eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ تاریخ حجاب در صد سال گذشته در انگلستان !!! 📌 ببینید چگونه ها باعث شد تا مفهومی به نام حجاب در متن انگلستان کمرنگ شود. بلایی که سر تمام ارزش هایمان آمد..!! ❌ قدرت رسانه را جدی بگیرید جنگ امروز ، جنگ رسانه هاست ‌❣ @Mattla_eshgh
اول 🍃 روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیقی که علیرضا با ولوم بالا روشن کرد. و چشم می بندم از نور خورشید. علیرضا لم داده روی صندلی ماشین و با موبایلش ور می رود. دو روز است که آمده ایم شمال. برای حال جواد که نه، برای حال آرشام هم نه، به خاطر شرطی که آرشام باخت، مجبور شد ماشین پدرش را بردارد و الآن کنار ویلایشان، دریا با ما حال می کند. پدرش با خیال راحت ماشین را داد دست آرشام و ما با هزار پررویی سوار شدیم. شانس، هیچ پلیسی به تورمان نخورد و الّا که چهار تا بی گواهینامه وسط جاده... همین خودش یک حالی دارد که بقیه مواقع ندارد. جواد با نگین به هم زده ، آرشی با... علیرضا از خانه فراری و من اما فقط با نگاه سنگین بابا و سکوت مادر راهی شدم و الآن هم از زیر دست موج ها فرار کرده ام و دارم حمام آفتاب می گیرم. - هوووی وحید برنزه مفتی؟ دست تکان می دهم اما حال سر بلند کردن ندارم. خوابم می آید. دیشب تا خود صبح بازی کردیم و از بس چشم به صفحۀ تلویزیون دوختم تا نبازم، چشمانم درد گرفته است. - تکون بده اون هیکل رو ! تصمیم ندارم به چیزی توجه کنم. فقط وقتی حس می کنم دارم روی هوای جلو می روم چشم باز می کنم که هم زمان پرت می شوم وسط دریا... سنگ را برمی دارم و سر بالا می گیرم. پنجرۀ اتاق علیرضا مثل همیشه بسته است و پرده های قهوه ایش چفت هم شده اند. تاریکی اتاق همزاد زندگیش است. دست بالا می برم و با ضرب سنگ را پرتاب می کنم. صاف می خورد وسط شیشۀ اتاقش. عقب می کشم تا در سایۀ دیوار قرار بگیرم. بعد از چند ثانیه هم زمان با کنار رفتن پرده، پنجره باز می شود... دقیق جای ایستادن من را نگاه می کند. چیزی زمزمه می کند که می دانم و سر داخل می برد. قدم رو می کنم تا بیاید پایین. دیشب از شمال دیر رسیدیم. بابا حالم را با نگاه عمیقی که به سرتا پایم انداخت گرفت و مامان هم حاضر نشد دفاع کند. امروز هم از کتابخانه زده ام بیرون. با بچه ها قرار تئاتر شهر داریم. جواد رفت دنبال آرشام و من هم آمدم تا با علیرضا برویم. در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم... سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید: - امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون. دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم: - زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟ - نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه. باز هم این مشکلش نیست. آن یکی دستم را عمداً می گذارم روی شانه اش. دوباره ناله می کند. می گویم: - به ما باید فردوسی یاد بدن که بعدا بتونیم چارتا کلوم با زن و بچه اختلاط کنیم. به چه درد می خوره هِلو هُلوی من، وای بای مای مای عشقم؟ ایت ایز وای من خاک بر سر. می خندد علیرضا و با آرنج می کوبد به پهلویم که عقب می کشم: - هوی، آرام آرام. - وحید سر به سرم نذار که آدمش نیستم امروز. می رسیم سر قرارمان با جواد و آرشام. آن ها هنوز نیامده اند. موتور را می زند روی جک و یله می شود رویش. کمی عقب جلو می کنم و می نشینم روی نیمکت و زل می زنم به علیرضا. دست می کند و موبایلش را بیرون می کشد. نمی دانم چه می بیند که دوتا فحش حواله اش می کند و دوباره هُل می دهد توی جیبش. شاخۀ درخت بالا سرم را پایین می کشم و تکه چوبی می کنم. می گذارم بین دندان هایم و می جوم. نگاهم را که می بیند با اخم می گوید: - هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟ پاهایم را کش می دهم. لگدی حوالۀ پایش می کنم و می گویم: - می گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟ رو برمی گرداند و می گوید: - تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم. نگاه از روی چشمانش برمی دارم و می اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می زند: - من نمی دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله. طویله در ذهنم جان می گیرد. علیرضا را نمی توانم در فضای بدبوی آنجا تصور کنم. حیف می شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابه شان با علیرضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوت شان مرز مشترک باشد. - پس کدوم گوریند این دوتا. جواد و آرشام از دور پیدایشان می شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
دوم 🍃ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل حالمان و محورمان، جواد بود. چند سالی من و جواد دوتا قطب متضاد بودیم که مدام در کلاس، جرقه میزدیم. هیچ چیزمان به هم نمی خورد الا میل مان به تفریح. خلاصه شد آنچه نباید می شد. یعنی اینقدر کنارش بوده ام که حتی حرف مردمک چشمش را هم میتوانم بخوانم. چشم قهوه ای روشن جواد حالات خاصی دارد. من همۀ حالاتش را می دانم. هم خوشی و لودگی هایش را. هم ناراحتی و خستگی اش را. من همۀ حالاتش را حفظم؛ عصبانیتش را، مخصوصا وقتی که کاری را بخواهد انجام دهد و کسی مانعش شود. کلا جواد هر کاری را اراده بکند باید مطمئن باشی که آن کار تمام است و وای به وقتی که نشود. یعنی کسی مقابلش قد علم کند، کار شدنی را نشد کند. جواد روز و شبش مالیده میشود. من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت. کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد. بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود. من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد. یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام. دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری... انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر. تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه. آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود. جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی! اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد. اولش شاید حق بهجانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود. میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی... اما علیرضا از روی سادگی دوست داشتنی بود. همین بود که بود و بلد نبود دو زار عقلش را به کار بگیرد. خانوادۀ پر پول بی عقلی هم داشت که کاش نداشت. پرورشگاه بزرگ میشد بهتر از دامن این ننه و لقمۀ این بابا بود. همیشه یکجوری در جمع ما خودش را آرام میکرد و ما سه تا هم میدانستیم. جواد جمع ما را به او وصل کرد؛ به مهدوی. مهدوی فوق لیسانس شریف داشت. یک موجود از لپ لپ درآمده بود. ذهن خلاقی داشت. حداقل در برخورد هایش با ماها که طور دیگری بود. از بچگی هرچه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت. یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند. خون ما را می کردند توی شیشه که درس، قلمچی، آزمون، تست... نداشت ها هم که بیخیال موجودی به نام انسان بودند. بود و نبودمان را در درس و مدرک میدیدند. برایمان یک کاخ می ساختند که از سیفونش تا سالن پذیرایی اش بر یک معادله بنا میشد؛ درس و مدرک. نداشت ها هم مثل چغندر میدیدند همۀ دانش آموزها را؛ که آمده اند از زیر بتّه و باید بمیرند کنار همان بتّه. تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی خرج ما کنند. اَبَدا. اینکه ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن اصل مسلم بود اما... آموزش و پرورشمان یک چمن زار راه انداخته است و یک تابلو زده بالای سر درش: مدرسه!! اما این مهدوی از لپ لپ درآمده بود، فرق داشت. به موسی(ع)قسم، معلم نبود. اشتباهی آمده بود. همان موقع ها هم همراه موسی(ع)از کوه طور آمده بود پایین که به خاطر طول عمر کشیده بود به دورۀ ما. شاید هم با عیسی(ع)رفته بود آسمان، الآن آمده بود. شاید هم چون ما خیلی بی پدر و مادر بودیم، دل ها برایمان سوخته بود و خلاصه مهم این بود که مهدوی پیامبر جدید بود. آمد و آمد و آمد خورد به تور یک قوم ظلم های که از قضا اسمشان دانش آموز بود. هرچه که بود، تک بود. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📝 ❤️ صبح را با غزل چشم تو مینوشم و باز / مثل هر روز تو در مطلع شعرم هستی 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچکس به من نگفت 😔 ⬅️قسمت دهم 👌هیچ کس به من نگفت: که یکی دیگر از راه هایی که مرا به یاری شما نزدیک می‌کند، بستن عهد با شماست. عهدهایی که شاید در ظاهر کوچک باشند اما در گذشت زمان، اثرات پر باری را به نمایش خواهند گذاشت.✅ 👈مثلاً عهد ببندم که به دوستانم زودتر سلام کنم و دروغ را از صفحه زندگیم فقط به خاطر شما بیرون کنم و بر همین دو عهد، مداومت کنم تا بعد از محکم شدن این عهد و پیمان، سراغ سومین پیمانم با شما بیایم...😊 👌حتی دعای عهد را اگر صبحها موفق به خواندن نمی‌شوم در اولین وقت نشاطم در هر جا شد زمزمه کنم.😊 😔هر چند که دیر فهمیدم که دعای عهد چه مضامین زیبایی دارد و چه مناجات عاشقانه‌ای است که طلب دیدار دلدار را می‌کند و عاجزانه درخواست یاری آن امام غریب را در سر می‌پروراند که حتی اگر مرگ آمد و قبل از ظهورت، مرا از دنیا برد، باز هم زنده شوم و برگردم و تو را یاری کنم. 😥کسی به من نگفت که می‌توانی صبح را با عهد با امام زمانت شروع کنی تا این عهد، مدد کند تو را در دروی از گناه و یک قدم نزدیک شدن به عزیز دلها. 🔹عمریست بی‌قرار نگاهت نشسته‌ایم 🔹از غصه نیامدنت دل شکسته‌ایم 🔸ما پای عهد عاشقی سرخ انتظار 🔸با هر کسی به غیر تو پیمان گسسته‌ایم 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 🔹ادامه دارد .... 10 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صهیونیست‌ها اول مردم فلسطین را به طرق مختلف ناپدید و سپس زمین‌هایشان را به عنوان املاک بدون صاحب تصرف می‌کنند! مستندی است درباره شهرک‌سازی‌های یهودی در فلسطین و چشمان کاملا بسته جهانیان به روی این ظلم ⏯ تماشای کامل مستند رویای بازگشت در آپارات: aparat.com/v/tObBW ‌❣ @Mattla_eshgh
قدم برداشتن برای 💚امام💚 سخت است و شیرین! اما خودشان کمکت می کنند... بار به دوش بگیری، به دستت نیرو می دهند... همه کاره جهان کسی را که یاری اش کند، یاری✨ می کند... سستی در یاری 💛امام💛 راحت است و سنگین! روح زنده🌹 خودت را هم خراب می کند! و مسئولیت تاخیر در برپایی خوشبختی و جمع شدن بساط ظالم ها با نتایجش با توست... حتی اگر نتیجه اش... کشتار کودکان مظلوم باشد و ظلم و ستم به مردم دنیا و گسترش فقر و بی عدالتی و شکستن💔ها و ویرانیها... و تشنه ماندن کسانی که می خواهند... حتی به اندازه یک ساعت تاخیر... یک دقیقه... یک لحظه...⏳ چقدر می شود؟!😱 خودت حساب کن نتیجه سستی خودمان را...😭😰 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت دوم 🍃ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل
سوم 🌾من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت. از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود. یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد. راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد. پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد. آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و... دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد: - وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟ تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را: - اون کارتُن بود، کارتُن. برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی... آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند. جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را ! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق! جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد. قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و... جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد. بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد. مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا » علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید: - سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟ دستی به صورتش می کشد و می گوید: - خیلی به من ور نرید با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید: - باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی! علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی. قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید. اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!! جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود. ‌❣ @Mattla_eshgh
چهارم توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد. نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد. فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام. گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم. اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم. اما... نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم... دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد. حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها! علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر. این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست. گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند. من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم. این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم. آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی! ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام دوقسمت خوبه یا هرشب سه قسمت داستانو بذارم؟