قسمت_پانزدهم
🌾انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و
مرتب به بهشت زهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نماز خواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر درمورد
تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :
_ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.
مادرم با طعنه گفت :
+ آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد :
_ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات
حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما
نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو
این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم
برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی.
من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل
منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی
رستوران کردی من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست وپایی. الانم مثال برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای
توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد داشت. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون
اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد. پدرم جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از دیدن
اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه غصه خوردند
قلبم به درد آمده بود. روی پای مادرم افتادم، پایش را بوسیدم و گفتم :
_ غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم...
گریه ی مادرم شدید تر شد، مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت
و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود. طبق هرسال برای زیارت به مشهد رفتیم. این سفر برایم فرق می کرد. با دلی اندوهگین و
لبریز از نیاز رفته بودم. همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست فقط در حرم بمانم و
دعا کنم. میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدر و مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. به ناچار
همراهشان می رفتم و وانمود می کردم حالم خوب است، اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم
حال دلم را لو می داد. روز آخر قبل از خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.
میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون
حالی رو آروم می کنی. ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو ازم بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم.
امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن نماز خواندم و خداحافظی کردم. پس از آن سفر احساس آرامش بیشتری می کردم. با
آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم. یک روز محمد از من پرسید :
_ چرا با اینکه حاجتتو نگرفتی هنوز نماز می خونی؟
من هم بدون مکث گفتم :
+ فقط برای آرامش خودم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_شانزدهم
🌾آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. صبورتر شده بودم.
در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی
گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق
هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود
چند وقتی است با کسی به نام محمد دوست شده ام. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.
اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم
(که اواخر مهر بود) برای جشنی چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم محمد به محض اینکه
پیشنهاد مادرم را شنید، قبول کرد. آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و
بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی
در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض
اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد. که ایکاش هرگز نمی شد...
"تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..."
تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت! انگار
دنیا روی سرم آوار شده بود... از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و
نمیدانست چه کند. با گرفتاری و زحمت به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق
رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم :
_ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. واقعا معذرت میخوام. خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه
میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی
شد...
محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت :
+ ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.
_ شرمندم... اصلا نمیدونم چی بگم.
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود. مادر
هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخرآمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت برای غافلگیر
شدن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود
آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد
بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک
رنوی سبز بود. در دهه ی هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم
اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 حیا سرمایه توست ای بانو...!!! عاشقانه دوستش بدار... چرا ڪه تو وارث تنها گل یاس عالمی ڪه
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
باسلام و ادب
* دوره تخصصی مجازی #کامل_الزیارات
* برگزاری دوره از طریق #ایتا
* ویژه #خواهران
* خواهرانی که دسترسی به تلگرام ندارند و در ایتا حضور دارند را #مطلع_کنید تا در این دوره ایتایی که روضه امام حسین علیه السلام در آن برپاست شرکت کنند.
🎁 تخفیف ۲۰ درصدی ثبت نام دوره کامل الزیارات همچنان ادامه دارد
🔗 اطلاعات بیشتر و ثبت نام:
🔗 https://eitaa.com/tablighgharb/921
مطلع عشق
باسلام و ادب * دوره تخصصی مجازی #کامل_الزیارات * برگزاری دوره از طریق #ایتا * ویژه #خواهران * خوا
دوستان خودمم شرکت کردم ، دوره قبلی رو ، واقعا عالیه
پیشنهادم اینه شرکت کنین واستفاده کنین ازاین فرصت 😊💐
مطلع عشق
خب تا الان این ها رو توضیح دادیم👇 🔻وجود تفاوت ها... 🔻نظام تسخیری... 🔻رخ دادن ظلم... 🔻ضرورت ایجاد
#جلسه_سوم
#قسمت_سیزدهم
🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت
باما همراه باشید
✅👆🏼🌺
⚫️⚫️⚫️
⚠️به اینجا رسیدیم که در این نظام تسخیری ضرورت طبع جریان قدرت اقتضا میکند👇👇👇
🔹 برای اداره ی جامعه ی بشری یک رهبری و کنترل مرکزی واحد و ناظر بر روند چرخه ی حیات داشته باشیم
✅💯✅
حالا بریم سراغ توضیحش
👇👇👇
استدلالی که الان آمریکایی ها دارن برای نظم نوین جهانی چیه🤔⁉️
میگن یه قدرت مرکزی باشه کل عالم رو کنترل بکنه🌏✔️
🔻استدلالی که پشت سرش شورای امنیت هست چیه⁉️
استدلالی که پشت سرش سازمان ملل هست چیه⁉️
استدلالی که پشت سرش قوانین حقوقی بین المللی هست چیه رفقا⁉️
چرا دوست دارن عالم رو به نظم در بیارن همه رو یک پارچه کنن⁉️
👌میدونین در عالم بشریت
🔄 وقتی قدرت های پراکنده موجود باشن
🔀تنازع این قدرت ها خودشون بالاترین مصیبت هست‼️
فیلم های قدیم ژاپنی رو دیدین🎎❔❕
قدرت های منطقه ای مستقل از هم دیگه باشن باهم جنگ نمیکنن⁉️
داستان های تاریخ حیات بشر رو در هزاره ی اخیر شما ملاحظه بکنید📚🔍
🔍در دو هزارسال اخیر ملاحظه بکنید
تمامش جنـــگ بین قدرت هاست⚔💯
یکی دوتا سوال بکنم فکر کنم بحث کفایت بکنه
ما با جزییاتش هم نیاز نداریم صحبت بکنیم ❎
جزییاتش رو خود شما میتونین تحقیق کنید...تدوین کنید✔️
خب سوال بکنم ازتون...☺️
🔷🔹آیا در جامعه ی انسانی با توجه به نظام تسخیری امکان دارد که جلوی قدرت گرفتن بعضی از افراد رو بگیریم⁉️
🔸جواب سوالمون👇👇
نه امکان نداره...❌
⚠️اگر قدرت پیدا کنن نزاع بین این قدرت ها خودشون مهمترین عامل بدبختی بین انسانها نخواهند شد⁉️
بله...
👌لذا فرا دست همه قدرت ها
اگر یک قدرت باشه ☝️
که بتونه تمام این قدرت ها رو سامان بده
❌دیگه کسی با یه دونه زنجیر دژبانی حکومت نخواد بکنه بخواد حس ریاست خودش رو ارضا بکنه
و ظلم به دیگران بکنه🚫
✅👌باید یک قدرت تمام کننده بالای سر همه ی این قدرت ها موجود باشه 💪
اگه این توضیح رو بپذیرید ما این بحث رو تندتر تمام میکنیم🤗
کفایت میکنه❓
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از راه ناتمام
🔴 #پزشکان_بدون_مرز؟!
1. طبق تحقیقات "رنوب"؛ آمریکایی ها برای درمان ارزانتر به کشورهای دیگر میروند
2. ایران سالانه 300 هزار گردشگر درمانی و یکمیلیارد و 200مل دلار درآمد از توریسم درمانی دارد.
3. پزشکان ایرانی رئیس بسیاری از بیمارستانهای مهم غرب هستند.
4. آنوقت به ایران پزشک و صدقه ارسال می کنند! هدف؟
✍دکتر حمیدرضا ابراهیمی
🆔 @rahe_na_tamam
📌 #تلنگر
🔸 مولای من! این روزها همه دست و پایمان را گم کرده ایم؛ زمین و زمان را به هم می دوزیم تا اطلاعات کافی از این بیماری نوظهور ( #کرونا ) کسب کنیم، تا شاید از مبتلا شدن مصون بمانیم.
🔹 برای ایمنی از آن همه کاری میکنیم؛ در خانه می مانیم، حتی اگر به بهترین مهمانی دعوت شده باشیم. با هرکسی معاشرت نمی کنیم؛ از ترس آلودگی، دیوانه وار دستانمان را بارها می شوییم و...
🔺 مولای من! کاش کمی از این همه اضطرار برای در امان بودن از این بلای دنیایی را، برای آمدن شما داشتیم.
💢 شرمنده ایم!
می دانیم رفتن به بعضی مهمانی ها، معاشرت با بعضی از آدم ها، پای ماهواره نشستن و هزار گناه دیگر، آمدنتان را به تاخیر می اندازد، اما از آنها دوری نمی کنیم.
🔖 آقای من! در غربت شما همین بس که چنین شیعیانی دارید؛ که کسانی همچون من را منتظر شما می دانند... 😔
❣ @Mattla_eshgh
📌 #طرح_مهدوی ؛ #از_زبان_پدر
🔆 ذکری که امام مهدی به ملا قاسمعلی رشتی آموزش دادند...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_شانزدهم 🌾آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. ص
#مثل_هیچکس
#قسمت_هفدهم
نویسنده : فائزه ریاضی
🌾از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکالاسی هایم تغییر کرده بود. مهربان تر شده بودند و
بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم
ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می کردم با این کار بقیه تصور می
کنند تافته ی جدا بافته ام. با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم.
محمد از این کارم خوشش آمد. به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی را برای ماشینم خرید و به من
هدیه کرد.
از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم حساس تر نشوند. نمازهایم
برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را درک میکنم.
نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست.
نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم. آنچه را که با تمام وجودم احساس
می کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود.
بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار می گذاشتند و برنامه
های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند، دور هم جمع می
شدند و درباره اش بحث می کردند. گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را
نقد می کردند. حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت
کنم.
برای جشن قبولی کنکور ساسان ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه به واسطه ی
دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته
بود. بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از
بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم
از مشروب هم خبری باشد! وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم
داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل
شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و
دیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور میگفت. با آنکه پدر و مادرم به
انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند اما بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب
سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند. وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو
به جمع گفت :
_من درستش می کنم.
دایی مسعود با خنده گفت :
_ ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی.
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_هجدهم
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با
جدیت و صدای بلند گفتم :
_ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما.
دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم، با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین
لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
+ تربیت یاد بچت ندادی ؟
گفتم :
_ اگه تربیت یادم نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی
کردم.
+ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.
پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند، گفت :
_ بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه
هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش.
اما عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به
سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین
خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_اینو بگیر. همین الان بخور!
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_ نمی گیریم.
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام
می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_ بگیر! ... بخور!!
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می
شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد
که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات
انقدر کوچیکه.
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل
روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت
کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و
روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در
خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به
سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست
نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc