مطلع عشق
#سلام_بر_یحیی #قسمت_ششم -الو یحیی؟ -الو مریمم..سلااام.. صدایش را که می شنوم، همان جا وا می روم. پاه
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_هفتم
یحیی چقدر التماست کردم که دستهایم یخ زده است. دستهایم از سرما می سوزند. تو را به جان مریم پا شو دستهایم را بگیر و گرم کن. چرا دستهایم را گرم نکردی؟ چرا دستهایت یخ زده تر از دستهای من بودند؟
یحیی یادت هست؟ از همان روز عروسی می گفتی که مریم چقدر همسر شهید بودن به تو می آید! وای که هر بار با گفتن این جمله بند دلم را پاره می کردی. بیا..حالا بیا و خوب تماشایم کن. ببین بلاخره همسر شهید شده ام. یحیی یعنی باور کنم که آن یاعلی گفتنت آخرین باری بود که صدایت را شنیدم؟ بی انصاف چرا فرصت ندادی که لااقل من هم خداحافظی کنم؟ چطور دلت آمد بدون خداحافظی بروی؟ یحیی یعنی باور کنم که خبر شهادتت را از پدرت شنیدم و تاب آوردم؟ یعنی باور کنم که پشت تابوت تو راه رفتم و پیکرت را تشییع کردم؟ یعنی من بودم که چشمهای بسته و لبهای ترک خورده و دستهای یخ زده ات را دیدم و زنده ماندم؟ یحیی..یحیی خوب و عزیزم چطور توانستم خاک روی پیکرت بریزم و خودم هنوز نفس بکشم؟ آخ که چه سخت جانی شده ام من. منی که تاب دوری تو را نداشتم، حالا با نبودن همیشگی ات چکار کنم!؟ یحیی بگو چقدر دیگر باید بدوم تا به تو برسم؟ بگو چه کردی تا اجازه ی پرواز گرفتی؟ دلیلش اشکهای سجده های شبانه ات بود یا بغض های سلامهای زیارت عاشورای سحرگاهی ات؟ یحیی راهی پیدا کن که مرا هم ببری پیش خودت وگرنه من بی تو دق خواهم کرد.
دوباره آن ترس و اضطراب در دلم می پیچد. دستم را به دلم می گیرم و می گویم: مرد حسابی لااقل بیا کمی آرامم کن. دیدی آخر این ترس و حس در دلم نتیجه داد و تو از پیشم رفتی؟ یحیی فقط چند لحظه بیا تا کمی قرار بگیرم و بعد برو یا راهی نشانم بده تا این درد این دوری را کمی آرام کنم. یحیی..یحیی..تو را به جان مریم یحیی...
گریه امانم را بریده است. سرم را به در تکیه داده ام و زار می زنم. به هر گوشه از خانه که نگاه می کنم، نشان یا نگاهی از یحیی را می بینم و دلم بیشتر می سوزد. صداها باز هم در سرم می پیچند. که ناگهان صدای یحیی را در بین صداهای در و دیوار می شنوم که می گوید:"حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند!"
دلم بی تاب تر می شود و شروع می کنم به دم گرفتن..بابا دخترت به فدایت..بابا دخترت به فدای دلت آن لحظه که بانویت پشت در ماند..بابا دخترت به فدایت خانمت آن لحظه که محسنش را..بابا دخترت فدای جگر تکه تکه از زهر حسنت..بابا دخترت به فدای رگهای بریده ی حسین ات..بابا دخترت به فدای دستهای بریده ی عباست..بابا دخترت به فدای قامت خمیده ی زینبت..بابا..بابا..بی پناهم..تو را به قسم به آن لحظه ی آوارگی و بی پناهی دخترت در بیابان کربلا و کوچه های کوفه و شام، پناهم باش..آرامم کن. بابا مگر یحیی مرا به دست تو نسپرد؟ پس دل بی تابم را قرار باش. آخ یحیی..یحیی..دلم برایت تنگ است. به اندازه ی همه ی عمر دلم برایت تنگ است.
عطر تنت..هنوز هم باید روی لباسهایت عطر تنت مانده باشد. با این فکر، جانی تازه می گیرم و بلند می شوم. چادرم همان جا از سرم می افتد و هر چه توان دارم در پاهایم جمع می کنم و به سمت اتاق خواب می روم. در را که باز می کنم، چشمم به ساک یحیی می افتد که خودم برایش بسته بودم. به سختی به سمتش می روم. می بوسمش و آرام زیپش را باز می کنم. بوی یحیی پخش می شود و تپش قلبم را تندتر می کند. پیراهن آبی اش را در می آورم و می بوسم و روی چشمهایم می گذارم و فکر می کنم که در یحیی را در خود دارد و محکم در آغوشش می گیرم. یحیی..یحیی دوستت دارم. خیلی زیاد. چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم...
✍ ادامه دارد ....
داستان هرشب بجز جمعه ها در 👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سوم #قسمت_ششم دوستان سوالی که چند جلسه بحث کردیم چی بود؟ درزندگی اجتماعی تشخیصش با ولی ف
#جلسه_سوم
#قسمت_هفتم
✅👆🏼🌺
یه سوال دیگه مرتبط با بحثمون رو جواب بدیم
❓شما میگویید بعضی استعداد مدیریت دارند بعضی استعداد مرئوس(زیر دست) بودن...
آیا ما نباید تلاش کنیم که مدیر باشیم
آیا این تفکر اشتباه هست❗️
آیا تلاش برای مدیر شدن پریدن به سمت خوبی ها نیست❓❗️
دقت بفرمایید🔍
این تصور اشتباهه که
ما فکر کنیم ترقی یعنی مدیر شدن📉
این اشتباهه🚫
شما همه باید برای پیشرفت تلاش بکنید
و به سمت بالاترین نقاط حرکت بکنید✅
اما یه وقت میشید دکتر حسابی
که رییس هم نیست،ولی دانشمنده
یک وقت میشید یک ورزشکار بسیار افتخار آفرین🥇🏆
این ها هم یه نوع پیشرفته💥
یه وقت دیدید
شما یه طبیب حاذق شدید
حتی یه طبیب بدون شهرت
آدم بدون شهرت هم میتونه به بهترین کمالات برسه🌱
نمیشه اینجوری⁉️
بدون شهرت هم آدم می تونه به بالاترین کمالات و مدارج برسه
بدون قدرت هم حتی آدم میتونه به بالاترین مدارج برسه✅
اینکه من عرض کردم بعضی ها استعداد مدیریت دارند👈
👈مدیریت هم یک نوع از زندگی کردن در مشاغل اجتماعیه
استاد پناهیان:
من میشناسم یه آقای مهندسی هست،ایشون فرمانده بود در زمان جنگ
بعد از جنگ هم تو کارهای عمرانی شرکت میکنه
بعضی از وزرایی که الان وزیرن
دوره ی آقای خاتمی بودند،
دوره آقای هاشمی مسئولیت هایی در حد وزارت داشتند...
اینها نیروهای زیردست ایشون بودند👌
ایشون از نیروهای زیر دست خودش مدیر انتخاب میکنه
خودش میشه معاون اون ها
میگه من☝️آدم عملیاتی هستم،
پشت میز نشین نیستم❌
ولی شما پشت میز نشین هستی،
از من کاراییت ممکنه کمتر باشه،
تو بیا برو رییس من بشو
من زیر دست تو کار میکنم✅
آدم انصافا موفقی هم هست👆
ولی نمیره وزیر بشه🚫
میگه نه من برم وزیر بشم باید دستور بدم،
کسی بره دستور بده،خود من این کاره رو بهتر انجام میدم✅
میگه شما یه دستور دهنده بگذارید اونجا آدم درستی باشه،تشخیص خوبی بده👌
کاری که از بر میاد از یه وزیر بر نمیاد
یه وزیر هنرش اینه که 4تا مثل من روی کار بگیره✔️
لذا رییس کل شدن همیشه ارزش نیست❌
این رو شما در نظر داشته باشید👌
ولی به هر حال تو نظام تسخیری🌐 بالاخره بعضی ها باید ریاست هایی هم داشته باشند✔️✔️
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت_ششم 🌾عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته ک
#مثل هیچکس
#قسمت_هفتم
نویسنده : فائزه ریاضی
🌾روزهای خوبی نداشتم. بعداز آن ماجرا تنها شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه
نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارج شود و انتخاب
ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اما ترس آرمین ازاینکه
مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. در اوقات بیکاری کتاب می خواندم و بعد از پایان
کلاس ها به خانه برمی گشتم. کم کم پدر و مادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده. اما
جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید بود و دانشگاه تعطیل شده بود.
وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم. ظهر آخرین روز سال بود.
درحالیکه چیزی به تحویل سال نمانده بود باالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن
زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت و گفت :
_ الو؟...
بله...
شما؟ ...
گوشی را زمین گذاشت و گفت :
_ رضا بیا تلفن باهات کار داره، میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم. من شماره ی خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟
چه کار داشت؟ با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.
الو، سلام
+ سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟
_ ممنون. محمد جان تویی؟
+ آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.
_ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟
+ فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره ی خونه
رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزارشهدا، قبرهارو میشوریم و
گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.
دلم میخواست بدون مکث پیشنهادش را قبول کنم، این فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما
نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم :
_ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟
+ حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم. در فکر بودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه
ی ما شده بود گفت :
_ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 شب سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟
+ یکی از بچه های دانشگاهه، پسر خوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا
قبل از رفتن کارهای خونه رو تموم کنم.
مادرم نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد. تمام تلاشم را کردم تا
کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت 5 آماده شدم. شب عید بود و ترافیک
همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ساعت 7 گذشته بود که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را
پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود. عطر گل و گلاب مزار شهدا خبر از دیر رسیدنم میداد. با نا
امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها خیره شدم.
متولد : 1342
شهادت : 1362
محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر
اودقیقا هم سن من بود. نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و
به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد. درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو
نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟ پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که
دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمی پذیرد
یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند، برود و شهید بشود.
بلند شدم و بین قبرها راه رفتم. تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود.
هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله...
رنج سنی مشخصی نداشتند. همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمی
کردم. فکرم به سمت پدر محمد رفت. توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور
زندگی در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت، درست مثل چشمان محمد. چرا باید با
وجود زن و بچه و زندگی خوب، خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش
آمد حتماً با محمد درباره اش حرف می زنم. به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دو ساعت تا
تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم.
اگر دیر برسم حتما مادر ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۲. گزینش معیارها، متناسب با انتخاب خویش #قسمت_ششم ج.درجه بندی معیا
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
۲. گزینش #معیارها، متناسب با انتخاب خویش
#قسمت_هفتم
د. توجه به هر #معیاری به اندازه ارزشش
🔸در درجهبندی معیارها باید ارزش واقعی آنها را در نظر گرفتن برخی از #دختران و پسران، قیافه آنقدر ارزشمند میداند که مقام آن را از #ایمان و صداقت هم بالاتر میبرند.
🔹 نمیخواهم بگویم قیافه را جزو معیارهای خود قرار ندهید؛ اما نباید #ارزش آن را از آنچه که هست، بالاتر برد.
🔸 این نکته را هم به پسر ها می گویم و هم دخترها که باور کنید #قیافه هر چقدر هم که زیبا باشد، بعد از مدتی عادی میشود.
🔹 خوب نیست روی چیزی که بعد از یک #مدّت عادی میشود،این قدر حسّاسیت به خرج داد.
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#قسمت_ششم صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح 🕢 تارسیدم به محلی
#قسمت_هفتم
دوهفته ای گذشته بود ازاولین دیدارمون
چت📱 ،تماس صوتی📞،تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دخترمذهبی خیلی ازخط قرمزهامو ردکرده بودم.
نمازم،قرآنم،خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود
خونوادم شاکی بودن که چقدرگوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه
ولی سبحان شده بودهمه دنیاوزندگی من
صبح وشبم🏙🌃،شام ونهارم🌭🍞،عبادت واستراحتم😴📿
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱 اگه پدرم،مادرم،برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزارتاقفل ورمزبودکه گذاشته بودم روگوشیم که کسی نتونه واردبشه🔒
سبحان ذهنموخیلی درگیرکرده بود ولی چیزی که بدتربود،نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون،نداشتن شغل،اختلاف بعضی عقاید مهم بین من وسبحان وحتی خونواده هامون، مخالفت خونوادش بااصل ازدواجش تواین سن و.....
منم تواون مدت خواستگارای مختلفی داشتم که به خاطرعلاقه ام به سبحان همه شونوبه دلایل مختلف ردمیکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتربهشون فکرکنم امابه خاطراین رابطه وبدون ذره ای فکرردمیکردم.😔
همه این ذهن مشغولی هاموجب این شدکه به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 بهم نه پیام📧 نه هیچی.یک هفته رهای رها باشیم
درست فکرکنیم به جوانب کاروهمه چیز رودرنظر بگیریم. اگه بعدیک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تواون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
درطی اون یک هفته هروقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم،عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رومیگرفت.⛔
بعدیک هفته دیگه نتونستم دووم بیارم.بهش پیام دادم
*سلام میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجابگو.نمیخوام تو روم جواب ردبشنوم
*میخوام ببینمت حضوری فقط همین وتمام
دوباره همون مکان قبلی قرارگذاشتیم
من زودتررسیدم
بعدچنددقیقه رسید
#ادامه_دارد
#قسمت_هفتم
ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم.
خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ...
رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه...
چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردو گاه داعش سر در آوردم مردانی با هیکلهای درشت، ریشهای بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن...
چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ...
از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ...
با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟
سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه...
و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ...
آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ...
سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم
گفت: جواب سلام واجبه ها!
مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟
زد زیر خنده گفت: نه بابا ...
گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟!
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی...
گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم میزدی بایداز تو مصاحبه میگرفتم!
گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه!
گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم!
گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ...
رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟
گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم....
با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار...
خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟
گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم.
گفت بله بله بفرمایید داخل ...
و تق در باز شد....
فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره...
رفتیم داخل....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد....
مطلع عشق
#قسمت_ششم آخر این مسیر چی میشه و چه سختی هایی در انتظارشه! اینروال ادامه پیدا کرد طوری که دیگه
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
بدون اینکه مکث کنم گفتم: اینقدر کار هست، مثلا یکیش سبزی فروختن!
محمد در حالی بهم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که چشماش چهار تا شده بود و بعد یکدفعه بلند زد زیر خنده گفت: خیلی با مزززززه بود! حقیقتا هیچ وقت به ذهن خودم نمی رسید!
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : من جدی گفتماااا اصلا هم شوخی نکردم!
دست از کارش کشید و گفت: نرگس میدونی چی داری می گی عزیزم ! من که دارم کارم رو میکنم! حالا نهایتا یه کم بیشتر وقت میذارم!
گفتم محمد نمیدونی که چه درآمدی داره که!خودم دیدم مغازه سر کوچه سبزی پاک کرده بسته بندی رو به قیمت هوا و فضا میداد و ملت هم ازش میخریدن!
خوب چرا ما باید همیشه خودمون رو بندازیم توی سختی! چرا همیشه باید کاری که دردسرش بیشتر رو انجام بدیم! نه واقعا چرا!!!!!!
منتظر جواب نشدم، برای اینکه محمد فکرهاش رو بکنه رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان دمنوش بابونه براش آماده کنم...
برگشتن دیدم دوباره مشغول کار...
گفتم: بیا یه کم استراحت کن... دمنوش بابونه برات آوردم...
همینطور که مشغول بود نیش خندی زد و با حرص گفت: کار از بابونه گذشته، اینجوری اروم نمیشه!
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: اعصاب من!
خیلی ناراحت شدم و گفتم: بیا خوبی کن! بیا و به فکر شوهرت باش! اینم جوابم!
سینی رو همونجا گذاشتم و رفتم داخل اتاق...
چند دقیقه ای گذشت محمد با سینی اومد داخل اتاق...
نشست کنارم و گفت: خانمم... عزیزم... خوب من دارم تلاشم رو می کنم شما کمی صبر کن همین...
ناراحت گفتم: مگه من چی گفتم که بهت برخورد! مگه این کارا اشکالی داره! مهم اینه آدم نون حلال در بیاره! توی این مدت به هر سختی زندگی کردم حرفی نزدم و تحمل کردم اونوقت شما اعصابت آروم نمیشه!
محمد که انتظار این همه ری اکشن رو بخاطر یه دمنوش نخوردن نداشت و حسابی جا خورده بود گفت: یاااا حسین چه دلت از من پره و خبر نداشتم !!!!
خوب حالا شما میگی بریم سبزی بفروشیم بهتره! یعنی بیشتر سود می کنیم!
اینطوری خوب میشه ؟!
والا من حرفی ندارم ولی باور کن به این راحتیم که می گی نیست نرگس!
خوشحال شدم که حداقل راضی شد بهش فکر کنه، بخاطر همین سریع واکنشم رو عوض کردم و گفتم: باور کن خیلی راحتتر از چیزی هست که حتی فکرش رو می کنی....
نفس عمیقی کشید و مستاصل گفت: باشه...
منم معطل نکردم و گفتم: پس کی سبزی می گیری؟
گفت: سفارش هایی که گرفتم رو تحویل بدم در اولین فرصت چشم...
چند روز گذشت ولی خبری نشد منم چیزی نگفتم تا کارهاش تموم بشه ...
چند روز شد، چند هفته!
اما باز هم هیچی به هیچی!
یه روز که شاید باورتون نشه، شاید هم تجربه اش رو داشته باشید ، پول نون هم تو خونمون پیدا نمیشد دیگه طاقت نیاوردم، محمد که از سرکار اومد با اینکه از شدت فشار کار خصوصا اینکه تنها هم بود حسابی خسته بود و کلافه گفتم....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت_ششم با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگویی
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق می کرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم... یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی می آوردند ما را صدا می زدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود ....
ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو می آمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها... پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...
وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...
حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق می کند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس!
از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود می اندیشیدم آخر کار من چه می شود...
آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کرده ام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...
دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...
و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...
و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی می توانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست می دهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضی ها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم می آمد!
اول فکر می کردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کرده اند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث می شود کنار جنازه ایی آرامش داشته باشی و کنار جنازه ی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت : بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود! و بعد ادامه داد خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش می زدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...
در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...
دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمی دانستم که...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت_ششم گوشی را دادم طرف خودش گفتم: ببخش لیلا هنوز ذهنم درگیر امید... قبول کن به این زودی نمی تو
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
امید که با خودش فکر کرده بود سعید به
ما شماره داده بدون هیچ مقدمه ای یقه ی سعید را گرفت! در همین حین
لیلا برگه را از سعید گرفت و سریع
گذاشت داخل کیفش!
سعید متحیر و گیج مونده بود که چه اتفاقی افتاده! با دو تا دستش محکم دستهای امید را گرفته بود می گفت: آقا چرا یقه را گرفتی! ول کن ببینم قضیه چیه؟!
من شروع کردم به داد زدن که چکار داری میکنی؟!
صداش رو بلند کرد و به سعید گفت:
دیگه اینقدر پرو شدی شماره میدی!
مهلت ندادم سعید حرف بزنه گفتم : به
تو ربطی نداره ولش کن این آقای محترم رو...
امید که دیگه حسابی عصبی شده
بود و همینطور سعید را به دیوار
چسبونده بود گفت: عه! پس این آقا
محترم هستن! با یه ضربه ی مشت یکی محکم زد توی شکمش!
سعید که دیگه بدجوری داشت دست و پاش بسته می شد با اون جثه ی ریزش یک حرکت زد و امید نقش زمین شد...
آخ آخ امید خیلی بد خورد زمین!
سعید که دید امید بدجوری نقش زمین شد رفت سمتش بلندش کنه که امید این بار با پاش یه لگد زد که خورد به صورت سعید! اوه... اوه... خون از گوشه لبش جاری شد... معلوم بود خیلی عصبی شده مشتش را گره کرد بکوبه توی صورت امید اما نمی دونم چی شد با اینکه می تونست بی خیال شد! محکم یقه ی امید را گرفت و بلندگفت: چرا بدون اینکه بدونی قضیه چی دعوا راه می اندازی؟!
بچه ها ی دانشگاه دورمون با فاصله جمع شده بودن...نمی دونستم باید چکار کنم! مستأصل شده بودم! خیلی وضعیت ناجور شده بود! توی همین حال و هوا دیدم لیلا از ته سالن نفس زنان با مامور حراست داره میاد!
اصلا نفهمیدم کی رفته بود که الان اومد! مامور حراست که رسید امید و سعید را از هم جدا کرد لیلا سریع دستش رو طرف امید نشونه رفت و گفت: این آقا مزاحم ما شده! من هم ادامه دادم تازه این آقای محترم رو هم بدون هیچ دلیلی کتک زدند!
مامور حراست در حالی که هردو نفرشون رو می برد گفت: بریم تکلیفتون رو مشخص کنم...
سعید و امید که با مامور حراست رفتند
منو لیلا هم رفتیم گوشه ایی از حیاط
دانشگاه روی یک نیمکت نشستیم...
خیلی ناراحت بودم به لیلا گفتم: دیدی چه بلوایی شد؟ به نظرت باهاشون چکار میکنن؟!
لیلا خیلی ریلکس سری تکون داد و گفت: هرکاری باهاش بکنن حقش! پسریه پرو! دیدی چکار کرد؟
گفتم: الان دقیقا کدومشون رو می گی؟
گفت: نازی تو منو می کشی! خوب
معلومه امید را میگم! دیدی چه جوری
سعید رو زد...
گفتم : آره خیلی بد شد صورتش خونی شد ولی سعید هم خوب جبران کرد با اون حرکتی زد امید نقش زمین شد! فکر کنم کاراته ای، تکواندویی چیزی بلد هست که اینجوری امید ضربه فنی شد!
لیلا همینطور که آدامسش را می جوید گفت: عه! پس امید هم خورد حیف شد من این قسمتش را ندیدم! بعد ادامه داد راستی نازنین سوالم خوب بود حال کردی ایندفعه؟!
تازه یادم افتاد چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیلا این چه سوال مسخره ایی بود پرسیدی با اون ضایع بازی که درآوردی؟!
گفت: اولا من علم غیب نداشتم بچه های مهندسی هم قسمت دانشکده شما هم میان! بعد هم حالا مگه چی شد مهم اینه ما ایندفعه به هدفمون رسیدیم!
گفتم: اولا عزیزم تو خودت دانشجوی دانشکده هنر قسمت ما چکار می کنی! بعد هم کلاس های عمومی بستگی به استاد داره دیگه ممکن داخل هر کلاسی برگزار بشه یعنی تو این رو نمی دونی! حالا این به کنار بماند! خداوکیلی یه نگاهی به قیافه خودت و خودم می کردی! قشنگ معلوم بود سوالت سرکاریه!
بعد هم ما هنوز به سعید نیاز داشتیم با این سوالی تو طرح کردی حالا باید بریم دنبال نخود سیاه...
اصلا لیلا فک کنم بهتر هم هست قضیه را تمومش کنیم! از اول هم این کارمون اشتباه بود من باید عاقلانه تمومش می کردم نه با این بلوا درست کردن!
لیلا اخم هاش را کشید تو هم و گفت: چرا؟! تازه رسیده به جاهای هیجان انگیزش اتفاقا خیلی هم خوب شد!
گفتم: بهر حال که تموم شد چون نه تنها برای تحقیقتون که به اندازه یک پژوهش بهتون کتاب معرفی کردن که جای هیچ سوالی باقی نمی مونه!
لیلا گفت: فکر شم نکن تا منو داری غم نداری!
دفعه بعد هم با خودم...
نگران انگشت های دستهایم را بهم گره زدم، احساس کردم قفسه ی سینه ام سنگینی می کند نفس عمیقی کشیدم و...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت_ششم همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم... محیط متفاوتی بود و اصلا حال و هوای اداری نداشت! چند تا ا
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
عاکفه در حالی که متعجب بود اما خیلی خوشحال شده بود و نتونست احساساتش رو کنترل کنه با حالت ذوق زده ای رو به من کرد و گفت: بفرما رضوان جان اینم از این مشکل که حل شد!
با این حرفش بدجوری گیر افتادم...
هر چند که تا همین چند ساعت پیش به نظرم این کاری که عاکفه توضیح داده بود خوب به نظر می رسید و فقط حضور آقایون رو مانع میدیدم، اما حالا که آقای سلمانی این مانع رو هم برداشته ولی من دیگه اصلا اونجوری فکر نمی کنم!
ما خانم ها یه سیستم خیلی قویی، خدا داخل گیرنده های مغزمون نصب کرده و داریم که البته اگه بخاطر استفاده نکردن از کار نیفتاده باشه خوب می فهمیم نگاه یه آقا و طرز حرف زدنشون داره چه پیامی رو انتقال میده!
و حالا گیرنده های مغزی من دقیق این پیام رو گرفت که حالات و رفتار آقای سلمانی و بیانش چی رو داره می رسونه! ولی نمیدونم چرا عاکفه گیج میزد!
آقای سلمانی و عاکفه هر دو تا نگاهشون به من بود که ببینن با حل کردن این مشکل نظر من چیه؟!
نمیدونستم دیگه چه بهانه ای میشه آورد که از زیر تیغ نگاه آقای سلمانی که حس خیلی بدی در من بوجود آورده بود میشد فرار کرد!
عاکفه هم که کلا تو باغ نبود شاید بخاطر اینکه مجرد بود و فکر کنم به تنها چیزی فکر نمیکرد همون مسئله ای بود که فکر من تماما درگیرش شده بود!
وسط این استیصال و درموندگی بودم که آقای سلمانی از جاش بلند شد و با همون حالت چندشش خیلی خوشحال گفت: خوب ظاهرا دیگه مشکلی نیست بیاین بریم اتاقتون رو نشون بدم!
از سر ناچاری بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم هم زمان توی دلم داشتم با خدا صحبت میکردم که خدا جون، من فقط هدفم اینه موثر باشم! مفید باشم! خودت حواست بهم باشه...
و چقدر این خدای مهربان شنوا و دانای حرفهای شنیده و نشنیده است...
هنوز به در اتاق مورد نظر نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد...
مامانم بود و با یه استرسی از پشت گوشی گفت: که مبینا از صبح بی حال و بی اشتها بوده و الان هم تب کرده و هر کار هم میکنه تبش پایین نمیاد!
خبر تب مبینا خبر خوبی نبود، اما من رو یاد آیه ی از قرآن انداخت که چه بسا چیزی شما گمان می کنید به ضررتان است اما نعمت و خیری در آن نهفته...
و این نعمت نهفته دقیقا توی اون لحظات همان راه نجاتی بود برای گریز از اون موقعیت تنش زا...
با چند برابر شدت استرس مامانم نگرانیم رو توی چهره ام بروز دادم و گفتم: ببخشید من دخترم تب کرده و باید فورا برم و بدون هیچ معطلی از عاکفه و آقای سلمانی خداحافظی کردم و از اون فضای زجر آور به سرعت نور اومدم بیرون...
از یه طرف ذکر لبم شکر خدا بود که همیشه حواسش بهم هست...
از یه طرف هم نگران مبینا بودم و مدام دعا میکردم مشکل خاصی نداشته باشه...
هم نگران سلامتیش بودم، هم قرار بود فردا محمد کاظم بعد از دو هفته از ماموریت بیاد و اگه مبینا مریض باشه طبیعتا حال هممون گرفته میشد!
یه گوشه ی ذهنم هم داشتم دنبال یه جواب جمع جور برای محمد کاظم پیدا میکردم که مطمئنا ازم می پرسید چرا از پروژه ی سرکار رفتنم منصرف شدم....
مطلع عشق
#قسمت_ششم با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم! نه اونقدری هم ک
#سم_مهلک
#قسمت_هفتم
#بر_اساس_واقعیت
دستم رو از پشت سرش به سمت جلو کشید و حالت تهاجمی گرفت، طوری که واقعا دستم پیچ خورد و خیلی ناجور درد گرفت!
همزمان گفت: ممنون از نصایحت خانم!!!
از اینکه فکر می کنی با دو تا بچه طرف هستی حالم بهم میخوره!
قماش شما همیشه همینطوریه! بیشتر از اینکه فکر کنه چطوری خودش رو درست کنه، به فکر درست کردن من و امثال منه!
در حالی که داشتم دستم رو ماساژ میدادم با عصبانیت گفتم: حداقل قماش ما تکلیفش معلومه! شما از کدوم قماشی که با کسی که نمی شناسی اینطوری رفتار می کنی؟!
مهسا هم از رفتار فریده شوکه شد!
طوری که برای دفاع از من هولش داد سمت عقب و گفت: فریده حالیت هست داری چکار میکنی؟!
فریده عصبی تر مثل یه مار زخم خورده به سمت من اومد که حالا مهسا سپرم شده بود!
رو به مهسا گفت: آره من خوب حالیمه چکار دارم می کنم، اما ظاهرا تو حالیت نیست با کی داری می پری؟ این جماعت به اسم جهنم برات جهنم میسازن بدبخت!
راحت بگم و خلاصت کنم، پرپرت می کنن مهسی!
مهسا با یه اغده ای دستش رو طرف فریده بلند کرد و با فریاد گفت: آره من بدبختم!
اصلا بگو ببینم من با تو بودم دیگه تو پری می بینی داشته باشم!
واسه من پری هم باقی مونده که نگران پرپر شدنم باشم!
هان جواب بده لعنتی!
و با همین حالت حمله برد سمت فریده و با هم دست به یقه شدن!
فریده جیغ میزدددد: چیه ایندفعه چی زدی که حالیت نیست چکار داری می کنی؟
مهسا جیغ که چه عررررض کنم! در حالی که عربده می کشید گفت:
هنوز نزدم ولی ایندفعه نیت کردم عامل بدبختیم که تویی رو درست بزنم تا حالم درست جا بیاد!!!
منم وسط این معرکه گیر افتاده بودم و نمی دونستم جلو برم؟! جلو نرم؟!
پیش خودم حرص میخوردم و می گفتم: هدی عجب غلطی کردی داشتی زندگیتو می کردی!!!
اما در حقیقت این هنوز شروع غلط من نبود و من هنوز وارد معرکه ی اصلی که به غلط کردن بیفتم نشده بودم!
وسط جیغ و گیس و گیس کشی فریده و مهسا دلم رو زدم به دریا و گفتم خدایا من که فقط بخاطر تو وارد این ماجرا شدم بالاخره باید یه کاری بکنم و بعد خودم رو انداختم بینشون...
حالا فریده مشت و لگد میزد من میخوردم!
مهسا میزد من میخوردم!
خلاصه اینقدر ضربه خوردم که دیگه دوتاشون دلشون برام سوخت و بی خیال دعوا شدن!
منم اون وسط مثل جنازه افتاده بودم!
مهسا به سمتم اومد و کمک کرد که بشینم فریده هم هنوز با حالت تمسخر داشت نگاه میکرد!
از وضعیت موجود حالم خیلی بد شد و یکدفعه داد زدم: لعنتیا من گفتم بریم با هم آب هویج بخوریم، نه اینکه بِخُوردَم کتک و کتک کاری بدین!
یه لحظه از جمله ای که گفتم خودم متعجب شدم!
یعنی این من بودم که گفتم لعنتیا!!!
آره خودِ من بودم!
ولی من هیچ وقت این مدلی حرف نمیزدم که!
ذهنم درگیر شد که نکنه من اینقدر تاثیر پذیرم که کمتر از دو ساعت کمال همنشین در من اثر کرد و لحنم عوض شده! توجیه کننده ی درونم سریع وارد عمل شد و گفت: نه هدی چی میگی تو با خودت!
تاثیر پذیری چیه!
تو قدرت تاثیر گذاریت خیلی بیشتره!
حالا گیرم این وسط چهار تا کلمه هم بگی که تو رو قبول کنن و بپذیرن تا کارت راحت تر پیش بره و زودتر به هدفت برسی....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#کاردینال #قسمت_ششم *امیر شهریار در رو باز کرد و یه دختر جوون پشت در ظاهر شد. با خجالت گفت :
#کاردینال
#قسمت_هفتم
*امیر
شهریار که تازه چونه ش گرم شده بود گفت :
- صدف خانم بزنم به تخته چه دست فرمونی دارین؟
همچین مظلوم دم کارخونه اومدین که کمک میخواین من فکر میکردم به زور رانندگی کردین!!
صدف عابدینی از تعریف شهریار خوشش اومد و به صورت نامحسوس پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد
با لحن جدی توئم با خجالت جواب داد :
- رانندگی رو که همه بلدن!!
مشکل من اینه با اینجور ماشین ها رانندگی نکردم.
سابقاً یه ۲۰۶ خوشگل داشتم که تصادف کردم
بعدشم داداشم از پیش ما رفت و ماشینش اینجا موند.
شهریار پرید تو حرفش و گفت :
- ای وااای من ... خدا رحمت شون کنه!
یهو صدف خانم پاش رو روی ترمز گذاشت و نزدیک بود که سر شهریار به شیشه بخوره.
با تعجب و عصبانیت گفت :
- زبونتون رو گاز بگیرید ... خدانکنه!!
داداشم بورسیه شدن و الان آلمان هستن.
شهریار خودش رو روی صندلی جا به جا کرد و سرفه کرد :
- شرمنده من اشتباه متوجه شدم
خدا حفظ کنه داداش گل تون رو!
راستی شما چرا اون ور آب نرفتین؟
صدف بازم به رانندگی ادامه داد و گفت :
- داشتم همین رو میگفتم دیگه
که یهو شما حواسم رو پرت کردین!
راستش مشکل اصلی من اینه زبانم خوب نیست!
یعنی داغونه ...
میشه بهم نخندیدین؟
آخه نقطه ضعفمه و بابتش مسخره م میکنن!!
اصلاً من چرا دارم اینا رو برای شما میگم.
شهریار که قیافه ش به شدت کبود شده بود
میشناختمش که در آستانه ی ترکیدن بود!
اما به زور تلاش میکرد جلوی خودش رو بگیره.
البته سابقاً در چنین تلاش هایی موفق نبود
و معمولاً منجر به تولید صداهای ناهنجار و بدبویی میشد.
برای همین وارد بحث شدم و گفتم :
- هیچ اشکالی نداره که بلد نباشین
مثلاً خود منم حفظیاتم به شدت بده!
شهریار برگشت و نگاهی به من کرد و گفت :
- به به یه کلمه هم از مادربزرگ عروس شنیدیم.
ننه جان فکر میکردم اون پشت مُردی!
هیچ صدایی ازت در نمی اومد آخه!
با دستم بازوی سمت راستش رو نیشگون گرفتم که خفه خون بگیره.
اونم که در وراجی دستی داشت نقطه ضعف دختر مردم رو پلی برای عبور به مراحل بالاتر دید و گفت :
- شما اصلاً نگران این موضوع نباشید
بسپاریدش به من
در عرض ۲ ماه کاری میکنم عین بلبل انگلیسی صحبت کنید!
صدف سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت :
- نه ... بی فایده ست!
انواع و اقسام آموزشگاه ها و معلم سرخونه ها رو رفتم و داشتم!
اما انگار نه انگار یاد نمیگیرم.
شهریار یه کم خودش رو جا به جا کرد تا بهتر بتونه حرفش رو تفهیم کنه :
- نه شما تا حالا انگیزه نداشتی که اینجوری شده
الان داداش گلتون آلمان رفته حالا حالا هم نمیاد.
یهو دیدین این مکرون پدر ...
منظورم این رئیس جمهورشون هم مثل ترامپ دیوونه شد و داداشتون حالا حالا تحریم شد و نتونست بره بیاد!
بلاخره که چی؟
باید شما برید بهش سر بزنید یا نه؟
با خنده گفتم :
- البته فکر کنم ربطی به نظر مکرون نداره ها
شهریار با تشر بهم توپید و گفت :
- دو دقه تو خفه شو فعلا
تو چی از سیاست میفهمی آخه
این رئیس جمهورهای اون ور آب همه شون خدایی میکنن
مثه اینجا نیستن که تازه صبح جمعه بفهمن بنزین گرون شده!
صدف سری تکون داد و گفت :
- بله بله حق با شماست.
یهو با خنده گفتم :
- شهریار جان آقای مکرون رئیس جمهور فرانسه ست.
داداش صدف خانم آلمان درس میخونه!
بنظرم بهشون بگو که برعکس زبانِ خوبت،
توی جغرافی خنگ بودی!
یهو صدف هم زیر خنده زد و جواب داد :
- ای وای راس میگین منم اصلا توجه نکردم.
در هر حال ممنونم بابت پیشنهادتون آقا شهریار.
شهریار جواب داد :
- صدف خانم اگه قبول نکنید خدا شاهده من ناراحت میشم.
اصلاً من بخاطر شفای امیر نذر کردم که
سالی یکی دو نفر رو بصورت خصوصی زبان یاد بدم!!
صدف که مشخص بود کاملاً گیج تشریف داره جواب داد :
- ای وای ... مگه مریض هستن ایشون؟
حس کردم یه کم قیافه شون رنگ پریده ست ...
سرطان ؟!
یهو وسط حرفشون پریدم و جواب دادم :
- خدانکنه صدف خانم!
شما هنوز شهریار رو نشناختین که داره شوخی میکنه!
شهریار همچنان داشت می خندید.
صدف کلی عذرخواهی کرد.
شهریار که خنده هاش تموم شده بود رو به من گفت :
- ولی صدف خانم بدم نمیگه ها
بنظرم قیافه ت همیشه رنگ پریده میزنه
بیا یه آزمایشی بده!
- خفه شو بابا!
صدف در حال دور زدن پرسید :
- خب گفتین کدوم دانشگاه بودین؟
شهریار با لبخند پر غرور گفت :
- صنعتی شریف با اجازه تون!!
صدف بازم رو ترمز کوبید و فریاد زد :
- صنعتی شریف؟!
وای باورم نمیشه شما نخبه این
وای خدای من چقدر دوست داشتم اونجا قبول بشم.
صداش بوی غم گرفت.
شهریار با دلجویی گفت :
- حالا اونجوری که همه فکر میکنن هم نیست بابا
یه دستشویی داره همیشه خدا کیپه!
یکی تو سرش زدم
- ای چندش حالمو بهم زدی