#داستان #معجزه
#قسمت اول
🍃پدرم تاجر فرش هست
خونه مون بهترین جای همدان
خانواده م زیاد مذهبی نیستن
هیچی رو قبول نداشتم حتی خدا!!
تا 15سالگیم بدون حجاب می آمدم بیرون، بعد از اون به زور مانتو می پوشیدم البته بهتره بگم بلوز چون تمام مانتوهام کوتاه بود.
مدرسه به خاطر بد حجابی چند روز اخراجم کردن، منم لج کردم و گفتم دیگه مدرسه نمیرم .
تمام زندگیم خلاصه شده بود تو عشق و حال ،سفرهای خارجی ، کلا هر غلطی که بود انجام داده بودم.
خیلی اتفاقی برای رو کم کنی دوستام رفتم اسممو نوشتم بسیج.
نزدیک عید 87 بود فرمانده پایگاه بهم یه رضایت نامه داد گفت مال سفر جنوبه, اگه دوست داری بیا، فکر می کردم یه سفر تفریحیه....
پدرم اجازه نمی داد می گفت میخوای با این بسیجی ها بری مغزتو شستشو بدن؟!
به زور پدرمو راضی کردم و اسم نوشتم .
خوب دیدم خیلی ضایع س که با بلوز شلوار برم. به خاطر همین مجبوری رفتم یه مانتوی بلند خریدم این که میگم بلند دووجب بالاتر از زانوم بود و جنسش هم حریر بود.
روز حرکت: خیلی تیپم ضایع بود چون همه چادری بودن و خوب من که با یه مانتوی حریر بودم و کلی هم آرایش کرده بودم و یه چمدان بزرگ داشتم خیلی تو چشم بودم.
سوار ماشین که شدم جا نبود مجبور بودم آخر اتوبوس سوار بشم از اول اتوبوس همه غر زدن یا رو بر گردوندن منم که پوست کلفت اصلا عین خیالم نیامد.
اما بد براشون نقشه کشیدم!!!
راستش مونده بودم با اینا چطوری این چهار روز و کنار بیام.
چون از چادری ها بدم می آمد و شاید یه جورایی متنفر بودم.
کنارم یه دختر بود که از من کوچیکتر بود از روی ناچاری چون تنها بودم باهم دوست شدیم.
ظهر که ماشین نگه داشت برای نماز پام رو گذاشتم جلوی یکی از همون هایی که فحشم داده بود و دختره خورد زمین خیلی کیف داد.
اعتراف می کنم که این بلا رو سر چند نفرشون آوردم.
خوب یه کم از حرصم کم شد تو دلم گفتم تا شما باشید وقتی یه بدحجاب می بینین درست رفتار کنید.
شب که رسیدیم اهواز دیدم محل اسکان پادگانه، شوکه شدم فکر می کردم که میاییم هتل، داد وهوار کردم که من می خوام برگردم اما گفتن نمیشه…
ادامه دارد….....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔸معجزه 🔸قسمت سوم 🍃برگشتیم شهرمون..... یادم رفت کجا بودم!!! هرشب پارتی بودم و با دوستام مشغول خوش
#معجزه
#قسمت چهارم👇
چند ماهی گذشت و تو این چند ماه به لطف مسئول ماشینمون دوستای جدیدی پیدا کردم و یکم ازتنهایی در آمدم.
منتها مشکلی که بود این بود که من نماز بلد نبودم و روم هم نمیشد به کسی بگم با 19 سال سن نه وضو بلدم نه نماز!
خیلی دلم می خواست نمازبخونم.
اسفند ماه بود خواب دیدم تو طلاییه م یه آقایی که خیلی زیبا بود آمد کنارم و گفت دنبالم بیا داشتم دنبالش می رفتم و به این فکر می کردم چکارم داره؟
وضو گرفت و وارد حسینیه شد شروع کرد به نماز خوندن، من داشتم نگاش می کردم و توی دلم داشتم میگفتم خوش به حالش که نماز می خونه.
نمازش که تمام شد بهم گفت من حواسم بهت هست.
یه دفعه از خواب بیدارشدم دیدم دارن اذان میگن فکر میکردم این خواب چرت بوده اما تمام جزئیات خواب یادم بود بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم.
تو خواب از اون آقا یاد گرفته بودم
خدا رو شکر کردم که بدون اینکه به کسی بگم نماز خوندن یاد گرفتم.
هر روز صبح انگار یکی از خواب بیدارم می کرد و وقتی بیدار میشدم می دیدم اذان صبح هست.
تقریبا یه هفته مانده بود به عید که پدرم اومد دنبالم و گفت برگردخونه.
این یعنی این که با قضیه کنار اومدن. برگشتم خونه اما...
همه باهام قهر بودن یه جورایی انگار باهم همخونه بودیم تنها مکالمه من با خانوادم فقط سلام خداحافظ بود.
عید شد ساکمو بستم و دوباره راهی جنوب شدم و باز هم با مائده همسفر بودم.
همه وقتی دیدن همون آدمیم که پارسال با اون وضعیت اومدم تعجب می کردن که چادر پوشیدم سوژه شده بودم برای همه.
تو طلاییه که بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و دنبال اون آدمی بودم که تو خواب دیده بودم…
رفتیم معراج شهدا وقتی اون ضریحو دیدم واینکه همه داشتن گریه می کردن تعجب کردم چون فکر میکردم اون کفن های کوچیک ماکتند خودمو به ضریح رسوندم و سعی کردم دستمو به یکی از اون ماکت ها بزنم!!!!
وقتی دستم رسید یه چیزی اومد دستم قشنگ که دقت کردم دیدم سفته خوب تعجب کردم چون فکر می کردم اونا ماکتند، اما اون استخوان بود.
وقتی فهمیدم جنازه شهداست شوکه شدم تمام تنم یخ کرد، داشتم از حال می رفتم به زور خودمو کنار کشیدم و نشستم همش به دستام نگاه می کردم وبه چیزی که دست زدم فکر می کردم حالم بدتر میشد مائده برام شربت آورد یه کم بهتر شدم.
سرمو گذاشتم روی پام گریه کردم.
بازهم برگشتیم شهر…
باوجودی که نماز می خوندم و چادر می پوشیدم اما بازهم وقتی مهمون می اومد به نامحرم دست میدادم و با تیشرت و شلوار بودم.
تصمیم گرفتم وقتی مهمان میاد چادر بپوشم
فامیل هامون وقتی می دیدن چادر می پوشم و خیلی چیزها رو رعایت می کنم مسخره م میکردن و میگفتن تو املی وقتی دلم از حرفاشون
می گرفت می رفتم گلزار شهدا
خیلی بهم سخت می گذشت
خانواده م هنوز باهام قهر بودن، ارتباطمو با فامیل قطع کرده بودم
دوستی نداشتم که با هم باشیم
از طرفی هم برام سخت بود پوشیدن چادر.
بیشتر اوقات گلزار شهدا بودم اونجا تنها جایی بود که بهم آرامش می داد.
شب تاسوعا هیئت بودم دوستم بهم زنگ زد گفت اسمتو نوشتم جنوب صبح حرکته.
خیلی خوشحال شدم
طلاییه یه اتوبوس دیدم که یه عکس زده بودن به شیشه ماشینشون به عکس که دقت کردم دیدم این همون کسیه که تو خواب دیده بودم
سریع رفتم سراغ راوی ماشینشون پرسیدم اون عکس کیه؟ گفت شهید همت
. همت...... اون خواب....... حرفهایی که بهم زد......
با اون آقا صحبت کردم خوابمو بهش گفتم و زندگی افتضاحی که داشتم.
اون آقا از همرزم های شهید همت بود خیلی بهم کمک کرد.
از همت برام گفت این که حواسش بهم هست. کمکم کرد تا راه جدیدی که انتخاب کردم رو ادامه بدم.
یه جورایی شده بود سنگ صبور من و مشاورم.
هر مشکلی که داشتم بهم کمک می کرد حل کنم.
کلی کتاب درباره شهید همت خریدم و خوندم.
عاشقش شده بودم. احساس می کردم یه پشت و پناه دارم. همت شده بود همه ی کسم.
رفتم یه عکس ازش خریدم قاب کردم زدم به دیوار اتاقم.
هرروز می نشستم رو به روش باهاش حرف می زدم. اون شده بود داداشم و منم خواهرش…
ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
#معجزه
قسمت ششم(پایانی) 👇
منم قبول کردم .
شب قبل از خواستگاری خواب دیدم داخل معراج شهدا یه تابوت هست و شهید همت کنار تابوت نشسته. نزدیک تابوت شدم دیدم داخل تابوت رضا هست.
سوم خرداد تو شلمچه عقد کردیم
اما......... چند روز بعد رضا به خاطر شیمیایی بودنش تو بیمارستان بستری شد.
مطمئن بودم که رضا رو برام شهید همت انتخاب کرده. و یه جورایی همسر بهشتی من هست.
کلی نذر کردم که حالش خوب بشه.
یا بیمارستان بودم یا گلزار شهدا مزار شهید همت
چند وقت بعد رضا شهید شد.
خیلی اون روزها برام روزگار سخت و تلخی بود
نمی تونستم قبول کنم تو 24سالگی بیوه شدم.
اصلا نمی دونم اون چند وقت چطوری گذشت.
خانواده م هم که دیگه قید منو زده بودن حتی برای مراسم هم نیامدن.
بازهم راهی جنوب شدم و ازش
خواستم کمکم کنن تا دوباره زندگیمو بسازم حالا من شده بودم همسر شهید.
پدرم بهم زنگ زد گفت برگردم پیششون. وسایلمو جمع کردم اومدم پیش خانواده م.
الحمدالله خانواده م و فامیل دیگه با قضیه چادری شدنم کنار اومده بودن و ارتباطمون با هم بهتر شده بود.
نزدیک تولدم بودم پدرم اسممو نوشته بود کربلا.
اما من پامو تو یه کفش کرده بودم که نمیرم کربلا.
گفتم من آمادگیشو ندارم. اصلا نمی خوام برم.
خلاصه بعد از کلی نصیحت و سفارش و غر زدن راهی کربلا شدم. شاید باورتون نشه اما تو این سفر حاج همت هم با من بود حتی نفس کشیدنش رو هم حس می کردم.
کامل احساس می کردم کنارم هست. هر بارکه زیارت می رفتم باهم بودیم.
یه شب تو بین الحرمین نشسته بودم یکی رو دیدم که مثل حاج همت بود مطمئن بودم خودشه رفتم دنبالش اما..... متاسفانه گمش کردم.
مطمئن شدم که اونم همراهمه تو این سفر.
خواستم طلبه بشم اما باز هم خانواده م اجازه ندادن متوسل شدم به شهید همت و شرکت کردم و قبول شدم. اما متاسفانه به خاطر مشکلاتی که داشتم نتونستم ادامه بدم.
پدرم سرطان گرفت، خیلی حالش بد بود. بازهم متوسل شدم به شهید همت ازش خواستم پدرم خوب بشه.
مادرم خواب دیده بود یکی تو خواب با لباس بسیجی بهش گفت که پدرم شفا پیدا کرده اما به شرطی که روش زندگیشونو تغییر بدن.
مادرم گفت همون کسی بود که عکسش تو اتاقت هست.
باورم نمیشد که داداش پدرمو شفا داده. پدر و مادرم باهم رفتن کربلا و از اونجا که اومدن کلی تغییر کردند.
حاج همت کمک کرد هم خودم و هم خانواده م راهمونو پیدا کنیم.
حالا چند سال گذشته از اولین سفر جنوبم. الان راوی شهدا شدم. و هرسال عید جنوبم و خادمی می کنم. داداش همتم همیشه هوام رو داره و خیلی از مشکلاتمون رو حل کرده.
الان دیگه خانوادگی عاشقشیم…
پایان.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت هفدهم 💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از سنگرشهدا
✧✦•﷽ ✧✦•
#سلام_شاه_ڪـــربلا
تحویــل سال بہ وقت محــرم ست
حول قلوبنــا بروضــة الحســین (ع)
#معجزه
#سائل_الکریم
iD ➠ @sangarshohada 🏴
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
🔸فصل سيزدهم🔸
قسمت #پنجاه_وششم
فاطمه - مي شه گفت يكي شون بهتر از اون يكيه! اما به شرطي هر كدوم رسيده باشن؛
👈يعني اصلاً ميوه وقتي #كامل ميشه كه رسيده باشه. حالا ميشه گفت به درخت گيلاس و زردآلو يه اندازه بايد آب داد؟ از يه نوع سم بايد استفاده كرد؟ يا دوتايي شون در عرض يه مدت معين رسيده ميشن؟ نه!✋ هر كدام با يكسري شرايط جداگانه رسيده ميشن. حتي اگر پهلوي هم باشن.👌
به نظر ميرسيد راحله هنوز هم قانع نشده است.
- ببين فاطمه، اين حرفها كلي اند! 😕يه مقدار جزئي تر و ملموس تر حرف بزن. اصلاً بگو ببينم اين نظر تو به كدوم يك از اون دو نظر قبلي نزديكتره. اختلافها و شباهت هاش كجاست؟🙁
فاطمه سرش را به نشانه تاكيد تكان داد.
- اون ديدگاهي كه من بيشتر از بقيه پسنديدمش و به نظر من بهتر از بقيه ديدگاهها زن رو شناخته،
میگه كه زن و مرد در مراتب #انسانيشون، #هيچ_فرقي با هم ندارن. 👈يعني اينكه زن از دنده چپ مرد خلق نشده كه مرد اصل باشه و زن، فرع.👉
چون
1⃣ اولاً خلقت زن و مرد، ارتباطي با چگونگي خلقت « آدم » و « حوا » نداره! 2⃣دوم اين كه « حوا » هم از بقيه گل « آدم » خلق شد.
⏪پس هر دو از يك جنس هستن. مثل همون گيلاس و زردآلو كه اگر چه رنگ و طعم و مزه شون با هم فرق داره، ولي هر دوشون در حقيقت ميوه ان و هيچ كدوم امتيازي بر اون يكي ديگه ندارن.⏩
فهيمه طبق معمول عينكش را كمي جابه جا كرد و گفت:
- اين كه خيلي به ديدگاه و برداشت تمدن جديد غرب از زن، نزديكه!😳
فاطمه- بله! اين ديدگاه زن رو به عنوان كنيز مرد يا يه ابزار جنسي براي ارضاي غرايز مرد قبول نداره و اون رو به عنوان طفيلي و سر بار وجود مرد نمي خواد. 👈ولي اين نگاه همون قدر كه با نگاه متحجر كه زن و كنيز ميدونه مخالفه،✋ 👈با نگاه متجددي هم كه به اسم آزادي اون رو به تبديل به يه تكه پوست و گوشت كرده مخالفه.✋
💢اين نگاه معقده كه زن و مرد و حقوق هر كدومشون #باهم_مساويه_ولي_مشابه_نيست.
هيچ كدوم هيچ برتري به اون يكي نداره و در حقوقشون هم هيچ كدوم برتر از ديگري نيست.
ولي تفاوتش با ديدگاه رايج در غرب اينه كه تفكر معتقده زن و مرد با استعدادها و احتياجات مشابه و با وضعيتهاي حقوقي مشابه در زندگي خانوادگي شريكند. به همين علت هم خواستار حقوق مشابهي براي اون دو جنس شده 👈ولي ديدگاهي كه من ازش حرف ميزنم ميگه اگر چه زن و مرد در ذات انساني شون با هم يكي اند. ولي با در نظر گرفتن تفاوتهايي كه در ساختارهاي جسمي، روحي و رواني اون دو جنس وجود داره #نميشه حقوق مشابهي رو براشون وضع كرد. چون كه در اين صورت به يكي شون #ظلم ميشه.
بلكه بايد با در نظر گرفتن #تفاوت ها، #نيازها و #احتياجات هر كدوم، حقوقي رو براشون در نظر گرفت كه به بهترين كمالي كه ميتوان بر سن مثل...
عاطفه ادامه جمله را از دهان فاطمه قاپيد:😄
_« همان مثال گيلاس و زرد آلو »
فاطمه - بله! كه براي خوب رسيده شدنشون، مقدار آبياري و سم و چيزهاي ديگه شون فرق ميكنه. پس خلاصه اين كه اين ديدگاه به انسان به معناي يه مفهوم فرا جنسيتي نگاه ميكنه.
طبق اين نظريه زن هم به همون كمالاتي ميرسه كه مردها ميرسن.
حتي زن ميتونه به #كمالات پيامران مثل #عصمت، #معجزه و ساير اوصاف اونها برسه.
در اين ديدگاه اون چيزي كه ملاك برتري است، تقوا و عمل صالحه و مرد حق نداره خودش رو برتر از زن بدونه.
حالا شما مقايسه اي كنين، بين اين ديدگاه و بقيه ديدگاههايي كه تا حالا شنيدين يا روي اون بحث كرديم.
ببينين همون نگاهي نيست كه ميتونه مظلوميتهاي زن رو از جاهليت تا به امروز از چهره اش پاك كنه؟😊
از حرفهاي فاطمه لذت بردم.😇
نميدانم بقيه چه احساسي داشتند.
راحله در فكر بود. به نظر ميآمد هنوز مشغول تجزيه و تحليل حرفهاي فاطمه است.
عاطفه سعي ميكرد با ته يك پارچ، هسته زردآلو را بشكند.
ثريا اما بي خيال به نظر مي رسيد. سرد و بي تفاوت. مثل اين كه قبلا در اين جلسه نبوده است. « آيا حديث حاضر غايب شنيده اي؟ من در ميان جمع و دلم جاي ديگري است. »
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
بنی اسرائیل یکبار از دست طاغوت دوران به سمت #دریا فرار کرد
اما این بار از ترس #نظام_اسلامی به سمت دریا فرار میکنند
با این فرق که این بار به جای #معجزه ، قرار است #انتقام_الهی نصیبشان شود