eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۳ طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت : _مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام ! با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت : _خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟ پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم : _مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی سانی با دست کوبید تو سرم _بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟ _نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره ! مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش میگذره ... همین ! و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ... سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم ! چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل .. همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود . اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو همون الهام همیشگی نشون بدم . این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم ! صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰ مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ... با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم کسی بهم گیر نده احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده چشم غره ای بهش رفتم _مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟ _دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا _قیافته ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۴ _آخه عزیزم تو که آرایش میکنی و شال و مانتوت رو ست میکنی بد نیست یه نگاهیم به شلوار و دمپاییت بندازی دوباره زد زیر خنده و رفت ... خاک بر سرم خوب شد گفت ! شلوار صورتی و دمپای تو خونه با مانتوی بیرون ! خودمم خندم گرفت از شاهکارم ... دوباره رفتم تو اتاق و مثل آدمیزاد حاضر شدم ایندفعه ... بر عکس من که کسل و بداخلاق بودم سانی و سپیده و حامد و خلاصه همه تقریبا شاد و شنگول بودن تازه نشسته بودم تو ماشین که احسان با ذوق در رو باز کرد و گفت _یه خبر خوش پرسشگر نگاهش کردم _حاج کاظم نمیاد مامان با اخم گفت : -خجالت بکش بنده خدا بخاطر اینکه بابات و عموت بیان میمونه تهران اونوقت تو خوشحالی ؟ _ای بابا خوب میاد گیر میده دیگه ! نمیذاره ما یه والیبال بازی کنیم دسته جمعی ! _اون که کاری نداره به کسی _همین که هی با تسبیحش راه میره و زیر لب میگه استغفراله ... لا اله الا الله یعنی جمع کنید دیگه ! بابا که داشت آینه ها رو تنظیم می کرد گفت : _پسرم هر آدمی یه اخلاقی داره دلیل نمیشه که تو اینجوری حرف بزنی اونم در مورد حاجی که اینهمه شریفه احسان پوفی کشید و گفت : _حالا ما یه غلطی کردیم اگه اینها ولمون کردن ! بحث رو عوض کردم و گفتم : _حالا چرا نمیای تو ؟ _پاشو بریم تو ماشین حسام عمه بیاد اینجا _چه فرقی میکنه ؟ _اونجا خوبه ساناز و حامدم هستن اگه نیای سپیده میاد فعلا خوابه پیچوندیمش _من نمیام حوصله ندارم _بیا دیگه خوش میگذره _تو برو خوش بگذرون من خوابم میاد _به اسفل السافلین که نیومدی اصلا .. تو لیاقت داری !؟ در رو بست و رفت ... بابا گفت : _خوب چرا نرفتی دخترم ؟ ما که تنها نیستیم عمه ات میاد اینجا _همینجا خوبه راحت ترم دیگه کسی چیزی نگفت ... عمه مریم اومد پیش ما ولی ساناز تو ماشین خودشون موند چون من نرفته بودم . تمام طول راه چشمهام رو بسته بودم و با هندزفری که تو گوشم بود آهنگ گوش می دادم ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۵ خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ... شایدم وقتهای دیگه خیلی شادیم و سرخوش بخاطر همینم به معنیه شعرها توجه ای نمی کنیم ... هر چی بود که از آهنگ بعدی خیلی خوشم اومد شایدم صدای خواننده اش به دلم نشست چون چند بار گوش دادم بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستــــم اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستــم بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستـــم بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستــم بیا از غم حکایت کن که من محتاج آن هستــم اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بر آن بستــم مجنـــونــم و مستـــم به پــای تو نشستـــم آخر ز بدی هات بیچاره شکستـــم برو راه وفا آمـوز که من بار سفــر بستــم اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستـم برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم اگر از عاقبت پرســــی بدان از دام تو جستـــم مجنــونــم و مستـــم به پـای تو نشستـــم آخر ز بدی هات بیچاره شکستم مجنــونــم و دستــم بـه دامان تــو بستـم هشیار شدم آخر از دام تو جستم مجـــنــونم و مستـــم ... ‌❣ @Mattla_eshgh
📝آیا امری فردی است یا اجتماعی؟ 🔶جلوه گری در عرصه اجتماع، دیگران را تحت تأثیر قرار می دهد، لذا حقی اجتماعی است نه شخصی... 3️⃣ زیرا ممکن است، مردان متأهل نه چندان مسلط بر نفس، به علت مقایسه زنان جلوه گر با همسر خود، در بسیاری موارد دچار دلسردی از همسران خود شوند؛ همسرانی که گاه طراوت و جوانی خود را به پای این مردان ریخته اند و سختی های زندگی را، مثلاً 20 سال تحمل کرده اند تا زندگی‎شان از آب و گل درآمده، اما اکنون شوهرشان را زنان جلوه گر، هوایی کرده اند و سردی زندگی یا همسر یا را باید تحمل کنند. فرزندان طلاق و ناهنجاری های شخصیتی بعدی آنها هم، که باید جامعه هزینه آن را بپردازد خود موضوع دیگری است... 📌و اینها است نه یک انتخاب شخصی در پوشش! 4️⃣زنان و دخترانی که تسلیم می شوند وارد رقابت شده تا در این میدان کم نیاورند و بتوانند شوهری دست و پا کنند یا آنها هم شوهران زنان دیگر را بفریبند، همانگونه که زنان دیگر شوهران آنها را فریفتند! و این دور باطلی است که روز به روز بر حدّت و شدت مشکلات فوق الذکر می افزاید... 📌و این است نه یک انتخاب شخصی در پوشش! 5️⃣تحریک جنسی و خشونت در سیستم عصبی انسان، مدارهای در هم تنیده ای دارند و افزایش تحریک جنسی سبب افزایش های اجتماعی می شود... 📌و این یک است نه یک انتخاب شخصی در پوشش! 🍃بیایید تسلیم باشیم چه حکم چه غیر آن ✍️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 30 ⭕️ نکته دیگه ای که در بحث ارتباط حرام وجود داره اینه که آدم باید به حق الن
31 🔶 یه سوالی که پیش میاد اینه که آیا بهتر نیست کلا بریم توی یه مکان دور افتاده که دیگه هیچ امکانی برای ارتباط با نامحرم برامون پیش نیاد؟🤔 ⭕️ خیر این کار درستی نیست. به طور کلی هدف خداوند متعال از این که زمینه گناهان مختلف رو برای انسان فراهم کرده این بوده که "انسان با مدیریت علاقه های خودش بتونه قدرتمند بشه". اگه قرار بود که انسان هیچ دسترسی به هیچ حرامی نداشته باشه که دیگه نیازی به خلقت انسان نبود! فرشته ها این مدلی هستند. ✅ هنر اینه که ادم توی جامعه زندگی کنه و از خودش کنه تا بزرگ و قوی بشه. ☢️ مثلا شما هر یک باری که از پیام دادن به نامحرم خودداری میکنی یا از دیدن عکس مستهجن چشم پوشی میکنی یا هر گناهی رو بی خیال میشی یه درجه به "قدرت روحی" تو افزوده میشه... خدا خیلی باحال تر و با کلاس تر و حکیم تر از اونی هست که ما فکر میکنیم! ⭕️ خدا معطل این نیست که ما صرفا فقط کارای خوب کنیم! بلکه دنبال این هست که ما به "قدرت روحی" برسیم. 👈🏼 داشتن قدرت روحی مهم ترین علامت رشد معنوی انسان هست. بله انسان تا یه حدی باید زمینه های گناه رو در اطراف خودش از بین ببره. مثلا اگه کار ضروری ندارید از نصب کردن تلگرام و اینستاگرام خودداری کنید. اما اینکه دیگه کلا همه چیز رو کنار بذارید و هیچ زمینه ای برای گناه نباشه اولا امکانش نیست و ثانیا درست هم نخواهد بود و موجب رشد انسان هم نخواهد شد.. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
شال ساده مجلسی 🌾با نگاه کردن به تصویر به راحت بودن این مدل از بستن شال پی می‌برید. ابتدا شال را سر می‌کنید و یکی از سمت‌های شال را در کنار گوش محکم می‌کنید و سمت دیگر را در زیر چانه محکم می‌کنید. حال باقی مانده آن قسمت که در زیر چانه محکم کردید را به پشت گردن برید و از سمت دیگر شانه به جلو بیاورید و محکم کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۵ خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ...
...عشق ۱۲۶ وقتی وایستادیم برای خوردن صبحانه به سختی چشمهام رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم ... رفتم یه گوشه زیر انداز نشستم سانی هم اومد کنارم نشست _خوبی الی ؟ سرم رو تکون دادم _هنوز نیومده بیرون اخمهات انقدر تو همه خدا آخر عاقبتمونو به خیر کنه! _هنوز نیومده بیرون بهت میگم که من نمیتونم الکی بگم و بخندم! توقع بیخود نداشته باش _کی گفت بخندی حالا ؟ من میگم یه جوری رفتار کن که کسی بهت شک نکنه ! یه نیگاه به بقیه کن ببین چقدر شاد و خوشحالن اینها خانواده من و تو هستن ... وقتی میخندن ما هم می خندیم وقتی هم خدایی نکرده غم دارن ما هم دلمون غصه دار میشه عزیزم توام سعی کن الان بزرگترین دغدغه ات همین خانوادت باشن ... نه آدمهایی که حتی یه سر سوزن به فکر ناخوشی خانوادشون نیستن اون پارسا که ارزش غصه خوردن نداره می دونم مشکلت اینه که نمیتونی از خطایی که کردی به این راحتی ها بگذری ولی الهام خانوم اگر خدا دوستت نداشت می تونستی راهی رو که انتخاب کردی تا تهش بری وقتی خوردی به بن بست تازه بفهمی که چه خبطی کردی و برگشتی در کار نیست اما حالا که خدا دستتو گرفته ... خودش خواسته برگردی سمتش پس چرا انقدر خودتو اذیت می کنی ؟ _حرفات قشنگه ولی نه برای من ! من و تو با یه ایمان و اعتقاد بزرگ شدیم پس خواهشا سعی نکن واسه اروم کردن دل من الکی بهونه بیاری من خودم می دونم الان در نظر تو و حسام چقدر منفورم و بی ارزش ! _واقعا اینه که تو رو اذیت میکنه ؟ اولا من یه عمری باهات بزرگ شدم می دونم عقل درست حسابی نداری و می دونم دلت خیلیم از من پاکتره ... هر آدمی خطا میکنه خود خدا گفته انسان جایزالخطاست ! تو که فرشته معصوم نیستی که ! دوما تو لازم نیست به ذهنیت حسام هم فکر کنی ... اون از من و تو هم عاقلتره خودش می دونه چجوری فکر کنه اگر یه ذره شخصیت تو در نظرش عوض میشد جواب سلامتم نمی داد که در اون صورتم نباید برای تو مهم می بود ! به تمسخر گفتم : _چه جالب ! ببین چقدر نگاهت به من ترحم آمیزه که میخوای منکر همه اونی که تو دلته بشی _مگه تو می دونی چی تو دل منه ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۷ _نه نمی دونم ... ولی ساناز جان من بدم میاد بخاطر اینکه یه وقت افسردگی نگیرم یه جوری حرف بزنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده همین خانواده ای که میگی همه زندگیه من هستن اگر فقط از ماجرا بو ببرن چه برخوردی با من دارن ؟ هان ؟ ایناست که داره خوردم میکنه و عذابم میده نه اون پارسای لعنتی _می دونی فرق من و تو چیه الی ؟ این که تو همونطوری که بر خلاف من عاقبت اندیش نیستی خیلیم کم صبری ! من نمیگم اتفاقی که برای تو افتاد یه چیز ساده بوده و اصلا مهم نیست میگم تو می تونستی با یه تصمیم درست کاری کنی که حالا این وضعت نباشه اما خوب خودت خواستی آدم باید مرد باشه و پای خواسته هاش وایسه ... تصمیمت غلط بود شکست خوردی خوب عیبی نداره به خودت کمک کن تا بتونی همون الهام شاد قبلی بشی با این تفاوت که حالا یه دید بازتری نسبت به همه چیز و همه کس داری مطمئن باش خدا توی همه کارهاش حکمتی گذاشته که من و تو ازش خبری نداریم ... حکمت این دوستی نا سرانجام هم بلاخره یه روزی برات روشن میشه ... ببین کی گفتم ! حرفهاش که تموم شد نموند که جوابی بهش بدم بلند شد و رفت کمک بچه ها که داشتند وسایل صبحانه رو می گذاشتن توی سفره راست می گفت ... من الهام شاد و سرحال همیشگی رو دوست داشتم ... همونی که همه جلوی زبونش کم می اوردن فقط اون موقع یه ایراد بزرگ داشتم اونم همین بود که همیشه عجول بودم و آتیشی ... که همینم کار دستم داد دوست داشتم برگردم به شخصیت قبلیم منتها با یکم عقل بیشتر ! با صدای حامد از فکر اومدم بیرون _الهام خانوم تشریف بیارید صبحانه اگر افتخار میدین البته ! می خواستم محل نذارم که چشمم افتاد به سانی که انگار منتظر بود تا مثل همیشه زبون درازی کنم .... به حامد گفتم _تو که دست به سیاه و سفید نزدی چرا ادای خدمتکارا رو در میاری ؟ _راست میگیا ! منم رو سر شما تاجی نمی بینم که ادای ملکه ها رو درآوردی اونجا نشستی ! _چشم بصیرت میخواد که تو نداری ... می خواست جواب بده که حسام دستشو کشید و نشوندش کنار خودش _باز تو چشم بابا رو دور دیدی افتادی به مردم آزاری ؟ حامد : قربون قدرت خدا برم اگه حاجی هم دست از سر ما برداره دو روز .. تو خوب بلدی جانشینی کنی ! احسان :بچه های بی مخی مثل تو همیشه باید تحت نظر باشن تا یه گندی نزنن حامد : خون میکشه داداش ! بچه حلال زاده به پسر داییش میره طبق معمول کل کل بچه ها باال گرفت و ساناز و سپیده و حتی من هم شروع کردیم اذیت کردن دیگه بزرگترها عادت کرده بودن و کسی باهامون کاری نداشت ... برای قدم اول خیلی خوب بود ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت حس می کردم این سفر میتونه روحیه ام رو عوض کنه ... وقتی وسایل رو جمع کردیم و داشتیم می رفتیم سمت ماشین دست سانی رو کشیدم و محکم بغلش کردم _سانی عاشقتم ... میخوام بشم همون الهام قبلی کمکم کن خندید و کنار گوشم گفت : _الهام بی عقله ؟ _نه دیگه اون الی مرد ... میخوانم درست بشم _خدا از دهنت بشنوه ... راستی این چرت و پرتایی که من گفتم انقدر موثر بود ؟ _شاید باور نکنی ولی آره !! _دمم گرم ! منو اینهمه توانایی محاله حالم بهتر بود ... خوشحال بودم که خانواده ی بزرگم همیشه حامیم هستن ... تا وقتی اونها رو داشتم دیگه نباید احساس تنهایی می کردم . نزدیک ظهر بود که رسیدیم ... دلم برای ویلای سرسبز و قشنگ عمه تنگ شده بود ... حتما ایندفعه هم مثل همیشه خوش میگذره من و سانی و سپیده وسایلمون رو گذاشتیم توی یه اتاق و حسام و احسان و حامد هم مثل همیشه یه اتاق رو شریک شدند . ما عادت داشتیم به اینجور تقسیم بندیها ! سپیده یه چمدون کتاب تست و کمک آموزشی آورده بود و خیلی جدی تصمیم داشت توی فضای باز بشینه و تستهای عقب افتاده اش رو بزنه من و سانی کلی دستش انداختیم .... سعی می کردم از بچه ها جدا نشم وقتی توی جمع بودم حواسم پرت بود و همه چیز بهتر از قبل بود بعدازظهر رفتیم کنار دریا ... من که همیشه از آب می ترسیدم روی شن های کنار ساحل نشستم و با یه تیکه چوب شروع کردم نقاشی کردن ولی همه تقریبا رفته بودن تو دریا و خوش می گذروندن ساناز هر چقدر اصرار کرد نرفتم توی آب ... قرار بود فردا صبح زود بریم جنگل ... یه جایی تقریبا نزدیک ویلا که همیشه می رفتیم و من عاشقش بودم چون یه جای رویایی بود با وجود چشمه ای که داشت ... از اونجایی که ما دخترا شب خیلی دیر خوابیدم و همش داشتیم حرف می زدیم صیح از همه دیر تر بیدار شدیم و مجبور بودیم سریع آماده بشیم من مانتو شلوار کتون خاکی رنگمو پوشیدم چون خیلی راحت بود ... شال سفیدم رو با کفش اسپرت سفیدم ست کردم و رفتم پایین . سپیده با دیدنم گفت : _الی امروز خوشگل شدیا ! بزنم به تخته رنگ و روت وا شده ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۹ خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ... هوای صبح و دیدن درختهای تنومند و گل های قشنگ و طبیعت محشر اونجا بهم کلی روحیه داد ... دلم می خواست یکم بشینم و تو آرامش همه جا رو خوب نگاه کنم . بچه ها همون اول پراکنده شدن و رفتن پی بازی و شیطونی ... ولی من در مقابل اصرارهای سانی مقاومت کردم و رفتم کنار چشمه زیر یه درخت نشستم و پاهامو دراز کردم ... کلاه حصیری رو که با خودم آورده بودم گذاشتم روی سرم و کشیدم پایین که آفتاب به چشمام نخوره و رفتم توی خیاالتم . شنیدن صدای آب خیلی قشنگه مخصوصا وقتی که چشمهات رو ببندی . البته باید قبلش به یکی بسپری که یه وقت از دست نری ! نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدایی چشمهام رو باز کردم سرم رو آوردم بالا که دیدم انگار گردنم خشک شده ... آفتاب هم تیزتر شده بود . به ساعت مچیم نگاه کردم و ماتم برد ... من 3 ساعت اینجا خوابیده بودم !؟ پس چرا کسی صدام نکرده تا الان ؟! خوبه اینجا فسیل نشدم ! صدای حسام رو شنیدم _کسی نیست اینجا یعنی ؟ دارم براتون ! کلاهمو یکم دادم بالا و برگشتم ببینم چه خبره ... هیچ کسی نبود کنار وسایل ... فقط حسام یکم دورتر نشسته بود و داشت نمی دونم چیکار میکرد . بلند شدم و مانتوم رو با دست تکون دادم ...کش و قوسی رفتم و با یه خمیازه بلند رفتم طرفش ... سایه ام که افتاد کنار دستش سرشو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد ... داشت زغال باد میزد برای درست کردن جوجه کباب ناهار حسام : تو کجا بودی ؟ نشستم و گفتم : _کنار چشمه نشسته بودم خوابم برده بود سرشو تکون داد و دوباره شروع کرد باد زدن _خسته نباشی ... جوونم جوونای قدیم ! _شما جوون قدیمی ؟! _نیستم ولی دیدم که ... همین دایی های خودم فکر میکنی رفتن کجا ؟ یه دید به اطراف زدم و شونه هامو انداختم بالا _نمی دونم والا ! ‌❣ @Mattla_eshgh