چیک چیک...عشق
قسمت ۴۷
حضور میترا باعث شد یه نفس راحت بکشم ! گرچه به نظر من اگر قرار بود کاپوچینو درست کنه کمتر طول کشیده
بود تا ریختن یه فنجون چای !
تشکر کرد و فنجون رو گرفت و بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش
_ چیزی شده الهام ؟
_ نه ! چطور؟
_ آخه صورتت خیلی قرمز شده
_ فکر کنم گرمم شده به خاطر چایی
_ آهان .. خوب میگفتیم
خیلی اعصاب داشتم این دختره هم نشست از خاطرات سیزده بدر پارسال و عید ده سال پیش و نحوه آشنایی
بابابزرگ خدا بیامرزش با زن سومش گفت و گفت... میترسیدم همینجوری پیش بره پیشینشون بخوره به زال و
رودابه !
گرچه من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و فقط صدای پارسا تو مخم زنگ میزد . از روز اول ! یعنی از همون روز
استخدام از من خوشش اومده ؟
حالا خوبه چشمام آبی نیست یاد دریا بیوفته و غرق بشه !
اصلا کاش میرفتم کافی شاپ حداقل میفهمیدم منظورش و هدفش چیه !؟ عجب اشتباهی کردما .
کلافه شده بودم . کاش به سانی گفته بودم اون یه راهی پیش پام میذاشت . عقلم مخالف همه چیز بود ولی دلم هی نهیب میزد
دیوونه مگه یه دختر چی میخواد ؟بیشتر از اینکه یه پسر خوش تیپ و امروزی مثل پارسا بیاد وایسته جلوش و بگه من عاشقت شدم !!
شانس تا این حد!؟
این که میخواستم تنهایی از این موانع فکری بگذرم خیلی سخت بود برام . ترجیح دادم امروز هر جوری هست قضیه
رو تمام و کمال برای ساناز تعریف کنم ببینم نظر اون چیه اصلا !.
میترا که میخواست بره بهش گفتم تا ایستگاه مترو باهات میام و اینجوری تقریبا از دست پارسا که یه وقت نگه
برسونمت فرار کردم !
خونه که رسیدم داشتم از خستگی میمردم . نهار رو خوردم و تقریبا بی هوش شدم . وقتی بیدار شدم ساعت 6
بعدازظهر بود ! ماشاال به خودم واقعا ..
یادم افتاد که قرار بود برم پیش سانی و یکم بحرفم باهاش . لباسهام رو عوض کردم و رفتم به مامان بگم دارم میرم
خونه عمو .
داشت طبق معمول توی آشپزخونه کار میکرد
_مامان من میرم خونه عمو اینا پیش سانی
_برو عزیزم ولی ساناز میخواد بره خونه مادرجون
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۸
_چرا ؟
_چون الان مادرجون زنگ زد گفت ما هم بریم پایین میخواد سوغاتی ها رو تقسیم کنه . دوست داره ما پیشش
باشیم
_آخ جون .پس من برم ؟
_آره برو من یکم کار دارم خودم میام
_پس بابای
_به سلامت
درسته میخواستم تنهایی با ساناز حرف بزنم ولی خوب سوغاتی الان مهمتر بود دیگه . رفتم پایین . عمه مریم و
مادرجون تنها بودند معلوم بود سانی هنوز داره عصرونه میخوره !
منم از فرصت استفاده کردم و خودم رو کلی برای مادرجون لوس کردم تا وقتی بقیه بیان . ولی این سانی عجیب
زیرک بود همین که اومد تو و دید من کنار مادرجون نشستم دستشو زد به کمرش و گفت :
_خوشم باشه ! خانوم فعال شدند ... بوی سوغاتی به دماغت خورده الی جون ؟؟
_برو بابا ! مگه من مثل توام که فقط سر یخچال باشم ؟ من از وقتم استفاده میکنم عزیزم
سپیده نشست پیش عمه و گفت : بسه تو رو خدا من میخوام برم درس بخونم وقت ندارم . بیایین ببینیم مادرجون
کدوممون رو از همه بیشتر دوست داشته و چی برای کی آورده !؟
زنعمو مثل همیشه با آرامش خندید و گفت : دخترا زشته والا ! یکی از اینجا رد بشه و حرفاتونو بشنوه فکر میکنه تا
حالا نه سوغاتی گرفتین نه درست و حسابی زندگی کردین !
مادرجون که قربونش برم فقط به ما نگاه میکرد و نخودی میخندید انگار خودش بهتر میدونست دعواها هنوز ادامه
داره !!
که اتفاقا ادامه داشت چون برای سانی و سپیده پارچه مجلسی خیلی شیک آورده بود که از همین الان سانی شروع
کرد براش الگو کشیدن. ولی نوبت من که شد یه پارچه مشکی گرفت دستش و بهم گفت :
_بیا عزیزم . اینو که دیدم فقط یاد تو افتادم و بس ! مطمئن بودم از همه چیز بیشتر برازندته . بیا بنداز سرت ببینم
خوشگل میشی یا نه مادر؟
با تردید گرفتم و بازش کردم . چادر عرب بود ! یعنی سوغاتی آوردنت هوار بشه تو مخم ! اینا که همین شاه
عبدالعظیم خودمون میریزه ۳ تا ۱۰۰۰ !
سانی زد زیر خنده : ایول مادرجون ! خوب میدونی چجوری حالگیری کنی اساسی
مادرجون : اتفاقا این از پارچه تو گرون تر شد دخترم
همه زدن زیر خنده . نمیخواستم دلش بشکنه بلند شدم و انداختم سرم . خیلی اندازه بود سایزش
همه شروع کردن تعریف کردن و به به چه چه گفتن ! ولی آخه من کی چادر میپوشیدم ؟ اینو میگن سیاست دیگه !
کلی تشکر کردم و رفتم مادرجون رو بوسیدم . اصلا هم به متلکهای سانی جوابی نمیدادم . تو دلم گفتم دارم برات
لیاقت نداشتی که برات از قصه دلدادگی هام بگم ! همینجوری داشتم حرص میخوردم که نگاهم روی دست مادرجون
خیره موند . یه پارچه براق صورتی از توی ساکش درآورد که توی هیچ پاساژی لنگشو ندیده بودم ! خیلی قشنگ و
شکیل بود جوری که همه با دیدنش ساکت شدند !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۹
سپیده سریع گفت : واااای این چه خوشگله ! من عوض میکنم سوغاتیمو
مادرجون خندید و گفت: تو فداکاری نکن دخترم . اینو خدا بخواد برای زن حسامم آوردم میخوام ایشالا عروسم که
شد بدم بهش که پای سفره عقد بپوشه
اسم حسام که میومد من صدام همیشه میرفت بالا چه برسه که اسم زن احتمالیشم بیاد !
_وا ! اینو میگن تبعیضا ! ما نوه هاتونیم برامون انقدر مایه نذاشتین که حالا به فکر سفره عقد زن حسام خان هم بودین !
اما نگاهی که مادرجون بهم کرد و حرفی که پشتش زد باعث شد دهنم تقریبا بسته بشه !
_الهام جان هیچ کسی نمیدونه چی پیش میاد عزیزدلم نه من نه تو . من کاری رو میکنم که قلبم بهم میگه اینو آویزه
گوشت کن مادر
ولی من چه میدونستم که قلب پاکش چیزی رو میبینه که من صد سال بعدم نمیتونستم حدس بزنم حتی !!
هنوز تو فکر حرف مبهم مادرجون بودم که ساناز یواشکی بهم گفت :
_بیخیال بابا . حالا توام همیشه گیر بده به این حسام بدبخت ! خوبه از همه هم بی آزار تره ها
_ من چیکار به اون دارم ؟ اصلا به من چه زنه عزیزش چی میخواد بپوشه سر عقد ؟!
_ تو گفتی منم باور کردم حسود جونم !
_ برو بابا تو حسودی که عمرا به پای تو برسم
_آره تو خوبی ! میگم الی میای بریم خونه ما یکم بشینیم حرف بزنیم ؟ بی معرفت از وقتی رفتی سر کار دیگه اصلا
حواست به من نیستا . نمیگی آخه من دلم برات تنگ میشه ؟ من عادت داشتم یه عمری هر روز مزخرفات تو رو
بشنوم !؟
خندیدم و گفتم :
_ خوب مثل آدمیزاد شام دعوتم کن ببین میام یا نه ! دیگه اینهمه منت کشی نداره که
_نیشتو ببند ! منت کشی کجا بود ؟ وظیفته بیای به من سر بزنی خیر سرت از تو بزرگترما
_دیگه 6 ماه این حرفا رو نداره که ... ولی خوب باشه حالا که اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم میتونم بیام امشب
شام خونتون یا نه؟!
_ تو رو خدا یه وقت به زحمت نیفتی ! مدیونی اگه قرارهاتو به خاطر من کنسل کنیا !
_ نه بابا تو ارزشت بیشتر از این چیزاست عزیزم . من اگه سمپوزیوم خارج از کشورم داشتم امشب واسه خاطر تو
کنسلش میکردم فدات شممم
_ چی چی زیوم ؟!
_ هیچی ! میگم یعنی شام افتادم خونتون
_آهان . بهتر حداقل به هوای تو مامانمون یه غذای خوشمزه میپزه
_ نترکی که همش داغ شکمتو داری تو !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 یوسف جان! سالهاست عطر حضورت در جهان پیچیده و شامهی کائنات از بوی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸﷽🌸
🌸صبح آمده است
برخیز وبگو :بسم الله
سرشار ز نعمتی تو
ماشاءالله🌸
🌸بسپار به دوست
هرچه را میخواهی
لاحول ولا قوه الا بالله🌸
🌸صبحتون بخیر و الهی
دلتون زلال وآسمانی
زندگیتون پاک وخدایی🌸💖🌸
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۵.تحقیق 🕵♂ #قسمت_دوازدهم ج) میدان تحقیق در تحقیق باید به #سراغ چن
:
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌺موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید
#قسمت اول
✅باید #گفتگویی صادقانه درمورد علت دوست داشتن #همدیگر داشته باشید.
👈🏻نمونه سوالات: چرا #میخواهی با من ازدواج کنی؟چه چیزهایی #درمورد تو هست که من نمیدانم؟ چیزی درمورد من هست که #اذیتت کند؟
✅باید چیزهایی که #باور دارید و «ارزشهای اصلی» رابطه تان را تشکیل میدهند با #هم مطرح کنید
(آنچه در رابطه با همسرتان بیش از هر چیز دیگری #برایتان اهمیت دارد).
👈🏻نمونه سوالات: چه #اعتقادات معنوی داری؟ تا چه اندازه به محترمانه رفتار کردن با #همدیگر متعهد هستی؟ صداقت و روراستی تا چه اندازه برای شما مهم است؟
✅باید درمورد اینکه #بچه دار شدن برایتان مهم است یا خیر با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: آیا #دوست داری بچه داشته باشی؟ آیا بیماری آمیزشی خاصی داری که در بچه دار شدن #تاثیر داشته باشد؟
✅باید درمورد #فرایند تکامل رابطه تان در طول این مدت و طوری که دوست دارید#سال آینده باشد با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: #پنج سال آینده ازدواجمان را چطور میبینی؟ چه امیدها و #آرزوهایی برای ازدواجمان داری؟ ازدواجمان چه تاثیری بر روابطمان با #دوستان و خانواده خواهد گذاشت؟
❣ @Mattla_eshgh
📚نام کتاب: "دخیل عشق"
🖋نویسنده: مریم بصیری
📑انتشارات: جمکران
📖توضیحات:
داستان دخیل بستن زنی به نام صبوره در کنار ضریح حضرت امام رضا (ع) برای ازدواج با یکی از یادگاران دفاع مقدس را روایت میکند.
#رمان
لینک خرید کتاب:
http://yon.ir/gsoZ2
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 1 ⭕️ معمولا ما آدم ها بسیاری از موفقیت های زندگی خودمون رو از دست میدیم به خاطر
#افزایش_ظرفیت_روحی 2
❇️ گفته شد که اگه آدم میخواد تو تمام اتفاقات زندگیش خیلی قوی عمل کنه و آسیب نبینه لازمه که قدرت روحی خودش رو بالا ببره.
✔️ برای بالا بردن قدرت روحی اولا ادم باید "اهل پذیرش رنج" باشه. نباید از سختی های دنیا فرار کنه. "حتی باید گاهی به استقبال برخی از رنج ها هم بره".
⭕️ آدمی که تا بهش سختی میرسه غر میزنه خب معلومه که خیلی اذیت خواهد شد.
❇️ برای خودت اینو جا بنداز که تا زمانی که توی دنیا هستی قراره رنج بکشی.☺️
اگه یه جایی رنج نکشیدی کلی خوشحال شو و بگو خدایا شکر که این چند ساعت بهم رنجی نرسید. ممنوووووون!😊
اگه آدم بتونه چنین روحیه ای رو در خودش به وجود بیاره فوق العاده صبور میشه و روحش بزرگ و قدرتمند خواهد شد....
✅ ما اساس و مبنای زندگی کردن رو پذیرش رنج قرار میدیم تا بتونیم از لذت های زندگی مون بیشتر از بقیه کیف کنیم...👌🏻
#پذیرش_رنج
❣ @Mattla_eshgh
01.mp3
1.76M
✅ تفاوت های زن و مرد در علم روز جهان
پسره منتظره برن خواستگاریش!😊
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۴۹ سپیده سریع گفت : واااای این چه خوشگله ! من عوض میکنم سوغاتیمو مادرجون خندید
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۵۰
خلاصه با اینکه میخواستم چیزی از پارسا و پیشنهادش به سانی نگم ولی هنوز 3 ساعت از دعوت رسمی ساناز
نگذشته بود که دو تایی تو اتاقش نشسته بودیم و من طی یه عملیات ضربتی همه ماجرا رو بی کم و کاست براش
تعریف کردم
حرفای من تموم شده بود ولی ساناز بی حرکت مونده بود و دهنش به عرض ۲ متر باز مونده بود !
حیف که گوشیم رو میز بود وگرنه یه عکس قشنگ ازش میگرفتم با این ژست به یاد ماندنیش !
_ الهام ! بگو که اینها دروغ بود و صرفا زاده تخیلات مزخرف خودت !
_ گمشو . مگه داستانهای باور نکردنیه ؟همش عین حقیقت بود
_ولی من اصلا باورم نمیشه !
_ چی رو ؟ اینکه قاپ این پسره رو دزدیم !؟؟
_فعلا که اون مخ تو رو دزدیه !
حرفش نیشدار بود . خوشم نیومد ... انگار خودش از سکوتم فهمید که گفت :
_الهام ناراحت نشو منظوری نداشتم عزیزم . ولی خوب نمیتونم درک کنم یه آدم انقدر وقیح باشه که به خودش
اجازه بده انقدر راحت به تو پیشنهاد دوستی بده !؟
_من کی گفتم پیشنهاد دوستی داده !؟
_خوب معلومه دیگه ! اگر از تو خوشش میومد و میخواست برای ازدواج پا پیش بذاره که دیگه آدرس میگرفت و
سنگین و رنگین پا پیش میذاشت . ولی وقتی انقدر راحت از احساساتش برات میگه و انقدرم پررواه فقط فکر دوستی
تو سرشه که داره میچرخه !
حرفش منطقی به نظر میومد ! ولی نه برای من که یه جورایی داشتم درگیر یه احساس جدید میشدم !
با سرسختی گفتم :
_ ببین ساناز الان زمونه عوض شده نگاه به خانواده های خودمون نکن که هنوز رسمی میرن خواستگاری و مثل
قدیمیا مراسماشون سنتیه ! االن دیگه پسرا و دخترا خودشون تصمیم میگیرن آشنا میشن و قرار ازدواج میذارن بعدا
که به تفاهم و توافق رسیدن خانواده رو در جریان میذارن . شاید پارسا هم که یه تیپ کامال امروزیه از این قاعده
مستثنا نباشه !
_چی میگی الهام !؟ معلومه که من به خانواده خودم و فرهنگی که توش بزرگ شدم نگاه میکنم ! من و تو یه عمر با
همین سنتها و عقاید بزرگ شدیم . حالا درسته که تو زورت رسید و خیلی جاها در رفتی مثل همین چادر سر کردن !
ولی هیچ وقت فکر نکن که میتونی افکار خیلی امروزی داشته باشی و به خیلی چیزا پشت پا بزنی ! چون به هر حال
تربیتت که تو ذهنت جا افتاده مثل خانوادته !
تازه همین پارسا که میگی امروزیه و انقدر راحت حرف دلشو ریخته به پات چقدر بهش اعتماد داری ؟ هان ؟ اصلا
میدونی تو گذشتش چی بوده ؟
_به من چه که تو گذشتش چی بوده سانی ؟! در ضمن چرا باید طرز تفکر من مثل تو یا مامانم باشه ؟ مگه همه یه
جور فکر میکنن؟ من دلم میخواد با یه پسری ازدواج کنم که همه جوره های کلاس و جدید باشه ! که اتفاقا پارسا هم
دقیقا همین مدلیه
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۵۱
ساناز سری تکون داد و با یه لبخند گفت :
_ میگم نمیتونی منکر فرهنگ خانوادت باشی نگو نه ! تو تنها چیزی که تو ذهنته و به زبون میاری همین ازدواجه !
ولی مطمئن باش این پارسای هفت خطی که من میبینم به تنها چیزی که فکر نمیکنه ازدواجه !
_ یعنی چی؟
_یعنی کوفت ! از همون روز اولی که گفتی فلشت رو باز کرده و عکست رو دیده حس خیلی بدی بهش داشتم ! اصلا
فکر نمیکردم انقدر راحت باهاش برخورد کنی . اون به حریم خصوصیت بی اجازه وارد شد الهام !کاری که میتونه
حالا حالاها ادامش بده !
از روی تخت با عصبانیت بلند شدم و گفتم :
_ببین ساناز حرف بیخود نزن ! اون اتفاقی بود .تقصیر خودمم بود که حواسمو مثل بچه آدم جمع نکردم پس بیخودی
بهش انگ پررویی نزن
_واقعا که ! خودت میدونی که کی داره حرف بیخود میزنه ! حالا اون به درک اصلا اتفاق بود . تو چند درصد تضمین
میکنی که این اتفاق یا خدایی نکرده از این بدترش باز هم اتفاق نیفته ؟ هان !؟
_ ساناز ! یعنی واقعا فکر میکنی من آدمی هستم که دوباره یه اشتباه رو تکرار کنم !؟
_تکرار کردی و خبر نداری ! اشتباه بعدیت همین بود که سوار ماشینش شدی الهام خانوم اونم دو بار !
_ببین یه جوری حرف نزن که حس کنم دارم با مادرجون صحبت میکنم و فقط نصیحته که میشنوم ازش !
_ آخه خنگ خدا ! چی بهت بگم ؟ من و تو تا حالا کدوممون جرات داشتیم همچین کاری رو بکنیم ؟
_ از بس عقب مونده ایم ! الان دیگه این که سوار ماشین همکارت بشی اصلا کار عجیبی نیستش !
_ هه ! بله ما عقب مونده ایم ! فکر کنم از بس رمانهای عاشقانه خوندی که رئیس شرکته عاشق دختره میشه و 2 بار
سوار ماشینش میکنش و بعدم خیلی عشقولانه میره خواستگاری و همه چی تموم جو زده شدی !
ولی عزیزم واقعیت اینجوری نیستا . همین همکاری که میگی خیلی راحت تو دومین باری که سوار ماشینش شدی
بهت گفته دوستت داره ... حالا اگر 2 بار سوار بشی که خدا میدونه چی پیش میاد !
_میدونی مشکل تو چیه ساناز ؟ تو داری به من حسودی میکنی ! برات متاسفم که به جای همفکری و کمک بهم داری
یه مشت مزخرف و چرندیات میدی به خوردم !
رو به روی همدیگه وایستاده بودیم و با عصبانیت زل زده بودیم بهم !
_ یعنی تا این حد عاشقش شدی که به حرفای عین واقعیت من میگی مزخرف ؟ انقدر تو دلت جا باز کرده که به منی
که یه عمره باهات بزرگ شدم میگی حسود !؟
حرفی نداشتم بزنم . یه جورایی شرمنده شدم فقط ! واقعا خنگ بودم که به ساناز مهربونم با اون لحن تند گفتم
حسود !
سانی رو همیشه به اندازه خواهر نداشتم دوست داشتم . حتی طاقت یه لحظه ناراحتیش رو نداشتم .
خودمو انداختم بغلش و گفتم :
_ببخش ساناز . اعصابم ریخت بهم نفهمیدم چی میگم وگرنه همه میدونن تو حسود نیستی
_مهم نیست میدونم تو بد شرایطی قرار داری .
خودمو کشیدم عقب و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۵۲
_سانی تو اگر جای الان من بودی چیکار میکردی ؟چه تصمیمی میگرفتی ؟
_راستشو بگم ؟
_ آره !
_ من اگر جای تو بودم از همین فردا دیگه پامو تو اون شرکت نمیذاشتم الهام !
_چی؟؟ چرا !؟؟
_ چون جایی که توش حس امنیت نباشه برای آدم میشه کابووس که هر لحظه ممکنه همین کابووس به واقعیت
زندگیت تبدیل بشه
_اه ! ساناز ... گندت بزنن با این حرف زدنت ! خوبه که مشاوره نخوندی تو دانشگاه وگرنه بهت شک میکردما !مثل
آدم زیر دیپلم بحرف !
بعدشم کابوس چیه بابا ؟ من تو شرکتی کار میکنم که فکر میکنم امنیتش مناسبه و اتفاقا بر خلاف فکر تو من به
پارسا اعتماد دارم
_باشه . اصلا میدونی چیه به من چه ؟ ایشالا که همچنان موفق باشی الی جون
دستشو گرفتم و نشستیم روی تخت . با مهربونی گفتم :_ من که همه عمرمو با تو گذروندم . ما که دیگه همدیگه رو
میشناسیم ! میدونی که من وقتی دلم بخواد یه کاری رو کنم واقعا نمیتونم پا رو دلم بذارم ولی همیشه هم حد خودمو
دونستم !
منم میدونم که تو همیشه محتاط بودی و نکته بین ! هیچ وقتم آبمون تو این موارد تو یه جوب نرفته . خوب ایندفعه
هم روش
ببین سانی نمیخوام درددل امروزم به قیمت خراب شدنه دوستیمون تموم بشه ! پس از حرفام ناراحت نشو باشه؟
_ باشه ! ولی آخه احمق جون ... من و تو دوستیم فقط؟ من حکم مادرتو دارم اصلا
_آره میدونم . یادته بچه بودیم بهت میگفتم ننه !؟
زدیم زیر خنده . ولی ایندفعه معلوم بود که خندمون از ته دل نیست انگار یه حسی که نمیدونم چی بود تو ذهن
جفتمون بود !
_الی . من یه روز بیام شرکت پارسا رو ببینم ؟ شاید حق با تو باشه و طرف واقعا خوب باشه هان ؟
_خوب بیا ! من که از خدامه . اصلا به خاطر همین که نظر تو رو بدونم اومدم پیشت دیگه
_باشه . فعال که سرم شلوغه بخاطر درسای سپیده ولی تو هفته دیگه یه روز دو تایی میریم . باشه ؟
_باشــــه !
مثل همیشه آخر حرفامون به یه توافق نسبی رسیدیم و به نشونه تحکم این توافق و البته دوستی دستامونو کوبیدیم
بهم .
اون شب ساناز دیگه حرفی نزد چون اخلاقمو میشناخت میدونست باید یه چیزایی بگه که بره تو مخم و بشینم آخر
شب خوب روشون فکر کنم پس همون صحبتهای عصر کافی بود دیگه !
شام موندم و کلی با سانی و سپیده سه تایی اذیت کردیم و خیلی هم خوش گذشت .
❣ @Mattla_eshgh