🕊 قسمت #صد_وسی_وشش
کار با بچههای افغانستانی فاطمیون ،
آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فرهنگمان بسیار به هم نزدیک است.
راستش من اصلاً با نیروهای افغانستانی احساس بیگانگی نمیکنم.
به حامد نگاه میکنم ،
که نیروهایش دارند دستش را میکشند.
حامد هم با وجود این که خستگی از چهرهاش میبارد، میخندد و هربار که دستش را محکم میکشند،
بلندتر میخندد:
-آخ! یواش!
آخرش هم بچههای فاطمیون ،
و نیروهای سوری مینشینند پای میز مذاکره و من و حامد را بین خودشان تقسیم میکنند:
من امشب در خدمت بچههای فاطمیون هستم و حامد با نیروهای دفاعالوطنی(دفاع ملی) به خوابگاهشان میرود.
بچههایی که آن اوایل ،
غرور عربیشان اجازه نمیداد زیر بار کسی بروند
و حامد با همین بند محبت اسیرشان کرد، طوری که حالا برای آب خوردن هم از حامد اجازه میگیرند.
میان همهمه بچههای فاطمیون میروم به خوابگاهشان.
یکیشان املت درست کرده است؛ یک املت مشتی که بتواند ده نفر مرد جنگی را سیر کند.
یک املت در یک ماهیتابه بزرگ آلومینیومیِ کج و کوله، با رب گوجه فرنگی فراوان و به ضمیمه پیاز.
آخ...دلم ضعف میرود از گرسنگی.
بوی املت دارد با روح و روانم بازی میکند.
همان که املت درست کرده،
املت را میگذارد وسط سفره و همه را دعوت میکند برای خوردن.
همان لحظه،
دونفر از بچههای تیم شناسایی خودم میرسند. کسی نمیداند نیروهای من هستند.
تمام آموزشهای تیم شناسایی مخفیانه بود. اصلاً قرار نبود کسی بداند من نیروی اطلاعاتم. من فقط یک مربی معمولیام؛ همین.
بشیر و رستم ،
– همان دوتا نیرویی که گفتم – هم خستهاند و این را میشود از چهرهی وارفتهشان فهمید.
فقط من میدانم که آنها کجا بودهاند و این دومین عملیات شناساییشان بوده.
پیداست حال شوخی ندارند؛
ولی با یک لبخند بیرمق سعی میکنند با بچهها همراهی کنند.
انقدر توی سر و کله هم میزنند ،
که نمیفهمم چه خوردم، ولی بد نبود. بالاخره کمی سر و صدای معدهی بیچارهام خوابید و کمی بعدش هم بچهها یکییکی میخوابند.
تمام وقت چشمم به بشیر و رستم است ،
که خستهاند و نای حرف زدن ندارند. یک گوشه نشستهاند و هربار چشمانشان روی هم میرود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا