومد تو و دید مشغول دعا خوندم خواست بره و یه وقت دیگه بیادکه گفتم: -مامان؟ کاری داشتی؟ -مجید؟؟ -جانم مامانم؟ -یه نفس عمیق بکش تا یه خبر بهت بدم...😕 -چی شده مامان؟! 😧😢 -آمادگیشو داری؟ 😞 -آره مامان بگو تا دلم بالا نیومده 😢 -الان خاله ت زنگ زد... -خوب...چی گفت؟؟😧 -خلاصه پسرم قسمت دست خداست -وایییی...نههههه 😥😭😭 -باید همیشه راضی باشیم به رضای خدا -نههههه مامان 😞😞 -گفتم آمادگی نداریا😐هول نکن حالا😊...عروس خانم هم دلش اینوره مثل اینکه ☺😆 -چی مامان؟چی شد؟ من که نصف عمر شدم...😧 -خواستگاری فردا رو به خاطر شاخ شمشاد کنسل کردن... -واییی خدا...راست میگی مامان؟😢خدایا شکرتتت😭😭 -ولی فعلا دلتو آب و صابون نزنیا...فعلا بچسب به درست تا یک کم بزرگ تر بشی...خاله ت گفت با مینا هم زیاد صحبت نکنی ولی به نظرم کم محلی هم نکن بهش...بذار بفهمه ازدواجش باتو عاشقونه ست نه صرفا سنتی.... داشتم بال درمیاوردم...تو پوست خوندم نمیگنجیدم...اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت... بهم ثابت شد که مینا هم دوستم داره... اصلا مگه میشه اون همه خاطره بچگی رو فراموش کرد و بهم علاقه نداشت بهم ثابت شد که اون داداش گفتناش از سر محبته 😊😊 فهمیدم تا اینجا راه رو درست اومدم و باید همینطور ادامه بدم... برای مینا پیام های مذهبی و در مورد شهدا میفرستادم و اونم باز با اینکه میگفت ممنون داداش ولی مطمئن بودم خوشش اومده... دوست داشتم همون شوهری بشم که تو رویاهاش میخواد... یه فرد مذهبی و با ایمان و مقید... زندگیم شده مینا... روزم مینا ...شبم مینا... تو هر مهمونی مینا بود میرفتم و هرجا نبود نمیرفتم... هرجا فکر میکردم شاید مینا منو ببینه خوشتیپ میکردم و هرجا نبود اصلا تیپ و قیافه م برام مهم نبود... تو دانشگاه به خودم اجازه نگاه کردن و حرف زدن به هیچ دختری رو نمیدادم چون این کار خیانت در حق مینا بود... اون به خاطر من خواستگارشو رد کرد و حالا اگه من با دختری حرف بزنم که خلاف انسانیته... اینو از این بابت میگم که چون تو دانشگاه دانشجوی زرنگی بودم و معمولا همه از من جزوه میگرفتن و توی یه طرح علمی هم شرکت کرده بودم که هم تیمیم دختری به نام زینب بود... یعنی تو کل دانشجوهای ورودی رشته مون فقط من و زینب مذهبی بودیم... و احساس میکردم به بهونه های مختلف میخواد باهام حرف بزنه نه جرات اینو داشتم که بهش بگم باهام صحبت نکنه و نه میخواستم باهاش حرف بزنم... به خاطر همین از اون کار انصراف دادم و یکی از دوستام جایگزینم شد.... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_بیست_و_ششم 👈 از زبان مینا: دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه ولی میدونستم گفتن این حرف به خونواده م یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد،،، اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت وجدانم راحت بود که دلخوشش نکردم از اونور توگروه خیلی فعال بودم و دائم پست میذاشتم و یه جورایی گروه شده بود فقط پست من و آقا محسن😊 اون میذاشت من تایید میکردم و من میذاشتم و اون تایید میکرد یه روز شیوا بهم زنگ زد و تا گوشی رو برداشتم دیدم داره پشت گوشی جیغ و سوت میکشه -چی شده دیوونه؟ترسیدم😦 -گفتم شیوا خانمت رو دست کم نگیر که😜 -چی شده شیوا؟ 😐 -تو هم چندتا جیغ بکش تا بهت بگم 😂 -شیوااااا😑 خب حالا!بد اخلاق! اصلا نمیگم بهت..بای -خوب حالا قهر نکن😕 -میخواستم بگم این آقا محسنتون بهت علاقه مند شده...به دوست پسرم بابک گفته که ما باهات حرف بزنیم ببینیم مزه دهنت چیه😅 -خوب توچی گفتی؟ بهش گفتی از علاقه منم؟😧 -نههه..مگه خل شدی؟؟ گفتم مینا جون اصلا تو این فازا نیست...حالا بذار یه چند روز تو خماری بمونه بعد یه قرار میذاریم باهم بحرفین 😉 -خوب الان من باید چیکار کنم؟؟😦 -هیچی.یک کم سر سنگین تر بشوتو گروه زیاد نگو و نخند...و کلا یک کم کم محلی کن تا جلوتر بیاد 😉 -مطمئنی ناراحت نمیشه؟ -آره بابا...نترس...پسرا هرچی سخت تر دختری رو به دست بیارن بیشتر دوستش دارن 😂 -نمیدونم والا😕 -راستی مینا...خل نشی از اول حرف ازدواج اینا بزنی ها...یه مدت باید با هم دوست باشین -یعنی چی؟؟ -وایی که چقدر تو خنگی😑باهم برین اینور اونور...رستوران...کافه...خلاصه با خصوصیات هم آشنا بشین😉 -نه شیوا.من نمیتونم..بابام بفهمه منو میکشه😞 -نترس...بابات قرار نیست بفهمه😒 یه مدت به برنامه های شیوا عمل کردم تا روز موعود رسید قرار بود تو یه کافه من و آقا محسن باهم حرف بزنیم... آقا محسن ودوست پسر شیوا زودتر رفته بودن و دوتا میز رزرو کرده بودن من و شیوا که رفتیم بابک بلند شد اومد رو میز دومی و شیوا هم رفت پیشش وبهم اشاره زد برم پیش محسن خیلی استرس داشتم دستام میلرزید قلبم تند تند میزد اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم آروم رفتم سر میز نشستم ومحسن بلند شد و سلام گرم کرد و عذرخواهی بابت اینکه وقتم رو گرفته، از استرس بدنم میلرزید و این لرز تو صدام هم معلوم بود و با صدای گرفته سلام کردم ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد هم احساس عشق هم احساس گناه آخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود.... ⏪ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
واجبِ شرعیِ عشـ❤️ـق است ... سلامِ سرِ صبح السلام ای همه ی ... عشـ❤️ـق و مسلمانی من سلام امام‌ مهـ❤️ـربان‌زمانم .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔻همین هایی که تظاهرات میکنن... اگه منافعشون تامین بشه👌 اگر هزارتا ظلم به هزار تا کشور دیگه بشه بخا
🌺 مبحث 🌺 🔹نمونه هایی از ظلم هایی که در جوامع غربی صورت میگیره در حالیکه همه این ظلم ها رو به راحتی پذیرفتن مثال زدیم ✨شهید مطهری اینجا یه مثال قشنگ میزنه👌 🔸میفرماید... فردی رفت تو یه روستا🏞 دید همه دارن تن هاشونو میخارونن گفتن سلام علیکم...حال شما خوبه🙄 یکم نگاه نگاه کرد دید همه تنشون رو دارن میخارونن گفت شما مریض نیستین🤔این پوستتون مریضی خاصی نداره... که همه دارین تن هاتون میخارونین❓ اینا ضمن اینکه تنشون رو میخاروندن میگفتن نـــــه راســـــتی... تو چــرا تنت رو نمیخارونی❓ تو مریض نیستی... گرفتن طرف رو انداختن تو رودخونه🌊 با چوب میزدنش تو آب هی داد میزد میگفت آقا من مریض نیستم...شما مریضین آدم که انقد تنش رو نمیخارونه میگفتن چطور ما همه مریضیم تو یکی سالمی❗️ لابد تو مریضی که تنت رو نمیخارونی😏 انقدر زندگی غربی اینجوری شده🔻 که الان به بعضی ها بگی که یک زندگی بهتری وجود دارد✔️ که آنچنانی ست مسخره میکنن میگن تو مریضی عاقل نیستی دیوانه ای این چه حرفیه میزنی... 👆👆✅ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 🌅 ای مثل روز آمدنت روشن! این روزها که می گذرد، هر روز در انتظار آمدنت هستم... 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ اندوه بزرگیست زمانی که نباشی... 🔸 از لحظه آمدنم به این جهان چیزی به یاد ندارم؛ اما میدانم که هر چه بود گذشت... کودکی ام با آن همه هیاهوی کودکانه... نوجوانی ام با آن همه شور و نشاط و طعم تجربه های جدید... و جوانی ام، که ساعتها در کشمکش شناخت حق و باطل از هم پیشی گرفتند و فقط و فقط گذشتند... 🔸 این عمر ماست که میگذرد. میبینید؟؟؟ لمس میکنید؟؟؟ هرچه به مرگ نزدیکتر میشوم، اندوه نبودنت بیشتر و بیشتر حس میشود. 🔸 خدايا، اين اندوه را از اين امت به حضور آن حضرت برطرف كن، و در ظهورش براى ما شتاب فرما، كه ديگران ظهورش را دور مى بينند، و ما نزديک می بينيم، به مهربانى ات اى مهربان ترين مهربانان. (فرازی از دعای عهد) ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از راه ناتمام
🔺هدف این انقلاب این است که به ظهور منجر گردد 👤استاد 🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_بیست_و_ششم 👈 از زبان مینا: دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار
😍😜 بیست و هفتم 🔰 ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب، هم بد، هم احساس عشق هم احساس گناه! آخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود..حتی پدرم! اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون... دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم... از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه... اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم. یه چند دقیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم: -فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید😊لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میدادی😅 با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم😕 -خوب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره عشق چیه؟ نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم: به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن -تعریفتون قشنگ ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم. به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه😊 با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد مجید افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو. و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد: آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره -خوب اگه اون دلیل از بین بره چی؟ -خوب راز زندگی اینه طرفین نباید بذارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن 😊 عقاید محسن برام جدید و جالب بود.تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بودم از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری دلیلی میخواست محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت: -همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده مینا من دوستت دارم❤ -با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم😥 اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود😢 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری..... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_بیست_و_هشتم 🔰 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری... آخر سر محسن بلند شد و گفت ببخشید وقتتو گرفتم...هرجا میری میرسونمت..بفرما سریع گفتم: نه...ممنونم ازتون...با شیوا اومدم و با هم میریم. در حال صحبت کردن بودم که شیوا اومد جلو و گفت من و بابک با هم میریم دور بزنیم...بچه ها شما هم با همین دیگه؟ که آقا محسن با چشم اشاره مثبتی زد و و شیوا هم سریع خداحافظی کرد و رفت دلم میخواست به شیوا فحش بدم...اصلا نمیدونستم باید چکار کنم😕 پشت سر آقا محسن حرکت کردم و به سمت ماشینش رفتیم ماشینش از این خارجیا بود که اسمش هم خوب نمیدونم... در عقب رو باز کردم که بشینم که محسن گفت: -خانم ما آژانس نیستیما 😂😂 -نه...قصد جسارت نداشتم...فقط گفتم شاید کسی مارو ببینه -نه خیالتون جمع...شیشه ها دودیه...بفرمایین جلو☺ -با تردید رفتم جلو نشستم و تا سر کوچه مون محسن حرف میزد و من تایید میکردم ازش خواهش کردم که سر کوچه پیاده م کنه تا همسایه ها نبینن مارو و سوء تفاهمی پیش نیاد رفتم خونه و سریع زنگ زدم به شیوا و با عصبانیت گفتم -شیواااااا...این قرارمون بود؟😡 -چی شده مینا؟😦 -چرا وسط کافه ول کردی ما رو رفتی؟😠 -آوووو...حالا فکر کردم چی شده ها...حالا مگه مثلا با محسن اومدی چی شد؟؟ تو رو خورد؟😒 -صحبت این حرفها نیست...اگه کسی میدیدمون چی؟؟ -من نمیدونم...بیا و خوبی کن...اصلا از این به بعد به من ربط نداره به محسنم میگم ازش خوشت نیومده و همه چی تموم بشه...تو هم بشین تو خونه تا کسی نبیندت😑 -نه شیوا...منظورم این نبود...آخه... -دیگه آخه نداره که...به قول شاعر جگر شیر نداری طلب یار نکن... یا یه چیزی تو همین مایه ها...نترس 👈از زبان مجید: با اصرار فراوان به مامان و بابا ازشون خواستم که یه ماشین پراید برام بخرن و رفتم برای گواهینامه ثبت نام کردم حتما مینا خوشحال میشد وقتی بفهمه که گواهینامه و ماشین گرفتم... اصلا میتونستم در بست در خدمتش باشم و مسیر دانشگاه تا خونه برسونمش و اینجوری بیشتر هم فرصت حرف زدن پیدا میکنیم 😊😊 همین هدف ها باعث میشد سخت بچسپم به گرفتن گواهینامه و حتی روزی دو جلسه آموزش میرفتم و امتحان آیین نامه هم قبول شده بودم و تونستم امتحان شهر رو هم اولین بار قبول بشم... خیلی ذوق داشتم که از همونجا به مامانم زنگ زدم و خبر دادم بعد از اینکه گواهینامه م اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم تو ذهنم گفتم میبرمشون پارک براشون بستنی میخرم بعد بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم 😊 ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_بیست_و_نهم 🔰 بعد از اینکه گواهینامه م اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم... با خودم گفتم امروز میبرمشون پارک و براشون بستنی میخرم بعدش میریم بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم امروز😊 بعد از ظهر شد و دل تو دلم نبود اول رفتم آرایشگاه و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا... یادم اومد تو ماشین آهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلش آهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون... خیلی استرس داشتم... نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم، نکنه سوتی بدم و آبروم بره 😕 یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل از حرکت میخوندم(سبحان الذی سخرلنا هذا و...) خلاصه آماده شدیم و همه چیز آماده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود... با مامان رفتیم جلوی در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان... تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم.. در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه آهنگ ها بودم که صدای در خونه خاله یهو من رو به خودم آورد... خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست 😕 راه نیفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت: -منتظر چیزی هستین؟ مامانم گفت: مینا جون مگه نمیاد؟ -نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره... -بدجور تو ذوقم خورد... دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم... دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه... حتی حوصله نداشتم آهنگها رو هم بذارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم... 👈از زبان مینا: روز به روز رابطه م با محسن صمیمی تر میشد و علاقه م هم بهش بیشتر... یه جورایی بهش داشتم وابسته میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچه مون میرسوند... وقتایی هم که تو خونه بودیم دائم باهاش چت میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم... حتی یه بارکه مجید برام جوک فرستاده بود و خوشم اومده بود و جوک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جوک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم... و همین باعث شده بود احساس خطر کنه و جدی تر به مساله ازدواج نگاه کنه.... ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از سنگرشهدا
نازد بہ خودش خدا کہ دارد دریاے فضائلے مطهر دارد🌸🍃 همتاے نخواهد آمد واللہ صد بار اگر کعبہ تَرَک بردارد🌸🍃 💞ولادت مولای متقیان حضرت علی «ع» مبارک باد."💞 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊