eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
...عشق ۵۱ ساناز سری تکون داد و با یه لبخند گفت : _ میگم نمیتونی منکر فرهنگ خانوادت باشی نگو نه ! تو تنها چیزی که تو ذهنته و به زبون میاری همین ازدواجه ! ولی مطمئن باش این پارسای هفت خطی که من میبینم به تنها چیزی که فکر نمیکنه ازدواجه ! _ یعنی چی؟ _یعنی کوفت ! از همون روز اولی که گفتی فلشت رو باز کرده و عکست رو دیده حس خیلی بدی بهش داشتم ! اصلا فکر نمیکردم انقدر راحت باهاش برخورد کنی . اون به حریم خصوصیت بی اجازه وارد شد الهام !کاری که میتونه حالا حالاها ادامش بده ! از روی تخت با عصبانیت بلند شدم و گفتم : _ببین ساناز حرف بیخود نزن ! اون اتفاقی بود .تقصیر خودمم بود که حواسمو مثل بچه آدم جمع نکردم پس بیخودی بهش انگ پررویی نزن _واقعا که ! خودت میدونی که کی داره حرف بیخود میزنه ! حالا اون به درک اصلا اتفاق بود . تو چند درصد تضمین میکنی که این اتفاق یا خدایی نکرده از این بدترش باز هم اتفاق نیفته ؟ هان !؟ _ ساناز ! یعنی واقعا فکر میکنی من آدمی هستم که دوباره یه اشتباه رو تکرار کنم !؟ _تکرار کردی و خبر نداری ! اشتباه بعدیت همین بود که سوار ماشینش شدی الهام خانوم اونم دو بار ! _ببین یه جوری حرف نزن که حس کنم دارم با مادرجون صحبت میکنم و فقط نصیحته که میشنوم ازش ! _ آخه خنگ خدا ! چی بهت بگم ؟ من و تو تا حالا کدوممون جرات داشتیم همچین کاری رو بکنیم ؟ _ از بس عقب مونده ایم ! الان دیگه این که سوار ماشین همکارت بشی اصلا کار عجیبی نیستش ! _ هه ! بله ما عقب مونده ایم ! فکر کنم از بس رمانهای عاشقانه خوندی که رئیس شرکته عاشق دختره میشه و 2 بار سوار ماشینش میکنش و بعدم خیلی عشقولانه میره خواستگاری و همه چی تموم جو زده شدی ! ولی عزیزم واقعیت اینجوری نیستا . همین همکاری که میگی خیلی راحت تو دومین باری که سوار ماشینش شدی بهت گفته دوستت داره ... حالا اگر 2 بار سوار بشی که خدا میدونه چی پیش میاد ! _میدونی مشکل تو چیه ساناز ؟ تو داری به من حسودی میکنی ! برات متاسفم که به جای همفکری و کمک بهم داری یه مشت مزخرف و چرندیات میدی به خوردم ! رو به روی همدیگه وایستاده بودیم و با عصبانیت زل زده بودیم بهم ! _ یعنی تا این حد عاشقش شدی که به حرفای عین واقعیت من میگی مزخرف ؟ انقدر تو دلت جا باز کرده که به منی که یه عمره باهات بزرگ شدم میگی حسود !؟ حرفی نداشتم بزنم . یه جورایی شرمنده شدم فقط ! واقعا خنگ بودم که به ساناز مهربونم با اون لحن تند گفتم حسود ! سانی رو همیشه به اندازه خواهر نداشتم دوست داشتم . حتی طاقت یه لحظه ناراحتیش رو نداشتم . خودمو انداختم بغلش و گفتم : _ببخش ساناز . اعصابم ریخت بهم نفهمیدم چی میگم وگرنه همه میدونن تو حسود نیستی _مهم نیست میدونم تو بد شرایطی قرار داری . خودمو کشیدم عقب و گفتم : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۵۲ _سانی تو اگر جای الان من بودی چیکار میکردی ؟چه تصمیمی میگرفتی ؟ _راستشو بگم ؟ _ آره ! _ من اگر جای تو بودم از همین فردا دیگه پامو تو اون شرکت نمیذاشتم الهام ! _چی؟؟ چرا !؟؟ _ چون جایی که توش حس امنیت نباشه برای آدم میشه کابووس که هر لحظه ممکنه همین کابووس به واقعیت زندگیت تبدیل بشه _اه ! ساناز ... گندت بزنن با این حرف زدنت ! خوبه که مشاوره نخوندی تو دانشگاه وگرنه بهت شک میکردما !مثل آدم زیر دیپلم بحرف ! بعدشم کابوس چیه بابا ؟ من تو شرکتی کار میکنم که فکر میکنم امنیتش مناسبه و اتفاقا بر خلاف فکر تو من به پارسا اعتماد دارم _باشه . اصلا میدونی چیه به من چه ؟ ایشالا که همچنان موفق باشی الی جون دستشو گرفتم و نشستیم روی تخت . با مهربونی گفتم :_ من که همه عمرمو با تو گذروندم . ما که دیگه همدیگه رو میشناسیم ! میدونی که من وقتی دلم بخواد یه کاری رو کنم واقعا نمیتونم پا رو دلم بذارم ولی همیشه هم حد خودمو دونستم ! منم میدونم که تو همیشه محتاط بودی و نکته بین ! هیچ وقتم آبمون تو این موارد تو یه جوب نرفته . خوب ایندفعه هم روش ببین سانی نمیخوام درددل امروزم به قیمت خراب شدنه دوستیمون تموم بشه ! پس از حرفام ناراحت نشو باشه؟ _ باشه ! ولی آخه احمق جون ... من و تو دوستیم فقط؟ من حکم مادرتو دارم اصلا _آره میدونم . یادته بچه بودیم بهت میگفتم ننه !؟ زدیم زیر خنده . ولی ایندفعه معلوم بود که خندمون از ته دل نیست انگار یه حسی که نمیدونم چی بود تو ذهن جفتمون بود ! _الی . من یه روز بیام شرکت پارسا رو ببینم ؟ شاید حق با تو باشه و طرف واقعا خوب باشه هان ؟ _خوب بیا ! من که از خدامه . اصلا به خاطر همین که نظر تو رو بدونم اومدم پیشت دیگه _باشه . فعال که سرم شلوغه بخاطر درسای سپیده ولی تو هفته دیگه یه روز دو تایی میریم . باشه ؟ _باشــــه ! مثل همیشه آخر حرفامون به یه توافق نسبی رسیدیم و به نشونه تحکم این توافق و البته دوستی دستامونو کوبیدیم بهم . اون شب ساناز دیگه حرفی نزد چون اخلاقمو میشناخت میدونست باید یه چیزایی بگه که بره تو مخم و بشینم آخر شب خوب روشون فکر کنم پس همون صحبتهای عصر کافی بود دیگه ! شام موندم و کلی با سانی و سپیده سه تایی اذیت کردیم و خیلی هم خوش گذشت . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۵۳ آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا که نمیرفتم سرکار شب پیششون میموندم . ولی الان دیگه باید صبح زود بیدار میشدم و اصلا حسش نبود ! وقتی میخواستم بخوابم تازه یادم اومد که نگفتم حسام ما رو دیده ! دوست داشتم بدونم سانی در این مورد چی واسه گفتن داره ولی دیگه خیلی دیر وقت بود و برای زنگ زدن زیادی بد موقع . پس بیخیال شدم و گرفتم خوابیدم درسته که مشورت اون شبم نتونست کمکی کنه برای تصمیمی که میخواستم بگیرم و جوابی که پارسا منتظرش بود . ولی به هر حال باعث شد به قول دوستام گوشی دستم باشه ! 🔻فصل سوم زمان هیچ وقت منتظر تصمیمات ما نمیمونه و همیشه با بیشترین سرعت ممکن در حال گذره ! چند روز گذشت و من با اینکه جواب واضحی به پارسا ندادم اما تقریبا موافقتم توی حرکات و رفتارم کاملا هویدا بود . از تیپ هایی که حالا هر روز عوض میکردم ... لبخندهایی که بعد از شنیدن تعریف های پارسا در مورد خودم روی لبم مینشست ... اینکه جواب اس ام اس هاش رو میدادم ... همه و همه باعث شده بود تا پارسا به اونی که دلش میخواد که احتمالا همون دوستیه با من بود برسه ... گرچه خودمم کمتر از اون مشتاق نبودم انگار ! یک هفته از این دوستیه نسبتا آروم و بی دردسر میگذشت و خدا رو شکر توی شرکت هیچ برخورد خاصی پیش نیومده بود که محمودی یا حتی مسعود از ماجرا بویی ببرن . اون روز داشتیم توی اتاق پارسا در مورد یه هفته نامه که کار طراحیش رو به ما واگذار کرده بودند حرف میزدیم که زنگ دفتر رو زدند . محمودی طبق معمول ببخشیدی گفت و رفت تا در رو باز کنه . از فرصت استفاده کردم و شروع کردم انگشتام رو شکستن تا خستگیشون کم بشه . _آخه این حرکته ؟ انگشتات خراب میشه حالا مامان نبود گیر بده این شده بود فضول من ! دستام رو گذاشتم روی میز و هیچی نگفتم _قراره آخر هفته با بچه ها بریم دربند پایه ای ؟ سرم رو آوردم بالا ببینم با منه یا نه ! که دیدم داره منتظر نگاهم میکنه . _ من ؟! _خوب آره ! مگه کس دیگه ایم هست اینجا ؟ _ولی من نمیتونم بیام _چرا !؟ با ستاره و ایمان میخوایم بریم . اتفاقا ستاره خودش خیلی اصرار کرد که توام باشی نمیدونستم چجوری بپیچونمش همینجوری فکر نکرده گفتم _مرسی من خودم با ستاره حرف میزنم آخه جمعه مهمون داریم نمیتونم بیام ! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔷 درِ اتاقِ رئیسِ "مؤسسه اسلامى نیویورک" را گشود و بی مقدمه گفت: "مى خواهم مسلمان شوم"! 🔷 مرد سرش را از روى کاغذ برداشت و چشمش به جوانى افتاد که چیزى از وجاهت و جمال کم نداشت. گفت: "باید بروى تحقیق کنى. دین چیزى نیست که امروز آن را بپذیرى و فردا رهایش کنى". 🔷 قبول کرد و رفت، مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد... باز هم باید تحقیق و مطالعه کنى. آن قدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد. فریاد کشید و گفت: "به خدا اگر مسلمانم نکنید، مى روم وسط سالن داد می زنم و مى گویم من مسلمانم". 🔷 مرد فهمید که این دختر جوان در عزم خود جدى است. روز میلاد (ص) جشنى به پا کردند و او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولین ‌بار را پذیرفت. 🔷 خانواده مسیحى دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سختگیرى و فشار خویش افزودند. دختر مانده بود چه کند! 🔷راه مؤسسه اسلامى نیویورک را در پیش گرفت و مسئولان این مرکز را در جریان وضعیت خود قرار داد. آنان نیز با برخى از علماى ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند. در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانى او را تهدید مى کند، اجازه دارد خود را بردارد. 🔷 دختر پرسید: اگر من روسرى خود را برندارم و در راه کشته شوم، آیا محسوب مى شوم؟ 🔷 پاسخ شنید: آرى و او با صلابت گفت: "والله قسم روسرى خود را برنمی‌دارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم". ✍️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 25 ✅ گفته شد که ادم زمانی میتونه توبه واقعی کنه که "برای بعد از توبه" هم برنام
26 ⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این موضوع شدن چیه. 💢 آیا هر کسی که گرفتار ارتباط با نامحرم بشه خیلی آدم پلید و کثیفی هست؟ 💢 آیا دیگه آدم بشو نیست؟ واقعا اینطور نیست. بالاخره آدمیزاده و گاهی اسیر هوای نفسش میشه. الان اگه آدم خودش هم نخواد حتما بارها در معرض رابطه حرام واقع میشه. ⭕️ فضای مجازی بی در و پیکری که غربگرایان شیاد برای کشور ما درست کردن زمینه رو برای تحریک شهوترانی فراهم کرده و هر کسی که بخواد چند دقیقه در فضای مجازی تاب بخوره حتما گرفتار عکس ها و فیلم های نامناسب خواهد شد. 💢 خصوص در گروه های چتی که با عناوین دروغین وجود داره و همه نوع ادمی شبانه روز مشغول چت کردن هستند. ⭕️ خیلی وقتا طرف یه مرد ۴۵ ساله و متاهل هست ولی خودش رو یه پسر ۲۰ ساله معرفی میکنه! برای دخترا هم به همین وضع! 😒 به اصطلاح میخوان مخ زنی کنن! حتی گاهی یه آقایی خودش رو به عنوان یه خانم معرفی میکنه و برعکس!🙄 ⭕️ برای عکس پروفایل هم از تصاویر فتوشاپی و اینترنتی استفاده میکنن و میخوان کمبود شخصیت خودشون رو این طوری جبران کنند. ⭕️ در هر صورت در چنین فضایی اگه کسی گرفتار شد زیاد نمیشه سرزنشش کرد. اگرچه نباید حق هم داده بشه اما هر کسی هم گرفتار شد رو به عنوان یه بهش نگاه کنید که نیاز به درمان داره.... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔷 (علیه السلام)، از آن (صفورا) چه دید؟! که حاضر شد، برای او، ده سال از عمرش را کند! ✅جواب را خداوند 📖 در ذکر کرده است:👇 💠 "فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَي اسْتِحْياءٍ... " ♦️ يکي از آن دو زن که به راه مي رفت نزد او (موسي) آمد... 🔷 صفورا، نمونه و الگوي و حسن انتخاب بود. ولي با حالت آزرم و حيايي که داشت پيش موسي آمد و اظهار داشت: "پدرم تو را دعوت مي کند تا پاداش آن آبياري که براي ما کردي بپردازد". 🔷 با اينکه موسي مردي تهيدست و فاقد شغل و مقام است، اما معيار صفورا براي انتخاب مردم توانايي و است. با آن حيايي که دارد اينچنين به پدر خود پيشنهاد ميکند: 💠 "يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ " ♦️ اي پدر، اين مرد را به کار بگمار که بهترين کسي که بايد به خدمت برگزيد آن است که توانا و باشد. به دنبال اين اظهار کمال از سوي صفورا، شعيب به موسي پيشنهاد با دخترش را ميکند: 💠 إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ... " ♦️ من می‌خواهم یکی از این دو را به تو درآورم به این شرط که برای من کار کنی و اگر آن را تا ده سال افزایش دهی، محبّتی از ناحیه توست؛ 🔷 نتيجۀ حياي صفورا در دعوت مردي به نزد پدر و حسن معيارش در ، به جايي ميرسد که پيغمبري چون موسي حاضر ميشود براي خاندان شعيب، خدمت کند. 📚سوره قصص، آیات 25 و 26 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۵۳ آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا
...عشق ۵۴ با انگشت پیشونیش رو خاروند و گفت : _خوب باشه پنجشنبه میریم که بتونی بیای اوکی؟ _ پس شرکت چی؟! خندید و سرش رو کج کرد : _تو نمیخواد غصه شرکت رو بخوری الی خانوم . شما با ما راه بیا من خودم هوای همه جا رو دارم . بریم ؟ دروغ چرا !؟ واقعا دوست داشتم برم . ولی یه لحظه ترسیدم از اینکه یکی بو ببره و کارم در بیاد ! تا حالا به جز با حسام و حامد و احسان با پسر دیگه ای قرار بیرون نذاشته بودم اونم دور از چشم خانواده ! ولی خوب پارسا فرق داشت ! چرا نرم اصلا ؟ حالا از کجا میخوان بفهمن که من با کی رفتم کجا !؟ _چی شد الی ؟! تقریبا با تردید گفتم : میام _خوبه مطمئن باش بهت خوش میگذره . با اومدن محمودی دوباره بحث کاری و هفته نامه اومد وسط ... ولی من همچنان ذهنم درگیر اولین قرار بیرون رفتنمون بود ! پنجشنبه یه تیپ نسبتا اسپرت و راحت زدم و با کلی دلشوره رفتم شرکت . حتی به ساناز هم نگفتم که برای اولین بار قراره با پارسا برم بیرون گرچه جای شکرش باقی بود که ستاره بود و تنها نبودم این باعث میشد استرسم کمتر بشه ! قرار بود برم شرکت و پارسا خودش بیاد دنبالم . طرفای ساعت ۱۰ بود که زنگ زد و گفت پایین منتظره . به محمودی گفته بودم امروز یکی دو ساعت بیشتر نیستم سریع خداحافظی کردم و رفتم ... ماشین پارسا رو به روی شرکت پارک شده بود همین که در ماشین رو باز کردم و نشستم صدای بلند موزیک خارجی که گذاشته بود رفت مستقیم تو مخم ! تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه _سلاام . مگه نمیشنوی اینو انقدر زیادش کردی اول صبحی؟؟ طبق معمول عینک دودیش رو زد بالا و با کنترل ضبط رو کم کرد بعد هم با آرامش برگشت سمتم و گفت : _صبحت بخیر خانوم خشگله . موزیک فقط باید ولوم بالا شنیده بشه تا حس بده به آدم _بله خوب ! _بریم ؟ سرم رو تکون دادم که یهو با یه تیکاف وحشتناک راه افتاد که از ترس جیغم رفت هوا !خوب شد کمربندمو بسته بودم . _این چه طرزه حرکته ؟ سکته کردم ! _چه بداخلاقی امروز ... هنوز راه نیفتاده داری از همه چی ایراد میگیریا راست میگفت این دلشورهه رو اعصابم تاثیر گذاشته بود . پوفی کشیدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم . زیر چشمی به پارسا نگاه کردم .. مدل لباس پوشیدنش تقریبا عوض شده بود . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۵۵ یه تی شرت طوسی پر رنگ با شلوار جین آبی و کفشهایی که با بدبختی تونستم ببینم کتونیه اسپرته ... تیپش خوب و شیک بود! _پسندیدی عزیزم ؟ عجب زرنگه ها ! حالا خوبه من کلی دقت به خرج دادم تابلو نشه دید زدنم ! _ دقیقا چی رو پسندیدم ؟ _دقیقا تیپ منو ! _اوم ! ای بدک نیست ... زد زیر خنده و دوباره صدای ضبط رو برد بالا و گفت _ولی من تیپ تو رو زیادی پسندیدم ! لبخند زدم و چیزی نگفتم . کاش پارسا یکم این نگاه های خیرش رو کم میکرد چون منو واقعا معذب میکرد ! تقریبا همزمان با ایمان و ستاره رسیدیم و پیاده شدیم . ستاره بازم یه آرایش خیلی تند کرده بود جوری که من حس میکردم چشمش زیر بار اینهمه سایه و ریمل کور نشه خوبه ! انقدر باهام صمیمی و گرم برخورد کرد که انگار نه انگار بار دومیه که همدیگه رو می بینیم ! وای اگر مامان دوسته جدیدم رو با این تیپ خفنش میدید قطعا منو زنده به گور میکرد ! چیزی که برام خیلی جالب بود رفتارهای عاشقانه ستاره و ایمان بود .. جوری بهم چسبیده بودن که به قول ساناز انگار آخرین لحظات با هم بودنشونه ! عینک دودیم رو زدم و کنار پارسا راه افتادیم . تقریبا بیشتر مسیر رو به حرفاشون گوش میدادم و ساکت بودم چون نه آدمهایی رو که اسم میبردن میشناختم نه میتونستم مثل ستاره خنده های خیلی بلند سر بدم ! دیگه کم کم داشتم حس میکردم یه جورایی اضافیم و کاش نمیومدم که پارسا گفت : _الی خوبی؟ چرا صدات در نمیاد ؟ _خوب دارم به حرفای شما گوش میدم ستاره : نوچ ! بگو حس غریبی و خجالت بهم دست داده ! سریع دست ایمان رو ول کرد و اومد دست منو کشید و گفت : اصلا زنونه مردونش میکنیم چطوره؟! پارسا به ایمان نگاهی کرد و گفت : _نظر تو چیه ؟ ایمان : نمیدونم چرا الان یه حس خوبی دارم ! انگار تازه دارم نفس میکشم ... نمیدونم چی بود تا همین چند لحظه پیش چسبیده بود بهم و الان که رفته یه حال خوبی دارم جون تو ! دوتایی زدن زیر خنده منم خندم گرفته بود ولی ستاره در اوج آرامش شونه ای بالا انداخت و همونجوری که راه میفتاد دوباره گفت : _پس آق ایمان این حاله خوبتو بچسب که حالا حالا ها بهش نیاز داری . ایمان : بابا تو چرا باور میکنی عزیزم ؟ یه چیزی گفتم دور همی بخندیم این پارسا یکم شاد بشه ! _تو نمیخواد غصه شاد شدن این پارسا رو بخوری . از من و تو خیلی بیشتر بهش خوش میگذره ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۵۶ صدای چندش اشکان دوباره حواسم رو جمع کرد _پارسا این یکی دوستت انگار زیادی پاستوریزست ؟ همشون ساکت شدن و پارسا گفت : _منظور؟ دود توی دهنش رو یه جا داد بیرون و با لحن مسخرش گفت : _ بی منظور ! خوشم میاد میگردی دوستای تاپ پیدا میکنی ! _ شک داشتی به قابلیتهام ؟ خواستی بیا یادت بدم ! چشمک پارسا و صدای خنده هاشون که دوباره رفت بالا بازم عصبیم کرد ! منظور اشکان از این یکی دوستت چی بود !؟ مگه چند تا دوست داشته ؟ اصلا چرا پارسا شخصیتش انقدر با تو شرکت فرق داره ؟! دچار دوگانگی فکری شده بودم ! موبایلم زنگ خورد . مامان بود ! به ساعت گوشی نگاه کردم 3 بود .. چقدر خنگم حتی یادم رفته بود به خونه یه زنگ بزنم خدا به دادم برسه ! سریع بلند شدم و از روی تخت اومدم پایین و رفتم اون طرف تر جواب دادم _الو سلام مامان _علیک سلام .کجایی ؟ _شرکت ! یکم کار داشتم دیرتر میام چیزی شده ؟ _نه عزیزم . فقط دیدم امروز زنگ نزدی دلواپس شدم .حالت خوبه ؟ _آره مامی جونم خوبم خیالت راحت _میخوای بگم احسان بیاد دنبالت اگه خسته ای؟ _احسان ! نه بابا خودم میام زیاد کارم طول نمیکشه _باشه پس مواظب خودت باش چیزیم نخور بیرون ناهار قیمه گذاشتم برات _باشه الهی فدات شم مرسی . فعلا خداحافظ _خداحافظ عزیزم قطع کردم و فکر کردم کاش الان خونه نشسته بودم و قیمه خوشمزه مامانمو میخوردم والا از اینهمه احساسات ضد و نقیض بهتر بود و بیشتر خوش میگذشت ! _کی بود ؟ چه عجب پارسا یاد منم افتاد ! دوست نداشتم دفعه اولی اینجوری خودشو عشق رفیق نشون بده و یهو منو بذاره کنار بخاطر همین دلخور بودم ازش . خیلی کوتاه گفتم : مامانم ! _خوب کار واجب داشت ؟ _نه میخواست ببینه کجام خوبم یا نه همین ! _یعنی میخوای بگی از دور کنترلت میکنه دیگه !؟ حس کردم تو لحنش تمسخر داشت به خاطر همین گفتم : _نخیر ! مامان من هر وقت بیرونم بهم زنگ میزنه و حالم رو میپرسه به این میگن کنترل ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۵۷ _بلــــه ! البته از نوع نا محسوس ... حالا چرا اینجا وایستادی بیا بریم بشینیم _من خسته شدم نمیشه برگردیم ؟ _به این زودی ؟ تازه میخواستیم با بچه ها بریم کارتینگ ! _ دیرم میشه نمیتونم بیام خودتون برید الانم اگر میخوای بمونی بمون من خودم میرم _حالا چرا قهر میکنی عزیزم ؟ یعنی انقدر خلم موش خجالتیمو اینجا ول کنم و خودم برم دنبال رفقام؟ بیا یکم بشینیم خودم میرسونمت خوبه ؟ اینکه دوباره مهربون شده بود و من رو به دوستاش ترجیح داده بود باعث شد نرم بشم یه لبخند کوچیک بزنم و دوباره باهاش برم پیش بچه ها !! خیلی نموندیم که من بازم از دست این جمع زیادی راحت و دوستانه حرص بخورم و زودتر از اونها بلند شدیم و خداحافظی کردیم .ضمن اینکه بازم نگاه عجیب اشکان بدرقه راهمون شد ! وقتی توی ماشین داشتیم برمیگشتیم به پارسا گفتم : _تو همه دوستات همین مدلی هستن ؟ _چه مدلی ؟اگه منظورت از دوست اشکانه که باید بگم اون دوست من نیست دوسته ایمانه ولی همه جا مثل چتر خودشو پهن میکنه عادتشه ! پوزخندی زد و ادامه داد : _منم یه حسابایی باهاش دارم که خیلی وقت پیش باید تصفیش میکردم ! ولی هنوزم دیر نشده _من نمیدونم دوستته یا دشمنت ولی من که اصلا از نگاه های خیرش خوشم نیومد ! با تردید منتظر عکس العمل پارسا نشستم که ببینم چجوری برخورد میکنه . راهنما رو زد و پیچید سمت چپ نیم نگاهی بهم کرد و گفت : _نگاه های خیره اش به کجا !؟ _ به من !! بلند خندید و دستش رو زد روی فرمون .. _ چی میگی دختر خوب ! اون خودش هزار تا دوست دختر لارج داره صد بار از تو خوشگل تر و پایه تر ! اگه میگفتن برای حس اون لحظه ام یه اسمی بذارم حتما واژه لال شدن یا میخ کوب شدن رو انتخاب میکردم ! یادمه چند سال پیش که یکی از فامیلای دورمون تو یه مهمونی خانوادگی به من و ساناز خیلی خیره نگاه کرده بود همین که رفتن من بلند گفتم فلانی چقدر بد نگاه میکرد و همین حرف بی فکرانه من باعث شده بود که احسان دیگه نذاره جایی که اون هست من و سانی باشیم و کلی هم غیرتی بازی در آورده بود و خط و نشون کشیده بود ! و مامان همون شب بهم گفته بوده که آدم جلوی مردهایی که دوستش دارن مثل داداش یا پدرش نباید از نگاه های خیره مردای نامحرم بگه چون داره پا روی غیرتشون میذاره و این اصلا چیز خوبی نیست گاهی وقتها بهتره یه چیزایی رو نادیده بگیریم تا آشوب به پا نشه ! ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام خوبین؟😊 بنظر شما داستان چی میشه اخرش؟ اگه شما نویسنده بودین ، چطوری داستانو ادامه میدادین؟ دوست دارم نظرتونو بدونم 👇 @ad_helma2015