eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
خانواده متعالی 💥🌺 قسمت هجدهم: آثار لذت های غربی خیلی خیلی مهم! ✅👆🔸 استاد پناهیان: حواست جمع ب
خانواده متعالی💥🌺 : زندگی شیرین یا حقوقی؟؟؟ ✅👆🔸 استاد پناهیان: یه کسی که خانواده تشکیل میده و بلده چجور از خانواده لذت ببره «منفعل نیست» 👏👏👏 خوشم اومد↔️ خوشم نیومد ؛ نیست! فعاله....✔️🏃🏃🏃 برای اینکه خوشش بیاد یه سری فعالیت ها انجام میده! (ببخشید شما چه فعالیت هایی انجام دادید؟ یا فقط نشستید تا لذت خودش بیاد؟؟؟ یکم فکر کن انصافا) 👈تا به اون محبت بالا برسه 💞💏💞 برای اینکه آدم خوشش بیاد و لذت ببره از زندگی و عاشق خانومش بشه.... 👇 👌باید یه سری فعالیت هایی انجام بده شما یه چیزی شنیدی که.... 👈میگن عشق خبر نمیکنه 👈نه خیر !!!؛عشق رو باید رفت دنبالش آورد!✅ بله .....حالا ممکنه اول زندگی آدم ناغافل ... عاشق بشه ! و زندگی تشکیل بده ! و ازدواج کنه 👌 خب اون دندان شیریه.... همه ی زندگی رو نمیشه اینجوری پشت سر گذاشت که! انسان است و👈فعال بودن؛نه منفعل بودن انسان است و 👈برنامه داشتن انسان است و👈اکتساب کردن ما دنبال «زندگی شیرین» هستیم 😋😘 نه «زندگی حقوقی » زندگی که از نظر حقوقی جرمی توش انجام نگیره چقدر سخته !!!! این چه زندگیه تلخ وبی مزه اییه که تو داری؟؟؟؟ 😘💚✅👆🌸✅ روزهای فرد در👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc کانالی برای داشتن یه خانواده ی پر از لذت دایمی...
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد .... بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمی دونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمی خواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اسرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو می پرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟ خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم... کاری نمی شد کرد گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت بله به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: داشتید از دوران نوجوانی تون می گفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون... اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...
مطلع عشق
#قسمت_هجدهم لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه! نمیدونم شاید، مثل
اینم از وضع الانم!!! لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.‌... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته! اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن! بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟! گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟! لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه! منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!!!! یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا... دو تایی خندمون گرفت... یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله.... لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ... احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا.... ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم... لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی... ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم... اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی! اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی.... ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین! وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین! و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین! آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط! جایی که حداقل وظیفه ات نبود! شاید می خواستی بیشتر کمک کنی! نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره! ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم! بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن! ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت! این خیلی مهمه! فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است! نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟! درست می گفت‌.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... ! و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما....
مطلع عشق
#قسمت_هجدهم صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حا
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر! گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟ گفت: خوب چطور بود حالش بد شده! گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان! حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان! سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم! رفتم پیش بچه ها... اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد... کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله! لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه... گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست! نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا! هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم! مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه... یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه... سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست ! با حالت سر گفتم: آره گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟! نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم. لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت! مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد! رسیدم خانه... امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت! تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود... خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم! امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم! ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من... نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری! حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست... بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه.... این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی! نویسنده:
خانم حسینی که تعجبم را دیده بود لبخندی زد و گفت این چند تا رو هم بخون تا بگم ماجرا چیه! بدون اینکه چیزی بگم با همون تحیر ادامه دادم... 3.دانشگاه بریستول (انگلیس)/ - لباس باید حداقل بدن را از شانه تا زانو بپوشاند، عریان نمودن بخش بالای سینه ممنوع است. - دانشجویان باید آگاه باشند که پوشیدن لباس های محرک جنسی می تواند توسط برخی افراد به عنوان دعوت برای سخنان و اعمال نامناسب و زشت و توهین آمیز تلقی شود. - زیورآلات باید در کمترین میزان ممکن مورد استفاده قرار گیرد. گوشواره های آویزان و نیز سوراخ کردن اعضای صورت نامناسب و ممنوع است. 5.کالج رابرت (ترکیه)/ از جمله قوانین پوششی این دانشگاه ، - پوشیدن شلوارهای غیر رسمی از قبیل شلوارهای مارک ، شلوارهای جین و یا بادگیر (شلوارهایی که جیب‌های زیادی دارند) قابل قبول نمی‌باشد. - هیچ گونه جواهرآلات به جز ساعت و یک جفت گوشواره (البته برای دختران)، مجاز نمی‌باشد. - موها باید تمیز و مرتب باشند. رنگ کردن مو با حنا و یا به صورت راه راه ، قابل قبول نمی‌باشد. موی پسران باید کوتاه باشند. - پوشیدن جوراب الزامی است. - آرایش کردن، مجاز نیست 6.دانشگاه تگزاس (آمریکا)/ -ناخن‌ها باید متعارف و مناسب باشند - استفاده از زیورآلات ناخن و ناخن مصنوعی ممنوع است. - طول دامن نباید از 3 اینچ بالای زانو کوتاه‌تر بوده و نباید بیش از حد تنگ باشد. - پاشنه کفش نباید از سه اینچ بلندتر باشند. - پوشیدن لباس‌های بدن‌نما مجاز نیست. - پوشیدن جوراب‌های زنانه و مردانه ضروری است. اما پوشیدن جوراب‌های زنانه تزئینی و طرح‌دار (نظیر جوراب توری و غیره) مجاز نیست. 7.دانشگاه هاروارد (آمریکا)/ دانشجویان این دانشگاه موظّف به رعایت ضوابط ضمیمه کتاب راهنمای خود هستند. برخی موارد کتاب راهنمای دانشجو به شرح ذیل است: - دانشجویان موظفند در محیط خوابگاه و رستوران بلوز، پیراهن یا ژاکت یقه‌دار بپوشند. - در تمامی ایّام هفته در رستوران و به هنگام صرف نهار مردان بایستی یک ژاکت و در هنگام صرف نهار یک ژاکت به همراه کراوات برتن کنند. زنان نیز موظّفند پوششی مناسب اعمّ از پیراهن و یا لباس بلند و متعارف داشته باشند. - لباس‌های چسبان، لباس راحتی، عرق‌گیر، لباس بدنسازی، و شلوارک در هیچ زمانی و هیچ مکانی مجاز نیست مگر در مواردی که فرد در قسمت مربوطه و یا اتاق خواب خویش حضور دارد. - پوشش شلوار جین در همه انواع آن درمحوّطه دانشگاه ممنوع است! از دیدن این همه قوانینی شبیه قوانین دینی ما دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم که خانم حسینی شروع کرد گفت: نازنین جان آیا شما الان که در این دانشگاهها نیستی موظف به انجام هیچ کدوم از این کارها هستی؟ گفتم: خوب معلومه نه! گفت: آیا کسی می تونه تو رو مجبور کنه یکی از این دانشگاهها رو بری؟ گفتم: خوب نه کسی نمی تونه این کار رو بکنه! گفت: خوب حالا اگر خودت انتخاب کردی در یکی از این دانشگاه ها تحصیل کنی آیا می تونی به قوانین دانشگاه عمل نکنی! گفتم: خانم حسینی جان خوب معلومه که نمیشه! وقتی انتخاب کردم خوب باید به قوانین اون دانشگاهم پایبند باشم دیگه! گفت: آفرین حالا دقت کن آیه ٫٫لا اکراه فی الدین٫٫در واقع برمیگرده به اینکه شما در اعتقاد و انتخاب دین مختاری یعنی کسی نمی تونه به زور کسی رو مجبور به دین و اعتقاد کنه! ولی! ولی وقتی فرد دینی را انتخاب کرد باید به قوانین دین هم پایبند باشه و نمیتونه بگه این کار رو دوست دارم انجام میدم این کار رو دوست ندارم انجام نمیدم درست شد! پس آیه ی لا اکراه فی دین برای انتخاب دین و اعتقاد هست که هر فردی برای این کار اختیار و قدرت انتخاب را داره نه انتخاب قوانین! درست مثل انتخاب ورود به دانشگاه اما به محض انتخاب دیگه باید پایبند قوانین دانشگاه باشه! خیلی مثال دقیقی بود ولی یه چیزی برام مبهم موند که گفتم: خوب درسته اما شاید بعضی ها بگن ما دین را انتخاب نکردیم چرا باید قوانینش رو رعایت کنیم؟!
طبق معمول عصر الکترونیک رفتم سراغ اینترنت وقتی که اسم بنت الهدی صدر رو سرچ کردم دیدم به به چه شخصیت شخصی بودن این خانم! شاعر، نویسنده و متفکر، معلم و فعال سیاسی و فرهنگی! برام عجیب بود چرا تا حالا اسم این خانم رو نشنیدم! شاید اینقدر محصور فضای اطراف خودم بودم که پیدا کردن شخصیت های اثر گذار رو توی شرایط سخت غیر ممکن می دیدم! خیلی برام جالب بود خانمی زمان رژیم بعث عراق اینقدر موثر بوده! دوست داشتم کتابهاش رو بخونم... باید هر جوری بود کتابهاش رو پیدا میکردم فکر میکردم کتابهای کاربردی باید باشه که خوندش حتما خیلی به تحقیق پژوهشی من کمک میکرد... هر چند که ما توی ایران هم چنین خانم هایی حتما داریم! به خودم میگم خوب اگه داریم پس چرا من نمیشناسم! البته به جز مادران و همسران و دختران شهدا که خیلی موثر بودند... حتی از همین ها هم کم نوشتن ... برای لحظاتی احساس تاسف کردم که چه ضعف عظیمی! مطمئنن ما توی کشورمون خانم موثر زیاد داریم ولی چرا من و امثال من کسی رو نمی شناسیم مگر دو یا سه مورد! و مجددا خودم به خودم نهیب میزنم که اگر کم کاری هست تقصیر خودم و امثال خودمه دیگه! وسط این تلاطم ذهنی ، هم زمان داشتم اطلاعاتی که از اینترنت از خانم بنت الهدی صدر بود رو می خوندنم به نکته ی جالبی رسیدم نوشته بود وقتی مدارس کشور عراق رفتن زیر نظر دولت بعث عراق با صدور این بخشنامه بنت‌الهدی از مسئولیت این مدارس کناره‌گرفت و دعوت رسمی دولت طی نامه‌ای از او بر ادامه همکاری در این مدارس را نیز رد کرد ودر پاسخ به سوال از علت ترک همکاری در این مدرسه‌ها می‌گفت: من به هدف تحصیل رضای خدا در این مدرسه‌ها کار می‌کردم. با ملی شدن (تحت نظارت دولت بعث در آمدن) این مدارس، موندن من در این‌جا چه توجیهی خواهد داشت؟! این جمله اش من رو یاد حرف استادم انداخت که می گفت: برای مدرک درس‌بخونی، بعدش‌ تو فقط‌ یک مدرک داری ! اما اگه برای خدادرس‌بخونی، تک تک لحظاتی که درس‌میخونی رو حکم جهاد برات‌ مینویسن و چقدر تفاوته بین این و آن! محو افکار و تحلیل های خودم و مطالبی که داشتم می خوندم بودم که برای گوشیم پیامک اومد با اینکه میدونستم مطمئنا محمد کاظم نیست اما با امید پیامکش به سمت گوشی رفتم... ولی خوب محمد کاظم نبود... عاکفه بود! نوشته بود: خیلی آدم فروشی من باید ازطریق آقای سلمانی بفهمم که تو جای دیگه مشغول بکار شدی؟! حالا کجا هست این پست و مقام وزارت که بهت اعطا شده رضوان خانم؟! اگه قابل میدونی و فرصت داری بگو بیام ببینمت کارت دارم... وای چقدر بد شد اینقدر درگیر رفتن محمد کاظم شدم که کلا یادم رفت به عاکفه در مورد کار جدیدم بگم! کاش می تونستم به عاکفه بگم که چقدر ذهنم درگیر! ولی نمی تونم... با خودم فکر می کنم کاش وقتایی که از دیگران خبر نداریم بی انصاف نباشیم... وقتی وضعیت زندگی خودم رو نگاه می کنم کاملا می فهمم که همه آدم ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که خیلی ها از اون خبر ندارن... کاش کمی مهربونتر باشیم ... ولی شاید الان عاکفه هم توی همین حال باشه و من بی خبر! بخاطر همین بهش پیام دادم بدون اینکه بدونم درگیر چه اتفاق وحشتناکی شده...!
مطلع عشق
#قسمت هجدهم حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن! خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم! ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد! برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟! موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود! با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم ! و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد! ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاه‌های حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد! عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمی‌کرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم! بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد! به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم... فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره... حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم! و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار! هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا... مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم... قبول کرد. وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست! معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن... تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند! مثل من و مهسا! حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان می‌داد روشن و واضح و پر معنی! از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن... عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود: (همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.) حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا.... مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم... سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام! حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه! جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده! ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من! اما مهسا با حالت گارد... نویسنده:
مطلع عشق
با خودم توی همون چند ثانیه هزار فکر و برخورد متفاوت رو تصور کردم‌. جز اونی که در واقعیت اتفاق افتاد
📚 "" "" مجری رو به تلویزیون و دو نفری که برای گفتگوی ویژه ی خبری حاضر شده بودن گفت : - در هر حال آقای کریمی ادعا میکنن مافیای خودرو اینطور هم که شما میفرمایید وجود نداره. حتماً ادعای جدید یکی از خودروسازان رو که رسانه ای شده رو شنیدین که گفتن : - ما هر روز در حال ضرر دهی هستیم ...! نماینده ی مخالف زیر خنده زد و گفت : - حتماً دوستان برای رضای خدا دارن تولید میکنن!! البته نمیفرمایند که این مدت با دلار جهانگ... عذرمیخوام با عرض نیمایی الی ماشاءَالله قطعات خودرو رو وارد کردن و هنوز هم مثل قطره چکون هزار تا قرعه کشی و طرح پیش فروش و نیم فروش و پَس فروش گذاشتن تا با هزار بدبختی به دست مردم برسه ...! خب این بزرگواران اگه ضرر میدن چرا تولیدشون رو متوقف نمیکنن؟ به والله که مردم حاضرن نصف این پول رو با رضایت بدن و ماشین لوکس و دست دوم خارجی بخرن! مجری در ادامه صحبت نماینده گفت : - خب این آزاد کردن واردات خودرو هم بستگی به طرح و نظر دوستان شما در مجلس داره ...! نماینده موافق گفت : - ما منکر اینکه خودروهای داخلی ایراداتی هم دارن نیستیم، اما قطعاً قبول دارین که خودروهای قدیمی که تولید شدن خیلی فرق میکنن، ما به سمت پیشرفت داریم میریم ...!‌ نماینده ی مخالف با نیشخند جواب داد : - اتفاقاً مردم کوچه بازار هم کاملاً با شما موافق هستن که خودروهای قدیم و جدید خیلی فرق دارن. قدیمی ها خیلی کیفیت شون بهتر بود! ماشین رو از کارخونه در میارن انگار ماشین اسباب بازیه ... یه بچه رو تصادفی روی کاپوت بزاری ، ماشین ننه مرده به احترامش گود میشه!! آقای کریمی رو به نماینده مخالف گفت : - ایشون بیشتر از اینکه منتقد باشن برای تمسخر تشریف آوردن ظاهراً ... حضرت آقا این همه از تولید داخلی حمایت میکنن، باید به تولیدکننده فرصت اصلاح و تمرین و خطا داد! نماینده مخالف سری تکون داد و گفت : - شما که سخنرانی حضرت آقا رو در بابِ حمایت از تولید داخلی شنیدین، پس چطور اون تیکه رو که بصورت واضح به خودروسازان عزیز تذکر داد رو نشنیدین...؟ امید کنترلو برداشت تلویزیون رو خاموش کرد. رو بهش گفتم : - داشتم گوش میکردم ها ...! امید در حالی که روی تشکش میپرید گفت : - حرفای اینا تمومی نداره ، شک نکن همین دو نفر هم که اومدن فقط نمایش بازی میکنن! در حالی که پتو رو باز میکردم جواب دادم : - اتفاقاً از حرفای این نماینده ی مخالف خیلی خوشم اومد، چه صدای خوبی هم داشت محکم و با جذبه ...! ته چهره ش هم شبیه فرهاد قائمیان بود نه؟ از اون تریپ ها که ازش حساب میبری. من که جای این بودم به جای نماینده ی مجلسی میرفتم گوینده یا دوبلور میشدم ...! امید بالش رو برام پرت کرد و گفت : - خداروشکر جای اون نبودی ... با این صدای و داغونت !‌ "" "" از افکارم بیرون اومدم ... آقای نماینده در حال رانندگی بود و من به این فکر میکردم که قانون جذب واقعاً موثر بود ...؟ به یکی از محلات بالای شهر تهران رسیدیم. برای من که هیچوقت قبل از این به تهران نیومده بودم نیازی نبود اسم محله رو بدونم. تغییر ناگهانی مدل ماشین های پارک شده و سر و ریخت ساختمون ها، باعث شد خیلی زود بفهمم که داریم وارد قسمت اعیان نشین میشیم. من که‌ فکر میکردم دیگه توی شهرهای بزرگ خبری از خونه ی ویلایی و باغ های آنچنانی نیست، با خونه هایی رو برو شدم که از کاخ سفید و کاخ سعدآباد کم نمی آوردن ...! " " سخنران رو به جمعیت گفت : - مردم قارون رو دیدن و با آه گفتن : هذا حَظٍّ عَظِيمٍ بعد اینجوری شد که وقتی قارون هلاک شد حضرت موسی اول خونه زندگی و طلا ملا هاش رو از بین برد! چون گفت خوی اشرافیگری و تجملاتی که آه مردم رو در میاره از حربه های شیطانه ...! گرچه مردم الان همگی یه پا فرعون و قارون شدن ...! فرعون ننه مرده تو گرمای مصر، چهار تا خدمتکار داشت فقط بادش میزدن! یه تخت کج و کوله داشت که ۶ نفر به بدبختی دو قدم تکونش میدادن تا جناب فرعون رو ۱۰ متر جا به جا کنن! تو که زیر باد خنک کولر برای خودت لم میدی و به وقتش هم سرمات به راهه هم دوش آب گرمت، هم ماشینت که راحت و با سرعت تو رو به مقصد میرسونه ؛ وضعت از قارون و فرعون خیییییلی بهتره ...! " " انگار که نماینده ی خوش صدا و با جذبه افکار درونی منو شنید و دکمه ی ریموت رو زد تا با نمای کاخ خودش روبرو بشیم. وارد حیاط خونه که چه عرض کنم ، عمارت شاهنشاهی شدیم ! در حالی که همچنان تا در خونه روی مسیر سنگ فرش شده رانندگی میکرد رو به من گفت : - پسر جون با خودت فکر نکنی هر کی نماینده ست دزد و کلاهبرداره و اختلاس گره! این خونه زندگی و مال و اموال هم از قدیم و الایام از ارث آبا و اجدادی به من رسیده ...! البته اینکه برادرم تو جوونی عمرش رو به شما داد و من تک پسر شدم هم توی ارث بری بیشترم بی تاثیر نیست! 👇