قسمت #بیست_ویک
فهیمه_منظورم اينه كه فكر نكنين حرفهاي عاطفه، حرفهايي عوامانه و سطحي است. نه! اين حرف سابقه دارترين نظريه در طول تاريخ راجع به زن هاست. دانشمندها و متفكرهاي زيادي هم راجع به اون، بحث كردن و كتاب نوشتن، شايد اولين اثر مكتوب هم به نظريات ارسطو برگرده، چون ارسطو معتقد بود كه زن، انسان ناقصه! افلاطون هم زنها رو توي آكادميش راه نمي داد! و حتي خدا رو شكر ميكرد كه زن خلق نشده.
من، مِن مِني كردم و گفتم:
- فكر ميكنم به خاطر اين بود كه اون موقعها فهم و دانش انسانها حتي دانشمندها هم از دنيا و انسان و مسائلش ناقص بود.
فهيمه از زير چشم نگاهي به راحله كرد و گفت:
- اتفاقا اين نظريه تو اديان الهي هم سابقه داره. مثلا تو عهد عتيق و عهد جديد كه كتابهاي مقدس و آسماني يهوديان و مسيحيان، اومده كه "حوا" از دنده چپ "آدم" آفريده شده يا اين كه ميگن شيطان به شكل مار در اومده و زن رو فريب داد و بعد زن، مرد رو فريب داد.
راحله با ناراحتي گفت:
- ولي خودت ميدوني كه، اين كتابها تحريف شده ان. دليلش هم اينه كه قرآن اين داستانهايي رو كه ميگي قبول نداره. قرآن ميگه شيطان "آدم" و "حوا" رو با هم فريب داد.
- فرهنگ و ادبيات كهن مون رو چي ميگي؟
- منظورت چيه؟
فهيمه گفت:
- منظورم اينه كه همه ما ضرب المثلهاي زيادي بلديم كه در اون زنها يا چيزهايي كه اختصاص به زنها دارند، پليد يا پست و نادرستن. مثلا اين كه " خواب زن چپه"!!
عاطفه با لحني شاعرانه گفت:
زن بلا باشد به هر كاشانه اي بي بلا نبود الهي خانه اي.
من هم گفتم:
- مادر بزرگ من ميگه: "دهان زن چفت و بند نداره ". هر وقت هم كه از دست يكي از عروس هاش ناراحت باشه يا اون چيزي به كسي گفته باشن، ميگه "زن، نخود زير زبانش نمي خيسه "!!
عاطفه نگاهي به ثريا كرد و گفت:
- از اون طرف ضرب المثلهاي ديگه اي هم هست كه روي امتيازات مردها تكيه دارن. خيلي هم زيادن. مثل "حرف مرد يكيه".
فهيمه سرش را به نشانه تاييد تكان داد:
- بله! متوجه هستين كه ما تو اين ضرب المثلها داريم قبول ميكنيم كه هيچ اطميناني به حرف زنها نيست و حرف مردها درسته. اينها حرفهايي است كه هر روز و بارها ميان مردم رد و بدل ميشه و جزئي از فرهنگ مردم شده. از اين گذشته در ادبياتمون هم همين نظريه يا ردپاش رو در اشعار و حكمتها و داستانهاي اُدبا ميبينيم. از فردوسي و نظامي گرفته تا داستانهاي سعدي، جامي و خيلي از بزرگان ادبياتمون!
راحله با حيرت و بلند گفت:
- نهههه😳
فهيمه با تعجب تكرار كرد:
- نه! چي چي رو نه؟ ميخواي چند تا از داستانهاي گلستان رو برات تعريف كنم يا از شعرهاي فردوسي و نظامي بخونم؟
راحله با مشت كوبيد روي دسته صندلي:
- من اونها رو نمي گم كه، تو رو ميگم!
- من؟! براي چي؟
- يعني اين كه از تو يكي توقع نداشتم! تو ديگه چرا اين حرفها رو ميزني؟
فهيمه با لحني كه سعي ميكرد از راحله دلجويي كند، گفت:
- نه راحله جان! من كه بهت گفتم! من فقط دارم نظر بقيه رو ميگم. حرفهايي كه از قديم تا حالا گفته شده. اونم نه فقط ميان عوام، بلكه ميان دانشمندها، متفكرها، اديبان وقشرهاي روشنفكر جامعه. ميگم كه حتي همين امروز دكترهايي هستن كه با مقايسه اعضايي مثل مغز، اعصاب واستخوان بندي زنها و مردها سعي دارن ثابت كنن كه زنها از مردها ناقص ترن.
چند لحظه مكث كرد. به راحله و بچهها نگاه كرد. لبهايش را روي هم فشرد وادامه داد:
- من فقط ميگم كه اين حرفها ونظريات رو دست كم نگيرين! اين حرفها فقط جزو فرهنگ عوام نيست، بلكه جزو مسائل مشترك فرهنگ عامه است. من ميگم در طول تاريخ وحتي همين امروز بسياري از مسائل و پيچيدگيهاي تاريخ، دين، روان شناسي، جامعه شناسي روباهمين نظريه " جنس دوم " بودن توجيه ميكنن وبه نظر ميآد در طول تاريخ خود زنها هم به اين مسئله راضي تر بودن.
راحله سعي كرد بافشار دادن لبهايش روي همديگر، آرامشش را به دست بياورد:
- ميتوني مثال بزني؟
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
💠قسمت #بیست_ویک
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته😬🤦♀
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم😑
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟☹️👧🏻
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس #مقام_معظم_رهبری بود، نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟😊
ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب💻 یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!😧😳
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.☹️
ــ باشه عمه،بخواب دیگه😊😑
سمانه دیگر کلافه شده بود،
باور نمی کرد کمیل #درجمع ضد رهبری صحبت می کرد و #مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.🤨🤔
نفس عمیقی کشید
و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد،
و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
🏢✊✊✊📚📚📚🏢
فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!!
سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم😊
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید #رای بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم😁
ــ چشم عزیزم😅
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ویک
آدرس حانان،
عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش میخواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک میگشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود.
طوری که حانان نفهمد،
چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید.
هیچ بهانهای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری میکرد که حانان مشکوک شود.
پارک کرد و ترمز دستی را کشید:
- بفرمایید آقا!
حانان پیاده شد ،
و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد.
عباس شیشه را پایین کشید:
- امری داشتین آقا؟
- بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم.
- چشم.
حانان که رفت،
عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب میکرد
بیسیم زد به حسین:
- رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمیدونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمیرسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟
بخاطر نوری که به در شیشهای ساختمان میتابید، عباس تنها میتوانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده.
حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید:
- ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟!
عباس منظور حسین را فهمید.
خندهاش گرفت:
- راست میگین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... !
بطری آبش را که به نیمه رسیده بود ،
از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر میجنبید، میتوانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد.
دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد.
اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد.
از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم میکرد.
وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت.
اول از همه، آبسرد کن را دید ،
که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانیاش را میگرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد.
بطری آرامآرام پر میشد ،
و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگتر میشد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد.
عباس نفس راحتی کشید ،
و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟قسمت #بیست_ویک
(مصطفی)
هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکردهاند که بالای سرشان میروم:
- بچهها کیا هنوز پروندهشون ناقصه؟
کسی جواب نمیدهد. میگویم:
-هرکی مدارکش رو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، میخوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک.
به محض شنیدن این جمله،
همهمه میشود. آنها که دوره را رفتهاند برای بقیه قیافه میگیرند و از دلاوریهایشان میگویند.
عباس با بچهها خداحافظی میکند و به سمتم میآید:
-چطوری سید؟
-پیرمون کردن با این پروندههاشون. مهدی میگفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمیکنه.
-بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر میکنه آدم رو.
-دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت.
در دفتر را باز میکنم ،
و تعارف میزنم که برود تو؛ اما میگوید من سمت راست ایستادهام و اول مرا میفرستد. همزمان میگوید:
-مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟
وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت:
-چطور؟
-با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه.
اخمهایم درهم میرود:
-عباس اتفاقی افتاده؟ خبری شده که من نمیدونم؟ آخه چرا باید خطرناک باشه؟
عباس برای گفتن چیزی دل دل میکند و آخر هم منصرف میشود:
-بی خیال داداش. همینجوری نگران شدم.
-نه خوب اگه چیزی هست منم باید بدونم!
بچههای شورا در میزنند ،
و یکی یکی میآیند داخل؛ طوری که عباس بتواند از جواب دادن طفره برود. جلسه امروز هم مثل همیشه با صوت قرآن علی شروع میشود و باز هم محور حرفهایمان هیئت محسن شهید است.
میپرسم:
-تونستید بفهمید با فرقه شیرازیها ارتباط دارن یا نه؟
عباس سر به زیر میاندازد و حسن جواب میدهد:
-آره. فهمیدیم یه فیلمبردار دارن که مستقیم فیلم عزاداریا و سخنرانیاشون رو میفرسته برای یکی از شبکههای شیعه لندنی. شبکه (...) .
مثل برق گرفتهها نگاهش میکنم:
- مطمئنی؟
با تاسف سر تکان میدهد. معترضانه رو به عباس میکنم:
-اگه نیروی انتظامی نمیخواد اینا رو جمع کنه، بذار با بچههای حوزه خودمون میریم جمعشون میکنیم.
عباس که تا الان سرش پایین بود، ناگاه سر بلند میکند:
-نه سید! الان وقتش نیست.
-چی چی و وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟لابد وقتی توی هفته وحدت، اومدن مراسم برائت از اهل سنت راه انداختن، اون موقع وقتشه که حسابی باهاش سر و صدا کنن، آره؟
عباس سعی دارد آرام و عادی باشد، برعکس من که برافروختهام.
-سیدجان مطمئن باش نیروی انتظامی و سپاه و صدتا نهاد دیگه الان در جریان کارای اینا هستن، ولی حتما دلیل داره که اقدام نمیکنن. بهتره ما هم صبر کنیم و کارمون رو ادامه بدیم. مطمئن باش اثر روشنگری خیلی بیشتر از این اقدامای یهوییه، اگه نبود انقدر عصبانیشون نمیکرد.
علی هم کلافه شده:
-عباس شما چیزی میدونی که ما نمیدونیم؟