قسمت #صدوشصت_ونه
عرق صورتم را پاک میکنم ،
و میایستم مقابل در خانهشان.
نگاهم به دستهگل نرگس است و زنگ در را فشار میدهم.
از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد.
صدای قدمهایش روی موزاییکهای حیاط را میشنوم و بعد در را باز میکند.
لبخند ملیح و محجوبی میزند ،
و سرش را پایین میاندازد.
هنوز یخش باز نشده؛
خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کردهام.
درحالی که دستپاچگی از حرکاتم میبارد،
گل را روبهرویش میگیرم.
با دیدن گل لبخندش پررنگتر میشود ،
و چشمانش برق میزنند. گل را دو دستی میگیرد
و زیر لب میگوید:
-ممنون!
و گل را میبوید.
تعارف میزنم که بنشیند داخل ماشین.
نسبت به قبل امیدوارتر شدهام. انگار دلخور نیست؛
حداقل رفتارش این را نشان نمیدهد.
با یک هفته تاخیر داریم میرویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من.
با این وجود انگار عصبانی نیست؛
دلخور هم.
راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛
اما به رویم نمیآورد ،
که یکهو فردای مهر برون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید.
اصلا انگار نه انگار.
خیالم راحت میشود و ته دلم آرزو میکنم کاش مطهره همیشه همینطور بماند؛
کاش از دستم دلخور نشود.
با این وجود، خودم قدم پیش میگذارم:
-ببخشید که...
اجازه نمیدهد حرفم کامل شود:
-اشکال نداره!
نفس عمیقی میکشم ،
و زیرچشمی نگاهش میکنم. دارد آرام گلهای نرگس را نوازش میکند.
قلبم چقدر تند میزند؛
طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر میشنوند.
قلبم تند میزند؛
انگار ضربانش را همه دنیا میشنوند.
در یک تونل راه میروم.
یک تونل نیمهتاریک.
دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم.
خستهام و هوا سرد است؛
خیلی سرد.
بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد.
خیلی خستهام.
دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند.
تندتر میروم.
صدای همهمه از دور میآید. همه جا تاریک است.
باید بروم...دنبال یک نفر...
اما نمیدانم کجا.
صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم میشنوم؛ صدای خرناس و دندانقروچه یک حیوان.
خیلی نزدیک است.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.