eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠قسمت اول ✍ به روایت همسر شهید مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده. حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز. حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم. این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند. معمولا در یک محیط کوچک آن هم روستای جلیان که ما در آن زندگی می کردیم همه مردم ه مدیگر را می شناسند و به اخلاق و رفتار یکدیگر آشنایی کامل دارند. علی الخصوص در زمان گذشته و قبل از انقلاب که شناخت ها بهتر از زمان حال بود. شناخت من نسبت به مرتضی از زمان کودکی و آن هم در محیط با صفا و صمیمیت روستا بود. بخصوص که ایشان پسر خاله من هم بودند. ایشان در خانواده ی دارای ایمان قوی و اخلاق مثال زدنی و از همه مهمتر خوش رویی و خنده رویی زیاد از حد ایشان بر سر زبان ها بود. من خودم علاوه بر مسئله اقوامی که بیان کردم با بوجود آمدن چند حادثه بیشتر با او آشنا شدم و آن هم بر می گردد به فعالیت های قبل از انقلاب مرتضی. یادم هست حدودا دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس پنجم ابتدایی بودم و بواسطه پیشینگی مذهبی که در خانواده ما بود علی رغم اینکه هیچ کس حق نداشت محجب بر سر کلاس بشیند من این کارا نمی کردم و با روسری بر سر کلاس نشسته بودیم. در همین حال مدیر مدرسه پس از اطلاع از این عمل ما به سر کلاس آمد و با چهره خشمگین خود رو به ما کرد و گفت:مگر شما از قوانین و مقررات مدرسه اطلاع ندارید، مگر سر صف نخواندیم که از این پس کسی حق ندارد با روسری به مدرسه بیاید. ما که تقریبا از این برخورد خانم مدیر ترسیده بودیم . چند لحظه ای مدیر مکث کرد تا ما اقدام به بیرون آوردن روسری های خودمان بکنیم ولی تصورات ایشان غلط از آب بیرون آمد و با لحن تندبری رو به ما کرد و گفت:مگر با شما نبودم! پس از اینکه مدیر مایوس شد ما را از سر کلاس بیرون کشید و مرتب تنبیهمان کرد. وقتی که آقا مرتضی از این قضیه با خبر شد ناراحت شد و به طریقی مدیر مدرسه را مورد اعتراض خود قرار داد که ما توانستیم با حجاب سر کلاس برویم. مرتضی از همان زمان کودکی به حجاب اهمیت داد و برای آن حساسیتی خاص قائل بود
مطلع عشق
✫⇠قسمت :4⃣ مدتی نگذشت که همگی از رسانه ها فهمیدیم که کشور عراق به ایران حمله کرده و مقداری از خاک
✫⇠ ✫⇠ : 5⃣ ✍ به روایت همسر شهید آن شب بعد از صحبتها دوباره من را در خلوت تفکر فرو برد و به آینده ام فکر می کردم . خدایا تو خودت کمکم کن من که نمیدانم فردایم چگونه آغاز می شود و زندگی مشترکمان به چه شکل آغاز و ادامه خواهد یافت. آنشب هر چه کردم که بخوابم درست موفق نشدم و همه اش توسل به خدا می بستم اینکه فردا صبح که قرار خرید گذاشته شده جه پیش خواهد آمد. گفتم: خدایا توکل بر تو... صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم و منتظر شدم که چه موقع درب منزل به صدا در می آید. بالاخره حدود ساعت 8 صبح بود که درب منزل به صدا در آمد. متوجه شدم که خود آقا مرتضی هست. در نهایت تعدادی از خانواده ما و خانواده ایشان از روستا به سمت شهر فسا برای خرید عروسی حرکت کردیم. یادم نمی آید که مدت خرید چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس و یک حلقه طلا به قیمت 600 تومان خریده شد و مجددا به روستا مراجعت نمودیم. روز بعد به فسا آمدیم و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده و بدون آب و رنگ به عقد یکدیگر در آمدیم. و اینجا سر آغاز زندگی جدیدی بود که تا آن موقع از ان خیلی حراس داشتم. ولی به هر ترتیب این سرنوشت انسان را رها نمی کند و یک روز او را به دام خواهد انداخت. من هم مثل همه زوج هایی که در آغاز راه هستند، خوشحال بودم و احساس غرور می نمودم که با یک چنین انسانی ازدواج نموده ام. آن روز نمی دانم چقدر طول کشید که از فسا به روستای جلیان آمدیم ما که آنچنان گرم صحبت بوودیم که زمان هم از دستمان در رفته بود. پس از مراجعت به روستا سفره ی مختصری در عصر آن روز پهن شد و جشن ساده و کوچکی با حضور گرم و پر شور خانواده های دو طرف برگزار کردیم و آن روز با شکوه و خرم هم گذشت و چند روزی در همین حال و هوا با هم زندگی نامزدی را شروع کردیم. یک روز به منزل ما آمدند و عنوان کردند که من می خواهم به جبهه بروم. تعجب کردم و به ایشان گفتم آقا مرتضی ما تازه با هم وصلت کرده ایم مدتی بمانید بعد می خواهید بروید آن وقت حرفی ندارم . آقا مرتضی رو به من کرد و با همان چهره خندان همیشگی گفت: خودت می دانی که جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا اینجا. من یادم نمی آید جز همان صحبت اولیه حرفی پیرامون این موضوع به ایشان زده باشم بالاخره او هم بار سفر خود را بست و عازم جبهه شد و ما را برای اولین بار در تنهائیهای مادی زندگی قرار داد و راستش رابخواهید من آن انسان قبلی نبودم که نسبت به رفتن ایشان به ماموریت حساس نباشم او دیگر جزء من بود و من هم جزئی از او. 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
مطلع عشق
#قسمت :0⃣1⃣ به اهواز که رسیدیم جلوی یک هتل پیاده شدیم. هوا خیلی مرطوب بود و داشت نفسم می گرفت. رو
✫⇠ ✫⇠ : 1⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید بازهم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند. فقط تا آنجا که حس کنجکاویم به دنبال این قضیه بود, فهمیدم که گردان ایشان در آن عملیات حماسه تاریخی آفریده اند که این همه مورد توجه مسئولین قرار گرفته است. به هر شکل آن ایام هر روز در این مراسم و آن مراسم شرکت می کرد. یادم هست که در یکی از روزها کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه شدم آقا مرتضی از ماشین پیاده شد. چند دقیقه ای با یک نفر همان پایین مشغول صحبت کردن شد. کنجکاو شدم زمانی که به اتاق وارد شد, پس از احوال پرسی مختصری رو به ایشان کردم و گفتم : آقا مرتضی سوالی بکنم جواب قانع کننده ای به من می دی؟ گفت:بفرمایید! گفتم:برای چه شما را مرتب در این مراسم و آن مراسم دعوت می کنند و هدیه به شما می دهند و گل به گردنتان می اندازند؟ گفت:خودم هم گیج و مبهوت هستم، مگر ما چه کرده ایم جز اینکه به تکلیف خود عمل کرده ایم! دیگر چیزی نگفت و شروع کرد به بیرون آوردن لباسهایش. راستش را بخواهید ته دلم از این جواب او اصلا راضی نبودم و می دانستم که حتما یک مسئله ای پیش آمده که متقابلا این رفتارها با او می شود. ولی چون متوجه شدم که خودش خیلی راضی نیست که کار بزرگ او بیان شود, من خیلی اسرار نکردم. فقط در ادامه سوالم به ایشان گفتم پس این آقا که پایین با شما صحبت می کرد چه کسی بود؟ خندید و گفت:بنده خدا اشتباه گرفته بود. او به من گفت که عکست را در روزنامه دیده ام من هم به ایشان گفتم آن عکس چهره من نیست! یکی دو روز گذشت یک روز صبح, یکی از همسران ساکنین هتل که خرمشهری هم بودند به اتاق ما آمد و رو به من کرد و گفت: خانم جاویدی من عکس شوهرتان را در روزنامه دیده ام! خبر جدیدی نبود, ولی خیلی مایل بودم که آن روزنامه راببینم. از او خواهش کردم که آن روزنامه را برایم بیاورد. ایشان به من گفت: شوهرم که آمد از او می گیرم و برایتان می آورم. در همان روزها بود که من بواسطه کار واجبی که برایم پیش آمد به فسا رفتم. علت این مسافرت هم ازدواج خواهرم بود. در همان فاصله مجددا ایشان به همراه یگان خدمتشان به کردستان عزیمت کرده بودند. در آن ماموریت شدیدا مجروح شد. یکی دو روز قبل از رفتن ایشان به آن ماموریت من هم به اهواز رفتم. یک روز از کردستان با من تماس گرفت و صادقانه خبر مجروح شدنش را داد... من خیلی ناراحت شدم و از پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم. با همان حال گرفته به او گفتم :آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ گفت:به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نیس...
مطلع عشق
احساس عجیبی داشتم و به خودم بالیدم که این چنین همسری دارم. نگاهم مرتب به لبان آقا مرتضی بود. دلم می
✫⇠ ✫⇠ :7⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید من که دلم گرفته بود و بغض در گلویم جمع شده بود. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را این طور فریاد بزنم. آخر من که همسر او بودم از این قضیه تا آن موقع بی اطلاع بودم چرا؟ چون خود مرتضی می خواست که همیشه گمنام باشد . او نمی خواست که نامش در جایی مطرح شود و من هم باز به خودم می بالیدم که چنین همسری دارم و برای سلامتی اش همیشه دعا می کردم. تقریبا به نزدیکی های اهواز رسیده بودیم. این بهترین سفری بود که در طول زندگی مشترک با آقا مرتضی داشتم . همه اش در این افکار بودم که یک دفعه متوجه شدم خانم آقای الوانی با من صحبت می کند. سریع به طرف صدا چرخیدم و به ایشان نگاه کردم. به من گفتند :معلوم هست شما کجاید، هر چه صدایتان می کنم اصلاً متوجه نمی شوید؟ - معذرت می خواهم متوجه صحبت های شما نشدم، حالا من در خدمت شما هستم. - راستش می خواهم حرفی با شما در میان بگذارم. - بفرمایید. - احساس می کنم این بار زود به فسا بر می گردیم ! - نه خانم این حرفها را نزن ان شاءالله ما می خواهیم بمانیم تا جنگ تمام شود. وقتی به اهواز رسیدیم چهارشنبه صبح بود. دقیقا یک هفته بعد، در روز چهارشنبه خبر ناگواری به گوش ما رسید و آن هم شهادت علی الوانی بود . در آن روز آقای نجفی به هتل آمد و به من گفت : می خواهند اهواز را بمباران کنند و از من خواسته اند تا شما را به فسا ببرم. هر چه اصرار کرد من راضی نشدم و در نهایت وقتی پافشاری من را دید گفت: علی الوانی شهید شده و باید در مراسم تشییع جنازه او شرکت کنیم. راستش را بخواهید ما مطمئن بودیم آقای نجفی راست می گوید. بعد از آن خانم آقای نجفی آمد و به ما گفت: شما باید طوری رفتار کنید که خانم الوانی از این موضوع باخبر نشود! حدودا ساعت 9 شب آقای نجفی با پاترول به محل هتل آمد و پتویی پشت آن پهن کرد و همه ما سوار شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. در طول مسیر همه ما خیلی گریه می کردیم و هر کدام این فکر در ذهن ما خطور می کرد که احتمالاً شوهر خودمان هم شهید شده. تنها کسی که در بین ما با یک آرامش خاصی این مسیر را طی می کرد خانم الوانی بود . نزدیکی های شهر فسا که رسیدیم خانم الوانی رو به ما کرد و گفت: نکند همه شما چیزی می دانید که از من پنهان می کنید؟ راستش را بگویید برای علی اتفاقی افتاده؟ همه ما مات و مبهوت به ایشان نگاه می کردیم. می خواستیم گریه کنیم ولی به هر زحمتی که بود جلو خودمان را گرفتیم. خود ایشان صحبت هایش را ادامه دادند و گفتند: خدا نکند علی به این زودی ها شهید بشود او خودش می گفت که می خواهم را کربلا و قدس را باز کنم. ادا کردن این حرفها آتش به دل همه ما می انداخت به هر صورت که بود خودمان را تا فسا کنترل کردیم و حدود ظهر بود که به آن جا رسیدیم . ابتدا آقای نجفی خانم الوانی را در منزل خودشان پیاده کرد و سپس حرکت کردیم. در بین راه ایشان را قسم دادیم که اگر کس دیگری شهید شده است به ما بگوید و ایشان گفت: به خدا قسم فقط علی الوانی شهید شده است. یکی دو روز بعد جنازه علی را آوردند و با یک شکوه خاصی آن عزیز بزرگوار را دفن کردند . هنوز در فسا بودیم که خبردار شدیم آقا مرتضی مجددا مجروح شده. البته این بار جراحاتش بیشتر از دفعه قبل بود. به یاد دارم که آقای ستوده ضربه سنگین روحی زیادی به خاطر از دست دادن علی تحمل می کرد. ولی در همان حالی که آقا مرتضی زخمی شده بود جمله عجیبی به ایشان گفته بود که : آقا مرتضی ترا به خدا مواظب خودت باش من دیگر طاقت از دست دادن تو را ندارم! بعد از مجروحیتش، مرتضی فقط برای مراسم هفتم علی به فسا آمد و بعد از چند روزی که حالش کمی بهتر شده بود به اتفاق حاج محمود به اهواز برگشتند. من در روستا ماندم و دیگر به فسا نیامدم. مگر برای مراسم چهلم علی که بعد از مراسم،من هم همراه آنها دوباره به اهواز رفتم.
مطلع عشق
✫⇠قسمت :1⃣2⃣ 🌷 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به دا
✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد . من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود . او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است. خیلی ترسیدم. سریع زینب را به فسا و دکتر بردم. بعد از آن به منزل دایی ام رفتم. در همان موقع آقا مرتضی با من تماس گرفت و از زینب احوالپرسی کرد. یادم می آید که در آن روز باران شدیدی هم می بارید به طوری که همه کوچه و خیابان ها پر از آب شده بود. از او پرسیدم: مگر نمی خواهید به فسا بیایید؟ -برای چه بیایم؟ - ساخت خانه یادتان رفته؟ -الان نمی توانم چون قرار است عملیات بشود. بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم و من به جلیان رفتم. 🌷بعد از چند روزی از رادیو شنیدم که در منطقه جنوب عملیات شده ، خیلی به فکر فرو رفتم. بعد از حدود چهار روز به منزل دایی ام در فسا رفتم. تا ببینم, مرتضی تماس گرفته یا نه و دقیقا در همان روز تلفن کرد. بعد از احوالپرسی به من گفت:خواب دیده ام زینب حالش بد است! -درست است دوباره زینب حالش خوب نیست. -شما شب آنجا بمان دوباره با شما تماس می گیرم. همان شب مجددا با من تماس گرفت و به من گفت: خبری به شما می گویم و می خواهم فعلا به کسی چیزی نگویید. علی مفقود شده! [ازاده گرانقدر علی جاویدی برادر مرتضی] این خبر واقعا مرا ناراحت کرد. آنقدر که گریه ام گرفت ولی در آن محیط خودم را کنترل کردم و فردای آن روز به روستا برگشتم. حدود سه چها روز بعد از این ماجرا پدر و ماد ر آقا مرتضی از این موضوع باخبر شدند. 🌷بعد از عملیات کربلای 4 تا زمان شهادتش من دیگر او را ندیدم. فقط دو مرتبه تلفنی با من صحبت کرد. بار دوم روز 6 بهمن ماه سال 65 بود[دو روز قبل از شهادتش] که من به او گفتم: آقا مرتضی این بار خیلی سفرت طول کشیده مگر نمی خواهید بیایید, دلمان برایتان تنگ شده است می خواهیم چهره ات را ببینیم ! با خنده گفت:مگر شما تلوزیون نگاه نمی کنید، همین چند روز پیش عکس مرا داخل آن انداحتند[مصاحبه ای که شهید اوینی با ایشان انجام دادند]. فعلا نمی توانم بیایم چون همین روزها یک عملیات دیگر در پیش داریم اگر سالم ماندم حتما به شما سری می زنم. من در آن زمان باردار بودم و در پایان صحبت مرا قسم داد و گفت: تو را به خدا مواظب خودت باش انشاءالله بعد از تولد بچه شما را به اهواز بر می گردانم. بعد از من خواست گوشی را به زینب بدهم. در آن زمان زمان, زینب در سن و سالی نبود که بتواند حرفی بزند. هر چه آقا مرتضی بلند حرف می زد تا بلکه جوابی از زینب بشنود موفق نمی شد. طوری بلند حرف می زد که ما در فاصله حدود یک متری فریادهای او را می شنیدیم. او مرتب می گفت: آهای بابا زینب جوابم بده! من گوشی را گرفتم و به آقا مرتضی گفتم: مگر سر کوه هستی که این طور داد می زنی، مگر زینب می تواند حرف بزند. گفت:من دلم می خواهد صدای زینب را بشنوم خیلی دلم برایش تنگ شده است. دو ماه است که او را ندیده ام. دوباره گوشی را به زینب دادم ولی باز او هیچ حرفی نزد و فقط به گوشی خیره شده بود. آخرین جمله ای که آقا مرتضی به من گفت این بود که: از شما خواهش می کنم که بچه را خوب تربیت کنی و به خاطر خدا صبر داشته باشی. با ما خداحافظی کرد. 🌷 آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روزخوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم. بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد...