مطلع عشق
شیشه پاک کن رو زمین گذاشتم و گفتم : - اصلاً نظارت تو کشور نیست ها؟ این اسم ها که همه شخصیت های مع
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_هفتم
✍ #م_علیپور
باد به سردی می وزید.
کلاهم رو بیشتر روی پیشونیم کشیدم.
توی افکارم غوطه ور بودم و پرنده ی خیالم به پرواز در اومده بود.
مثلاً کار شخصی رو بهونه کرده بودم تا از آموزشگاه بیرون بزنم ، اما خودم میدونستم که دلم نمیخواست با رفتارهای سرد و بی تفاوت خانم مقدم روبرو بشم.
یه لحظه با خودم گفتم :
- برای چی ازش دلخور شدی؟ مگه قرار بود احساسی وسط باشه؟
یا مثلاً توقع داشتی تحویلت بگیره که اینقدر آشفته ای؟
کِشمَکش درونی تمومی نداشت .
- نه ... فقط توقع داشتم که یه کم بهتر برخورد میکرد.
حداقل مثل یه هم دانشگاهی!
یه هم کلاسی ... نه شبیه دشمن!
اصلاً چرا وقتی منو دید که با شهریار وارد آموزشگاه شدم اینجوری برخورد کرد و گفت :
- کلاس تک نفره هست، شما اینجا چه میکنید؟
این حرفش دیگه ته بی احترامی بود.
من که نه براش این مدت مزاحمت ایجاد کردم نه کاری باهاش دارم، پس چرا اینطور رفتار میکنه؟ شاید بهتر باشه که فردا به آقای مقدم زنگ بزنم و بگم که دخترش دوست نداره هر چند صوری منو نامزد خودش بدونه که یه سلام و احوالپرسی خشک و خالی بکنه.
چه برسه به اینکهمثه نامزدها با هم بیرون بریم و یه نمای الکی عاشقانه از خودمون ثبت کنیم!
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گوشیم به خودم اومدم.
شهریار بود ! با صدای بلند که نزدیک بود گوشم کر بشه گفت :
- یالا بیا آموزشگاه ... زود باش!
به سرعت به سمت آموزشگاه دوییدم.
رسماً با دیدن شهریار و خانم مقدم که کنار ماشین بودن به نفس نفس افتادم.
شهریار با خنده رو به خانم مقدم گفت :
- قیافه شو نگاه کن تو رو خدا!
عین پروفسور پَشَندی می مونه ...
یالا بیا هل بده ببینم
ماشین خانم مقدم باطریش خراب شده روشن نمیشه.
خانم مقدم کماکان بدون هیچ سلام و حرفی پشت فرمون نشست و سوئیچ رو روشن کرد اما خاموش شد.
من و شهریار در حالی که نفس نفس میزدیم در حال هل دادن بودیم.
رو به شهریار گفتم :
- واسه چی باید هُلش بدیم آخه؟
- چون که من یه ِغلطی کردم و به نامزدت گفتم امیر این همه راه اومده شما رو ببینه!
با عصبانیت گفتم :
- با این ماشین؟
شهریار در حالی که زور های آخرش رو میزد ، ماشین یهو استارت خورد و روشن شد.
ایستاد و با موفقیت نفسنفس زد و گفت :
- نه عشقم!
قرار شده ماشین آقای مقدم رو الان بفرستن تا برای یه بستنی نعمت که میخوای دخترش رو مهمون کنی سوار ماشین لوکس شون بشی!
سوار ماشین شدم، شهریار گفت :
- جلو می نشستی بابا!
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- راحتم.
اصلاً دلم نمیخواست حس کنه به زور میخوام خودم رو بهش بچسبونم.
تمام مدتی که به دفتر رسیدیم شهریار و خانم مقدم مشغول حرف زدن بودن.
از اصطلاحات زبان بگیر تا دود ماشین و اگزوز و تعمیرات تخصصی ماشین و کشف سوراخ لایه اُزون و ...
ظاهراً تنها چیزی که این وسط بودن و نبودش چندان اهمیتی نداشت وجود من بود.
ای کاش اون روز کذایی ، شهریار برای گرفتن جزوه به دانشگاه میرفت و خانم مقدم رو توی اون اوضاع میدید
چه بسا الان خبری از نامزدی صوری نبود و همینطور که الان با هم گرم گرفته بودن ،
میتونستن واقعی تر به هم فکر کنن.
و شاید نامزدی صوری به عقد دائمی و عاشقانه تبدیل میشد ...
با صدای شهریار که در حال پیاده شدن بود به خودم اومدم :
- خب خانم مقدم دیگه تاکید نکنم که وقتی پاتون رو روی کلاج میزارید یهووویی گاز ندین
این ماشین مثه اون عروسک خوشگل تون نیست.
این ممدلی جان باید باهاش لوطی وار برونید تا باهاتون راه بیاد.
اه ... راستی این امیر هم سر راه یه رستوران ببرید طفلی فکر کنم گشنه ست.
ناهار درست و حسابی هم نخوردیم!
از صبح هم همه ش مشغول تمیزکاری بودیم.
خانم مقدم رو به شهریار گفتم :
- شما هم دوست دارین میتونید برای شام بیاین؟
شهریار که مشخص بود قلباً خیلی ناراحته که داره این پیشنهاد رو رد میکنه گفت :
- دوستان به جای ما!
حقیقتش من خیلی درس دارم باید برم الان به کارام برسم.
بعد روش رو به سمت ما گرفت و خداحافظی کرد.
ماشین مشتی ممدلی بوق کامیونی شو به احترام شهریار زد و به راه افتاد.
خانم مقدم بدون هیچ حرف اضافه ای پرسید :
- کدوم دستوران برم؟
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود.
بهسختی تکونش دادم و با صدای خفه ای که شک داشتم صدای من باشه جواب دادم :
- فرقی نمیکنه.
خانم مقدم بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه شروع به رانندگی کرد.
احساسات متغییری رو داشتم تجربه میکردم.
احساس خشم فرو خورده
احساس ناراحتی
احساس یاس
احساس سرخوردگی
و همچنان خشم و خشم!
بارون قطره قطره روی شیشه ی ترک خورده ی ماشین نشست.
به پنجره و هوای دلچسب بیرون خیره شدم.
خانم مقدم ظاهراً به سمت مسیری که آدرسش رو خیلی خوب بلد بود در حال حرکت بود.
رو بهش گفتم :
- میخواین خارج شهر برین؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد و به رانندگی ادامه داد.
👇