🕊 قسمت #دویست_وبیست_وهفت
باید مطمئن شوم ،
این موتورسوار من را تعقیب میکند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده.
با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیدهام، فرمان را میچرخانم و در اولین تقاطع دور میزنم.
یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبهرو.
با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را میبینم که در همان تقاطع میپیچد.
کمیل میگوید:
- چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا!
- مزه نریز کمیل!
گرما، درد و شوخیهای مسخره کمیل ،
به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار.
کمیل هم این را میفهمد که جدی میشود:
- باشه بابا.
ده دقیقهای در خیابانها رانندگی میکنم؛ بیهدف.
موتورسوار هم همچنان دنبالم میآید.
سعی میکند فاصلهاش را حفظ کند؛ اما باز هم میبینمش.
چراغ بنزین ماشین روشن شده است.
فکری به ذهنم میرسد. کنار خیابان میایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی میخرم.
سوار ماشین میشوم و جیپیاس موبایلم را باز میکنم. روی نقشه، دنبال نزدیکترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر میگردم.
به سمت پمپ بنزین رانندگی میکنم ،
و موتورسوار هم همچنان پشت سرم میآید.
کمیل کمی به عقب میچرخد:
- این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده!
زیر لب میگویم:
- شایدم هردوش!
به پمپ بنزین که میرسیم،
اول باک ماشین را پر میکنم و بعد میروم به سمت سرویس بهداشتی.
هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است.
همه دستشوییها خالیاند. پشت دیواره دستشویی اول کمین میگیرم.
مسلح نیستم؛
اما اگر غافلگیرش کنم، میتوان حریفش شد. فقط امیدوارم همانطوری که من فکر میکنم رفتار کند.
به سختی صدای نفسزدنم را کنترل میکنم. زخمم میسوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم.