#قسمت_بیست_وششم
شروع کرد برام کتاب گرفتن...اوایل هفته ایی یک کتاب برام می آورد من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعی ام رو می کردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم می آوردم.
بعد از یه مدت متوجه شد من نمی رسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود!
برنامه های کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشترمواقع خونه نبود طوری تنظیم کرد تا مواقعی خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم.
معتقد بود با خوندن این کتابها اتفاقات مهمی برای من و زندگیمون رخ میده و درست حدس زده بود...
گفتم: محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟
خانم مائده گفت: بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به تفکر و نوع فکر کردن بود را برام می آورد و کم کم روی من خیلی اثر گذاشت
فرزانه متعجب گفت:تفکر ! فکر کردن!
خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت:بله دقیقا همون دولیتر بنزینی که ماشین من نداشت!
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه!
خانم مائده گفت: به همین خاطر جهت حرکتم رو بعد از خوندن کتابها تغییر دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد سخت ولی شیرین....
دیگه مصاحبه داشت به جاهایی می رسید که حالم بهم می خورد با خودم گفتم: جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی می تونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!
در همین حین فرزانه پرسید میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون!
خانم مائده گفت:اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعه اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمی کردم!
ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیر مستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...
چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا می کنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه...
یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد آبجی یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم این چی داره میگه جهت درست چی؟!
فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم!
#قسمت_بیست_وششم
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم!
لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟
گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره!
گفت فقط، همین...
ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!!
دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه!
ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه!
فرقش هم خیلی مهمه!
وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست!
باید سر یه ساعت مشخص بری!
سر یه ساعت مشخص بیای!
یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی !
یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه!
خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات!
خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده!
نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست)
اما حرف من چیه نرگس؟!
من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری !
بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است!
نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری...
البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی!
دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا!
گیرم حرفات همه درست و قبول!
ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم...
لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!!
بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟!
گفتم: ولی من بازم می ترسم....
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم!
گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم ....
نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار!
یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم...
میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ!
هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه ....
با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم!
استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار...
تو که بهتر وضع منو میدونی ...
هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم....
من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه!
#قسمت_بیست_وششم
اصلا انتظار چنین جواب قانع کننده ایی رو نداشت با اشاره سرش حرف خانم حسینی رو تایید کرد و ترجیح داد حرفی نزنه! خانم حسینی ادامه داد: دخترم وقتی شما با این سبک پوشش تو جامعه حاضر نشی افراد جامعه هم دچار حرص نمی شن در واقع حتی بهش فکر هم نمی کنند و می تونن موثر باشن!
اما وقتی بوی خوشی ،صورت دلربایی ببینن اون وقته که کار سخت میشه برای اون که دیده! و کار سختتر میشه برای اون که دیده شده و احتمالا میدونی معمولاً چی در انتظارشون!
دختر رو کرد به خانم حسینی و بدون اینکه گارد بگیره گفت: شما دستمال کاغذی دارین!؟
خانم حسینی دستمال کاغذی رو داد طرف دختر و دختر هر آنچه که برصورتش رنگ ولعاب داده بود رو پاک کرد و نگاهی به خانم حسینی کرد و گفت: من آدم منطقی هستم حق با شماست...
خانم حسینی گفت: دخترم راستی نگفتی اسمت چیه؟ دختر که حسابی شرمنده شده بود گفت:ساناز ...
خانم حسینی گفت: به به چه اسم قشنگی ساناز جان بعد رو کرد به من و گفت چقدر خوب امروز یک دوست جدید پیدا کردیم نازنین جان! من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
ساناز خانم کمی با خانم حسینی صحبت کرد صحبتهاش از جنس روزهای اول آشنایی ما با خانم حسینی بود و بعد هم شماره خانم حسینی رو گرفت و با لبخند رفت...
من که هم ذوق کرده بودم هم برایم خاطره به یاد ماندی در ذهنم نقش بست با ولع خاصی به خانم حسینی گفتم: اگر اجازه بدید من هم چهار شنبه ها بیام اینجا...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: من که خیلی خوشحال میشم حتما عزیزم... بعد گفتم: راستی از اینایی که چشمک میزنن به ما نمیدین؟؟؟
با سینی زولبیا اومد جلوم و گفت: اینم پذیرایی ویژه امروز ما بفرما نازنین جان! در حال خوردن زولبیا گفتم: چرا چهارشنبه!؟ این همه روز هفته؟! روی صندلی روبروم نشست و گفت: ما این طرح رو از نه سال پیش شروع کردیم اون موقع من شیفت خادمی حرمم چهارشنبه ها بود و مصادف شد با این روز و جالبه بعدها که متاسفانه پروژه ی چهارشنبه های سفید یه مدت راه افتاد که دقیقا مقابل حجاب و حیا بود و بی حجابی و بی حیایی رو ترویج میکرد دوستانی که تازه به ما می پیوستن فکر می کردند چهارشنبه های زهرایی براساس این نامگذاری شده!
اما ما خیلی قبل تر از چنین پروژه های منحوسی کار میکردیم ولی کم کاری رسانه ایی باعث شده چنین چیزی به نظر بیاد! هر چند که برای ما کار کردن و موثر بودن مهمه و با بچه های تازه نفسی مثل شما انشاالله مسیر رو پر توان میریم...
از اینکه در یک چنین جمعی قرار گرفته بودم حس خوبی داشتم روزهام بی قرار چهارشنبه ها می گذشت و هر هفته با کلی خاطرات شیرین تو ذهنم به یادگار می موند! تعداد دوستهام خیلی بیشتر شده بود و این به خاطر جمع صمیمی بچه های تیم بود و نوع نگاهشون...
هر بار اتفاقات جالبی می افتاد..
یک بار که همراه خانم حسینی داشتیم هدیه می دادیم به یک مادر و دختر برخوردیم داشتن با هم دعوا میکردن چه دعوایی! سبک و پوشش دختر هیچ شباهتی به مادرش نداشت! من که ترسیدم جلو برم خانم حسینی رفت جلو...
تا گفت دخترم! یه سیلی محکم نشست روصورتش...
بعد دختر با داد و فریاد گفت: هر چی می کشیم از دست شما می کشیم! راحتمون بزارید! داشت همین جور داد می زد که مادرش اومد جلو و دست دخترش رو خیلی عصبی کشید عقب! وبعد رو کرد به خانم حسینی وکلی عذر خواهی کرد من خشکم زده بود!
خانم حسینی لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد پیش من و باهم رفتیم... گفتم: خوب چرا جوابش رو ندارین حق نداشت چنین کاری کنه دختری...
نگاهی بهم کرد و گفت: تو عصبانیت موثر نیستیم! حتی ممکنه یه حرکت در عصبانیت باعث بشه بر عکس هدفمون اتفاق بیفته و یک نفر رو تا آخر عمر از دین زده کنیم به همین سادگی فقط با یک حرکت...
در مقابل این دید وسیع جز سکوت در اون لحظات کاری نمی شد کرد.
یک ساعتی گذشته بود که دوباره همون دختر رو دیدیم ولی ایندفعه تنها و انگار منتظر مادرش بود! خانم حسینی به من گفت: تو اینجا بمون من الان میام... گفتم: خانم حسینی نرید جلو! این عصبیه! یه بلائی سرتون میاره! خندش گرفت گفت: نترس دخترم آدم همیشه توی یک حالت نیست! من خیلی جدی گفتم: باش ولی اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید من دوره های تکواندو رو گذروندم در حد دفاع از خودمون می تونم چند تا حرکت بی خطر بزنم حساب بیاد دستش...
نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: عجب نگفته بودی بهم!
بذار برم و بیام ببینم بعد می تونی منو خلع سلاح کنی... این روحیه شوخ طبعی در اوج حالتی که من واقعا نگران بودم خیلی برام جالب بود...
خانم حسینی رفت به سمتش...
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! گفتم: الانه که یکی دیگه نثار خانم حسینی کنه ایندفعه دیگه مادرش هم نیست لااقل جلوش رو بگیره!
#قسمت_بیست_وششم
همینطور که داشتم به کارهای خودم فکر میکردم با یه حساب دو دو تا ، چهار تا توی روال زندگیم متاسفانه به نتیجه ی جالبی نرسیدم!
عملا هیچ کجا به درد بخور نبودم...
به جای اینکه انگیزه بگیرم، بیشتر کلافه شده بودم چون این منِ من، تا آن منِ آرزوهام فاصلشون زیاد شده بود...
اینقدر زیاد که رسیدن بهش برام محال دیده می شد!
خوب من چکار می تونستم بکنم؟
این سوالی بود که مدام توی ذهنم رژه می رفت!
یعنی واقعا برای اینکه موثر و موندگار بشم باید بانو امین بشم...
یا بنت الهدی صدر!
یا توی این پازل دنیا نقش من جای دیگه ای بود!
نصفه شبی خواب که هیچ! مغزم دیگه کشش این همه کلنجار رو نداشت...
آهسته بلند شدم رفتم سراغ یکی از کتابهام...
اتفاقی صفحه ای رو باز کردم و چقدر برام جالب بود برگه ای با دست خط محمد کاظم وسطش بود که خوندنش تیر خلاص رو برای من زد!
با خودم بلند تکرار میکنم: هر كسى كه دو روزش (از نظر رشد انسانى وكمال زندگى) يكسان باشد، ضرر كرده و باخته است!
هركس كه امروزش بهتر از ديروزش باشد، مورد غبطه ديگران قرار مى گيرد و آرزو مى كنند كه مثل او باشند( شاید شبیه حال من برای بانو امین شدن)
هركس امروزش بدتر از ديروزش باشد، محروم از رحمت خداست.
هركس كه در وجود خود، افزايش و كمال را نبيند و حس نكند، رو به كاستى و نقصان است!
و هركس رو به نقصان وكاهش باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است. [معانى الأخبار، ص 342]
و همین جمله برام کافی بود تا ایندفعه درست بشینم و به گذر زندگیم یه جور دیگه نگاه کنم نه ناامید و کلافه! و برعکس دفعه ی قبل این بار به نتایج مهمی رسیدم!
فردا صبح عاکفه که بعد از روز اول کاریش مستقیم اومده بود پیش من و انگار سالهاست ما دو نفر روی یک موضوع مشترک داریم کار می کنیم بی مقدمه گفت : رضوان چقدر بعضی چیزها رسیدن بهش محاله! مثلا مثل بانو امین شدن!
واقعا چه جوری میشه به چنین جایگاهی رسید؟
یه کم سکوت کردم بعد گفتم: اتفاقا منم دیشب تا دیر وقت این سوال ذهنم رو درگیر کرده بود اما آخرش به نتیجه ی جالبی رسیدم!
عاکفه با حالت مچ گیری نیمچه لبخندی زد و گفت: دیدی خواب نرفتی! خوب حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
گفتم: حقیقتا تنهایی که نتونستم به نتیجه برسم!
عاکفه همینطور منتظر نگاهم می کرد که ببینه چی میخوام بگم!
ادامه دادم: یه جمله از آقامون امام صادق کمکم کرد و حدیث رو براش خوندم...
همینطور که خیره خیره نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی داره به سوالی که من پرسیدم!
گفتم: ربطش اینه هیچ کس نمی تونه یه شبه بانو امین یا یه فرد موثر بشه! اما اگه فقط هر روز ، روزی یه درصد بهتر بشیم یعنی برای رسیدن به اون چیزی میخوایم تلاش کنیم طبیعیه بعد از بیست سال میشیم بانو امین یا هر شخصیتی که میخوایم!
عاکفه مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و انگار توی مغزش داشت حرفهام رو تحلیل می کرد، بعد از یه مکث کوتاه گفت: یه چیزی بگم! قبول دارم درست میگی، ولی واقعا سخته!
باور کن چقدر من تلاش کردم اما هیچی به هیچی!
لبخندی زدم و گفتم: میدونی مشکل چیه!
مشکل اینه چون خیلی وقتها ما نتیجه تلاش هامون رو فوری نمی بینیم، کلا بی خیال و نا امید میشیم و در نتیجه همونی بودیم می مونیم! حتی شاید ناامید تر از قبل !
فقط به این فکر کن بانو امین که بیست و یک سالگی شروع کرد و چهل و دو سالگی اجتهادش رو گرفت، اگر توی چهل و یک سالگی احساس خستگی میکرد که نتیجه ی بیست سال درس خوندن هیچی به هیچی ، اونوقت چه اتفاقی براش می افتاد؟ مشخص دیگه!