eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 و آنکه دیر تر آمد ۲ 🍃به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد . کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم . چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من ! تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود . چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت گفت : « خوبی ؟ » سر تکان دادم که خوبم . لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ » نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. مرگ پیش رویم بود بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد . گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم » گفتم : « کاش زودتر بمیریم . » لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت : « بیا توسل کنیم . » گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تمام است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم . احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . » چشمانم را از بی حالی بستم احمد گریان می گفت : « خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . » با چنان سوزی نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت . یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود ؟ این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی ! فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد . دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد . من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟ در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو ... » هردو بی رمق روی زمین افتاده بودیم.دنیا برایمان تمام شده بود.هیچ کداممان حرفی نمیزدیم... ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم . ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم . حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد . مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند . ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc