#قسمت_بیست_وپنجم
رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم
خانم مائده گفت: ببخشیدمن فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم زود بر می گردم خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون...
فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا...
چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...
پسره رو دیدی همین آقا رسول چطوری برنامه هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم میکنه !
گفتم :ولش کن خیلی جدی نگیر امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن بعد بلند شدم یه نگاهی به کتابها انداختم برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی ها اینقدر اهل مطالعه ان؟!
عنوانهای کتابها رو که میخوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می خونن ؟!
فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه بعد که فهمید کیه شروع میکنه نقطه های حساس رو هدف قرار دادن...
فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت !
خوب معلومه هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطه های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن...
اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم صفحه ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است..
گفتم: فرزانه چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن...
داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...
کمی هول شدم کتاب را گذاشتم سر جاش گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم کتابخونه ایی به این بزرگی آدم رو وسوسه میکنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می گذروندید...
سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می رفت سختتر هم می شد. بعد از دو سال بچه ی اولمون که به دنیا اومد شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...
شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...
خودم رو یه ورشکسته می دیدم که روزهای عمرم بر فنا میرفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود.
حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم مثل جهاد مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی ام رو تحت تاثیر قرار میداد افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم
اینکه اونی من فکر میکردم تو نبودی من دنبال هدفهای مقدس بودم من دنبال رسیدن به خدا بودم دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی همش خونه همش کار....
شوهرم که کم کم داشت زاویه های پنهان وجود من براش آشکار می شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف های من رو فهمیده بود پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...
بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟
دوست داری برای خدا کار کنی؟
دوست داری به بهشت برسی؟
من هم مشتاق گفتم: معلومه!
اینها اهدافم هستن ...
آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم...
گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم یه راهی پیشنهاد دادن ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی...
#قسمت_بیست_وپنجم
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟
بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی!
اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش!
اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر...
سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟!
خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن!
حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا...
من فهمیدم چی میگه...
ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من!
بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم!
یه یاعلی بگو و بلند شو....
انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود!
احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه!
نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید...
بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا!
چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد !
من اون موقع بهش هیچی نگفتم!
یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه!
لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟!
تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ...
همین شد که من سر حرف رو باز کردم....
البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره...
محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه!
به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن!
من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی!
همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان!
تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی !
لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم!
اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش!
دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود!
چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن!
ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ...
از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....!
مطلع عشق
#قسمت_بیست_وچهارم گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بو
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
رسیدیم غسالخانه...
روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند...
به زینب و بچه ها که می رسیم حال و احوال گرمی می کنند اما مرضیه همچنان بی حال است، زینب کمی سر به سرش می گذارد!
مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس می شود...
نرگس از آن طرف می گوید کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش می کنم می گویم بلند بگو الهی آمین...
زینب نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره می کند...
کمی که از صبح می گذرد صدای آمبولانس بلند می شود بچه ها سریع دست بکار می شوند.
نیروهای جدید هم آماده اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده می شود...
چند نفری ترس در چهره شان موج می زند اما بعضی دیگر چهر ه ای مصمم دارند!
زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح می دهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه ای قطع نمی شود...
بعد از اتمام کار خبری از شیطنت های روحیه دهنده ی مرضیه نیست آرام گوشه ای نشسته!
کمی نگرانش می شوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است...
زینب به شوخی به مرضیه می گوید خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟!
مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید!
حالت خوب نیست قبول!
چرا شعر را متلاشی می کنی!
کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم...
زینب گفت: آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش می خوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیر گذاری مفید...
مرضیه خیلی بی حال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: اینجوری شما می گید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش می شدم...
فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمی تونن بیان!
سری تکان دادم و گفتم: ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود
سر سفره ی هفت سین نبودنم ناراحتشون می کرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش بر می آمد! نمی گذارد به بچه ها بد بگذرد!
شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند!
می دانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه می داد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم می زد...
موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: می ماند کمک زینب که دست تنها نباشد...
خانه که رسیدم تمام وسایل سفره ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا...
به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایز شان کنم...
همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_بیست_وپنجم
شاید بعضی هاشون حجاب درستی نداشته باشند ولی حیا را دارند و همین باعث میشه خیلی راحت با ما همراه بشن! دغدغه ما دو سانتی متر روسری را جلوتر یا عقب کشیدن نیست ما اینجا میخوایم افراد خودشون با آگاهی و علاقه به سمت ارزشها رو بیارن...
حرفهاش رو خوب درک میکردم بهتر بگم توی این مدت قشنگ لمسشون کرده بودم! خانم حسینی گفت: پاشو که کار به عمل برآید به سخنرانی نیست! نازنین خانم راه بیفت که خودت از نزدیک ببینی اینجا چه خبره!
اومدیم بریم مژگان همون دختر عکاس با یه سینی پر از زولبیا وارد شد به خانم حسینی گفت: بفرمایید اینم سفارش شما! خانم حسینی گفت: چه زود رفتی و اومدی! مژگان خندید و گفت: ما اینیم دیگه! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دست گلت درد نکنه برو به بچه ها بپیوند تا از قافله عقب نمونی!
بعد هم دست من رو گرفت و گفت: امروز چون توی این جمع تازه اومدی با خودم باش، با هم راه افتادیم خانم حسینی توی جیبهاش رو پر کرد از گیره های رنگها رنگ و شکلات...
همینطور داشتیم راه می رفتیم یک لحظه خانم حسینی ایستاد، بعد کمی تغییر مسیر داد و رفت سمت یک دختر جوان! من هم بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم رسید به دختری که از لحاظ ظاهری و پوشش من رو یاد لیلا انداخت...
خانم حسینی رفت کنارش و دستش رو آروم زد به شونه دختر و با همون لبخند همیشگیش گفت: عزیزم این کتاب هدیه ما به شماست دختر که متوجه شد قضیه چیه...
با یک حالت خاص و طلبکارانه ای گفت: خانم من یه سوال از شما بپرسم؟؟! خانم حسینی گفت: اگر وقت داری که جواب سوالت رو را کامل بدم بله حتما بپرس دخترم!
دختر جوان با کنایه گفت: بله که وقت دارم البته اگه شما جوابی داشته باشید!!! خانم حسینی که داشت از جیبش شکلات بیرون می آورد گفت: بپرس گلم!
دختر با یه اعتماد بنفسی گفت: مگه نمیگن الانسان حریص علی ما منع! خوب بابا بذارید آزاد باشه این انسان دیگه! ملت هم اینقدر حرص نزنن والا!
از جمله اش شاخ در آوردم اصلا انتظار چنین ضربالمثل فلسفی رو حقیقتا نداشتم!
خانم حسینی با آرامش شکلات رو داد طرف دختر و گفت: دخترم برای جوابت تا یک جایی همراه من میای؟ دختر که خیالش راحت بود که جوابی در کار نیست گفت: خانم شما هر جا بگی اصلا اون سر دنیا جواب به من بده من حرفی ندارم!!!
با خانم حسینی راه افتادیم سمت مکانی که بچه ها مستقر بودن ولی وقتی رسیدیم هیچ کس نبود همه رفته بودن گلها و شیرینی ها و هدیه ها رو پخش کنن. خانم حسینی صندلی برای دختر جوان گذاشت جلوی میز رو به روی زولبیاها!
من کمی اون طرف تر کنار خانم حسینی نشستم و همچنان که حرص می خوردم با خودم فکر میکردم الان خانم حسینی چی میخواد جواب این دختر رو بده!؟ در عین حال چنان بوی زولبیایی می اومد که دلم می خواست برم بهشون ناخنک بزنم! اون دختر هم از بوی زولبیاها وسوسه شد رو به خانم حسینی گفت: خوب مهمون دعوت می کنید پذیرایی هم بکنید! تا فکر می کنید چی جواب بدید! بعد به سمت زولبیاها اشاره کرد و ادامه داد: اگرم از اینها نمیشه خورد احیانا اشکال شرعی داره تا شما به جواب فکر می کنید من برم شیرینی فروشی همین کنار زولبیا بخرم که خیلی ناجور دارن چشمک میزنن...
حرصم گرفت از این نوع حرف زدنش خواستم چیزی بگم که خانم حسینی با اشاره ابرو بهم فهموند سکوت کنم! بعد هم رفت سینی زولبیاها رو گرفت سمت دختر... دختره هم خیلی شیک انگار اومده مهمونی! زولبیا برداشت و شروع کرد به خوردن و گفت: خدایش وسوسه برانگیز بودن!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دخترم بیرون از اینجا که شما زولبیا ندیدی و بوش رو هم حس نکردی اصلا دلت میخواست زولبیا بخوری یا بهش فکر میکردی!؟ دختر با یه حالت خاص لبهاش رو جمع کرد و گفت: نچ خانم آدم چیزی رو نبینه هوس نمی کنه که...
آخ آخ من که تازه فهمیدم چی شد! چرا تا حالا توجه نکرده بودم به این قضیه! ولی دختره انگار هنوز متوجه موضوع نشده بود! البته حق داشت چون سبک خانم حسینی رو نمی شناخت! خانم حسینی ادامه داد و گفت: دقیقا جواب رو خودت دادی دخترم این ضرب المثلی که شما گفتی اگر دقت کنی دو قسمت داره!
قسمت اولش تحریکه و قسمت دوم منع!
اینکه انسان از هر چیزی منع بشه، حریص میشه، وقتی معنی پیدا میکنه که شما اول به وسیله چیزی تحریک بشی و بعد تو رو منع کنن!
مثلا شما زولبیا رو ندیدی هیچ میل وهوسی هم برای خوردنش نداری ولی وقتی سینی زولبیا رو بذارن جلوت و دهنت آب بیفته بعد هم من بگم زولبیا نباید بخوری! اون وقته که آدم حرص میزنه! ولو اینکه اینجا نخوری گفتی میری شیرینی فروشی میخری درسته دخترم! دختر بیچاره حیرون شد چی بگه!
مطلع عشق
#قسمت_بیست_وچهارم عاکفه گفت: حله رفیق گرفتم جواب مطلب رو! بعد هم ادامه داد: رضوان چقدر خوب شد که
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
عاکفه با غر گفت: حالا نمیشه نزنی توی ذوق من!چشم!
رفتم بخوابم هر چند که بعید میدونم خواب برم!
گفتم: عاکفه برو بخواب که مطمئنم زودتر از من داری خواب می بینی!
گفت: خوب تو که خواب نمیری چرا نمیذاری من هیجانم رو تخلیه کنم دختر!
گفتم: آخه خودت الان داشتی از نظم و برنامه ریزی بانو امین می گفتی!
خوب عزیز من، دختر خوب برنامه ریزیم محقق نمیشه مگه با انجام ریز عادتها!
از امشب که شروع کنی چند وقت دیگه منظم میخوابی و پا میشی، و این خودش یه پیشرفته دیگه می تونی زمانت رو درست تر و دقیقتر تنظیم کنی!
با شیطنت میخواست بحث رو ادامه بده و گفت: رضوان یه چیزی بگم نزنیم از پشت گوشی!
به جون خودم ریز گردها رو شنیده بودم ولی ریز عادتها رو نه!
چی چی هست اینی می گی؟!
حرصی گفتم: نخیررررر مثل اینکه تصمیم نداری خداحافظی کنی!
و با همون حالت مثل لحن یک استاد دانشگاهی گفتم: خانم ریز عادتها شامل رفتارهای کوچک ماست که با انجام اونها پس از مدتی، رفتار خوب یا بد، را در ما بوجود می آوردند !
نمونه اش هم همین یه ربع، به یک ربع زودتر خوابیدن هست که بعد از مدتی میشه سر وقت خوابید! آیا نیاز به توضیح بیشتری هست عاکفه خانم!
صداش رو کمی صاف کرد و گفت: حضرت استاد توضیحاتتون خوب بود، ولی خیلی بدجنسی نذاشتی من باهات درست حرف بزنم فعلا یاعلی...
هر چند اون نمی بینه اما من با لبخند ازش خداحافظی کردم...
مبینا که خوابیده بود طبیعتا این شبها که محمد کاظم نیست دیرتر خواب میرم گوشی رو برمیدارم و اسم بانو امین رو توی اینترنت سرچ می کنم...
با خوندن زندگی نامه اش می بينم حق داشت عاکفه خواب از سرش بپره!
اینکه یک خانمی اینقدر اهتمام به زندگیش و همسرش و فرزندانش داشته اهل خیاطی و آشپزی و مهمانداری بوده و در کنار اولویت های اصلیش علم رو رها نکرده تا به مرحله ی اجتهاد رسیده واقعا ذهن رو به فکر مشغول میکنه!
خودم جمله ی آخرم رو تکرار می کنم: ذهن رو به فکر مشغول میکنه !
چه جمله ای! ( هم خندم می گیره هم به نظرم نکته ی عمیقیه) واقعا اگر ذهن مشغول فکر و تعقل نباشه مشغول میشه به تقلید کورکورانه!
میشه همین مقایسه ها و چشم هم چشمی های امروزی که از فکرهای مهم تری مثل افکار بانو امین باز می مونه و در حد یه انسان روز مره زده، زندگی می کنه!
وقتی شرح زندگی نامه اش رو می خوندم دیدم چقدر سختی و بالا و پایین توی زندگیش داشته که فقط با داشتن یکیشون برای ما بهانه ی خوبی میشه که همه چیز رو کنار بذاریم و برای رسیدن به هدف های بالاتر دست بکشیم!
به تحصیلات همسرش که رسیدم که در حد سواد خوندن و نوشتن بلد بوده به خودم نهیب می زنم حالا رضوان اگر تو بودی با اجتهاد چه به سر محمد کاظم که نمی دادی!!!!
اینکه شوهرش تاجر بوده و خیلی وقتها از همسرش می خواسته همراهش بیاد و او چه خوب همراهی می کرده من رو به این فکر فرو میبره اگه محمد کاظم بهم می گفت بیا با هم بریم اشکلون اسرائیل می رفتم یا نه؟!
پشت همه ی این فکرها و سوالهای ذهنیم یک نمیدانم مبهم پنهان بود...
و دوباره یاد جمله ی محمد کاظم می افتم که چنین شخصیت هایی توی زمان خودشون با اون بی امکاناتی اینقدر موثر بودن اگر الان بودن چه هااا که نمیکردن!!!
و به خودم فکر می کنم و هیچ کار نکردنهایم با این همه امکانات....!
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر