eitaa logo
مطلع عشق
271 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم می‌ریزد. می‌پرسم: -فاطمیون دیگه چرا؟ -لازمه بچه‌های فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربه‌هایی که به دست میارن به دردشون می‌خوره. ته دلم به این دوراندیشی‌اش آفرین می‌گویم و ابرو بالا می‌اندازم: -خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟ حامد نگاهی به پنجره می‌اندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کم‌کم صبح می‌شود. می‌گوید: -هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچه‌های فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟ نفس راحتی می‌کشم. می‌ترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند. همیشه معتقد بوده‌ام کیفیت مهم‌تر از کمیت است. می‌پرسم: -خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟ حامد از جا بلند می‌شود ، و چفیه مشکی‌اش را برمی‌دارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همین‌طور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش می‌بندد. این‌طوری خواستنی‌تر می‌شود و با ابهت‌تر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم می‌آید. پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشه‌اش. می‌گوید: -خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دوره‌های آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچه‌های خوب و سربه‌راهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون. تا من آماده بشوم، حامد می‌رود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند. یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم می‌دهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ می‌دانم دارم ظاهرش را قضاوت می‌کنم؛ اما دست خودم نیست. نمی‌دانم دیگر می‌بینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه. آماده می‌شوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته. ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با ته‌ریش کم‌پشت، چشمان روشن و صورت سبزه. جلوی در دیگر نه سیاوش را می‌بینم نه پوریا را. یا رفته‌اند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان.
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت لبخند فاطمه عميق تر شد. - فقط همين؟ اين همه نگراني فقط براي همين بود؟ من- كمه!🙁 فاطمه- زياد هم نيست. تو فكر مي‌كني بقيه چنين نگراني‌هايي ندارن؟ چنين نقص‌ها و كمبود‌هايي ندارن. دختري كه پدرش معتاده، مادرش توي زندانه و هيچكس جرات نميكنه به خواستگاريش بياد. نگراني نداره! خانواده اش كامله! يا اون بچه اي كه چشم نداره چه طور؟ اون كه فلجه و نمي تونه از جايش حركت كنه و از داشتن خانواده ناقص هم محرومه، هيچ مشكلي در زندگيش نداره. اگه همه اين بلا‌ها به اضافه كشته شدن پدر و مادرش، در يك تصادف براي يه دختر پيش اومده باشه، هيچ غمي نداره؟ مشكلات تو از اين‌ها هم زياد تره؟! چيزي نگفتم، گفت: -پس ميبيني كه مال تو خيلي هم زياد نيست! گفتم: - پس آخه چرا بايد چنين نقصها و كمبود‌هايي در زندگي‌هاي ما باشه كه مانع رشدمون بشه؟ فاطمه- نميشه! من- نميشه؟! چي نميشه؟ فاطمه- منظورم اينه كه اين نقصها و كمبود‌هايي كه تو ازشون شاكي هستي، يا كلا اين شرايط و موقعيت‌ها به تنهايي مانع رشد شخصيت نميشن. من- آخه چطور ممكنه؟! تو قبول نداري مادر راحله كه به خاطر داشتن يه شوهر مستبد و خودخواه از ادامه تحصيل باز مونده، در نتيجه شخصيتش هم به اندازه كافي رشد نكرده؟! يا حتي خود من كه به خاطر بودن مشكلات خانوادگي و دعواهاي پدر و مادرم نتونستم اونطور كه بايد و شايد درس بخونم، در نتيجه اون رشته اي رو كه علاقه داشتم قبول نشدم، هيچ ضرري نكردم؟ فاطمه- ببين مريم جان! اشتباه تو اينه كه عاملي به نام اراده رو در انسان فراموش كردي. من- چه ربطي به اراده داره؟ فاطمه- ربطش اينه كه همين عامله كه باعث ميشه كه شخصيت انسان رو اعمال اختياري اش بسازن، نه اعمال و افعالي كه از روي اجبار انجام ميده. من- چه طور چنين چيزي ممكنه؟ يعني كسي كه در تصادف پاهايش رو از دست ميده و ديگه نميتونه حركت كنه، اين حادثه هيچ تاثيري روي شخصيتش نميذاره؟