eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
قسمت_چهلم باورم نمی شد این جمله را بلاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست
مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید. برای شام دعوتش کردیم. وقتی رسید فاطمه به گرمی از او استقبال کرد. نشستند و مشغول صحبت شدند. فاطمه بعضی کلمات و اصطاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت. مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت : _ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ + بله، حتما. بپرس؟ _ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟ فاطمه خندید و گفت : + نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه. البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد. _ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه. نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای. + ممنون از لطفت. خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به "حجاب" معتقدیم. البته این فقط مختص دین ما نیست، توی ادیان دیگه هم بهش توصیه شده. _ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است. همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست. من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم. اما خودش از حرف هایش فهمید زندگی سختی داشته. گفت : + نمیخوام وارد حریم خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟ _ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم. امیلی بغضش گرفت و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد : _ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد. چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم. + پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟ _ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم کیه... فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت : + متاسفم. سکوت کرد و ادامه داد : + من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده... _ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه! + البته فقط زن ها نیستن که باید حجاب داشته باشن. مردا هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هردین و تفکری اگه بخوای عادلانه قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مردهاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانین طبیعت حکم می کنه زن خوددار باشه!" یعنی طبیعتاً و ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست از اینکه میدیدم فاطمه برای اعتقاداتش استدلالهای منطقی می آورد لذت می بردم. بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم. امیلی هم که حسابی با فاطمه دوست شده بود تا پاسی از شب ماند و بعد رفت. پس از رفتنش پیشانی فاطمه را بوسیدم و گفتم : _ اگه تا آخر عمرم سجده ی شکر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا برای داشتن نعمتی مثل تو تشکر کنم. شیرین ترین روزهای زندگی ام را کنار فاطمه سپری می کردم. گاهی زمانی که مشغول کار بود یواشکی نگاهش می کردم و از دیدنش لذت می بردم. فاطمه رویایی ترین دختر روی زمین بود. هم عاقل بود و هم عاشق. از لطافت مثل برگ گل و از صلابت مثل کوه می ماند. این تضادهایی که از هرکدامش بجا استفاده می کرد مرا عاشق تر از قبل کرده بود. هر روز که از زندگی مان می گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر می شد... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
"" خانم مقدم پاکت دوم رو روبروم گذاشت و گفت : - اینم برای خودته ...! خیلی وقت بود تو فکر این بودم
📚 📖 رو به شهریار گفتم : - کچل کردی منو ... زود باش بیا پایین دیگه! اصلاً من نمیدونم چرا اون پرونده ها رو اون بالا گذاشتی آخه؟! شهریار از بالای کمد سرش رو بیرون آورد و گفت : - بشکَنه این دست که‌ نمک نداره! بده که هرچی آت آشغال این برادر زن عزیزت جاساز کرده بود رو مرتب کردم و اینجا گذاشتم؟ سری تکون دادم و گفتم :‌ - اگه آت آشغال بودن که الان بهشون نیاز نداشتیم آقای زرنگ باشی. شهریار ظاهراً صدام‌ رو نشنید و چند دقیقه ی بعد با یه زونکن سرش رو از کمد در آورد و گفت : - بفرما ... من که‌‌ میگم‌ جوینده یابنده ست !‌ بفرما اینم اطلاعات این ننه مرده هایی که براشون واریز کردیم. زونکَن رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. شهریار با یه حرکت پایین پرید و علامت تعظیم بلند بالایی برای خودش درآورد. به سمت زونکن رفتم و گفتم : - مطمئنی اطلاعات این ۲۵ نفر اینجاست؟ شهریار به سمت آشپزخونه رفت و گفت : - آره بابا روش نوشته اطلاعات واریزی ماهانه! زونکن رو باز کردم و شروع کردم‌ به نگاه کردن به برگه ها. بعضی هاشون عکس و کپی شناسنامه داشتن و بعضی هاشونم فقط چند برگه ی چاپی بود‌. اما چیزی که از همه شون به چشم میخورد ، شماره تماس و شماره کارت بود! شهریار برگه ی واریزی ها رو برداشت و گفت : - اول زنگ بزن به این مرده که ظاهراً فوت شده. برگه ی شماره حساب رو گرفتم و گفتم : - این دردسرش زیاده ، حتماً الان خانواده ی بنده خدا عزادارن، فعلا یکی از اونایی که زنده هستن رو بفرست. شهریار شماره ای گفت و شروع کردم به تلفن زدن. عمداً از تلفن دفتر زنگ زدم که اگر شماره ش رو ذخیره داشتن راحت تر بشناسن و جواب بدن. چند تا بوق که خورد یه زن میانسال با صدای بلند گفت : - بعللله؟ شهریار به سمت تلفن خم‌شد و گفت : - سلام خانم چراغی؟ زن میانسال با صدایی که انگار در حال فریاد زدن بود گفت : - بعللله؟ شهریار سرس تکون داد و با صدای بلند با خنده گفت : - میگم خانم چراغی؟ زن بازم فریاد زد : - بعللله؟ شهریار با تعجب داد زد : - صدای منو میشنونین؟ خانم چراغی هستین؟!‌ یهو صداش رو پایین آورد و گفت : - صدبار میگم بعلللله نشنیدی؟ شهریار سری تکون داد که یعنی با چه ادمایی طرفیم و به صحبت هاش ادامه داد : - مادرجان! من از طرف آقای مقدم زنگ میزنم. ظاهراً هر ماه یه پولی براش شما واریز میکردن ... یهو زن صداش رو بالاتر برد و گفت : - مادرجان عمّته مرتیکه ...! خیلی غلط کردی به من گفتی مادر. شهریار به سختی جلوی خنده ش رو گرفت و گفت : - من عذرخواهی میکنم ببخشید! باهاتون تماس گرفتم که بگم این آقای مقدم ... زن بازم با فریاد گفت : - مقدم دیگه‌ چه خریه؟ از لحن بی ادبانه زن تعجب کردیم ... شهریار بیشتر به تلفن نزدیک شد و گفت : - همون آقایی که یه پولی رو هر ماه به حساب شما واریز میکردن. زن اجازه نداد شهریار ادامه بده و گفت : - ای وای شمایین؟‌ پسرجان شما کجا رفتی ما رو گذاشتی؟ صداش حالت غم به خودش گرفت و گفت : - پسر مگه تو نگفتی خیالت راحت باشه من هر ماه پول رو میریزم؟ این ۲ ماهه نریختی مادر‌ ... من الان چطور پول این صاحبخونه ی از خدا بی خبر رو بدم؟ نمیگی این زن تنهاست؟ بدبخته بیچاره ست ... شروع کرد به گریه کردن و ادامه داد : - نه شوهری نه بچه ای ... تنها افتادم این گوشه ی دنیا یکی رد نمیشه یه تُفی تو صورت ما بندازه! ای جووونی کجایی که یادش بخیر ای روزگار ... یه زمانی بر و بیایی برای خودم داشتم , عزتی احترامی داشتم الان چی؟ سال به ماه یکی در این خراب شده رو وا نمیکنه. شهریار با لحن مهربون گفت : - خب من خواستم پولتون رو بریزم مادرجان! اما نشد ، شماره حساب دیگه ای دارین که برامون بفرستید؟ زن با صدای متعجب گفت : - شماره حساب دیگه چیه؟ - همون کارتی که ازش پول درمیارن منظورمه. - خب همش میبردم در این دستگاه ها میدم به مردم نگاه کنن، همش میگن هیچی توش نیست! شهریار سری تکون داد و گفت : - خب میگم کارت دیگه ای ندارین؟! زن با ناله جواب داد : - همین کارتم خودت برام وا کردی یادت رفته مگه ...؟ هی نکنه عاشق شدی منو یادت رفته. مادر مثه قدیم همون پول رو بیار در خونه بهم تحویل بده. من جون ندارم برم در این دستگاه ها به مردم التماس کنم توش رو بگردن پول دربیارن. فردا پس فردا بفهمن یه چندرغاز پول توی این کارتی دارم یهو نیان سلاخیم کنن؟ به شهریار اشاره کردم که ازش آدرس بگیره. و شهریار پرسید : - خب آدرست رو بگو تا برات پولش رو بیارم تحویلت بدم. آدرس رو که روی کاغذ نوشت خداحافظی کردیم و قرار شد که تا فردا براش پول رو ببریم. رو به شهریار گفتم : - دلم برای زن بیچاره سوخت ... چقدر خوشحال شد قرار شد پول رو ببریم. بازم خدا به آقای مقدم خیر بده حداقل هوای مردم نیازمند رو داره 👇