eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ اول 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴 💠 وقتی به تاریخ نگاه می‌کنیم زن و شوهری را در جبهه باطل و عمر سعد و زن و شوهری را در جبهه حق و لشکر سیّدالشهدا علیه‌السلام می‌بینیم. ما نیز جزئی از تاریخ آیندگانیم که خواهیم شد. 💠 به یاد آوریم همسرانی را که در خانه‌های شهر به یاری امام عصرشان نشتافتند و آنقدر در دنیای خود غوطه‌ور بودند که اصلاً نفهمیدند حسین و اصحابش را به مسلخ برده‌اند. زن و شوهرانی که فکر و ذهنشان فقط مشغول سیر کردن شکم خود و فرزندانشان بود و دین لقلقه‌ی زبانشان بود. 💠 و اکنون چشمان علیهماالسلام به همسران عصر حاضر و تربیت کنندگان سربازان اوست. چشمان او به همسرانی است که مدافع تنها کشور و نظامی هستند که طبق روایات ما، زمینه‌ساز است. 💠 سیاسی‌کاری و سیاسی‌بازیهای امروز، ما را از اصلِ جبهه‌ی حق و باطل غافل نکند. نسبت به امور کشور و و دنیای اطرافمان بی‌تفاوت نباشیم که جنس این بی‌تفاوتی از جنس بی‌خبری همسران کوفی و سوق‌دهنده به رفاه‌طلبی و امام‌ستیزی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 ها و نا ملایمات و حوادث و اتفافات همیشه هست . 🔰 به قول حضرت آقا اگر این حوادث نباشد باید تعجب کرد. 👈 اما نکته مهم در این میدان ، وظیفه من و شماست ، اینکه ما کجای کار هستیم ، اینکه نقش ما چیست . 👈 اینکه فقط قرار است باشیم یا انتشار دهنده دیگران ! 👈 یا اینکه خودمان همانند وسط میدان باشیم و با مطالب علمی و دقیق و تحلیلی بتوانیم از و دفاع کنیم ، 👈 بتوانیم با قوی تر کردن مبانی از رهبری دفاع کنیم 👈 بتوانیم با بیان دستاورهای و ذلت های حکومت ، از دفاع کنیم ( امر مهمی که رهبری به عنوان یک به نیروهای انقلابی فرموده است و کتاب بسیار منبع خوبی در این باره می باشد، حقیقتا از نخواندن ای کتاب توسط انقلابیهای عزیز در تعجب هستیم !!!! ) 🌀 برای اینکه بتوانیم درست و دقیق به این اهداف برسیم و عماری باشیم در میانه میدان ، راهش و شدن است ، آنقدر مهم است که رهبری عزیز از جوانان خواستند راه بیاندازند !!!!! و بارها و بارها هم اظهار تاسف کردند . ✳️ امروز آماری اعلام شد که نشان می دهد حدود 3 میلیون نفر انسان در ایران ، از تعداد افرادی که کتابهای غیر درسی می خوانند کم شده است !!! 👈 آماری هست به شدت تاسف بار ، جای هیچ توجیهی هم ندارد، امروزه اگر کسی بهانه گران شدن کتابها را داشته باشد که البته بهانه درستی هم هست و ما هم بارها به دولت قبل و همین دولت محترم انتقاد در این زمینه داشتیم ، اما با وجود نرم افزارهای موبایلی کتابخوان و میلیون ها PDF رایگان ، دیگر جای بهانه نیست. ⏪ ایکاش میشد آمار دقیق به دست آورد که چند درصد این 3 میلیون ، تفکرات مذهبی و انقلابی داشته اند ، ما باید بیشتر از این در پیشبرد فرهنگ کتابخوانی تلاش کنیم ، کانالهایی که انقلابی هستند و مخاطبین بسیار بالایی دارند باید در این زمینه حداکثر سعی خود را بکنند. ❌ به والله قسم ، خیال خام است کسی بدون مطالعه و قوی شدن علمی ، بتواند از و دفاع کند . ❌ 👈 فرصت را از دست ندهیم ، برنامه ریزی کنیم و خود را قوی کنیم ، شروع هم همانطور که هزاران بار گفتیم باید از مباحث اصولی و ریشه ای و اعتقادی باشد . در کنار آن می توان به مباحث هم پرداخت. 👈👈👈 نگوئید که می خواهیم از دفاع کنیم ، چه ربطی به مباحث اعتقادی دارد ؟ !!!!! اتفاقا کسی که ریشه اعتقادی درستی نداشته باشد ، ورودش به مباحث سیاسی همراه است با تهمت زدن و توهین به جریان یا افراد مخالف خود ، هر مطلبی را نشر دادن و... که نشان از ضعف اعتقادی دارد. ✳️ یادمان نمی رود تذکرات تندی که رهبری به برخی انقلابی ها درباره نوع رفتار و انتقادشان به برخی مسئولین دادند ، نمونه آخرش هم رفتار زشت و تند و زننده عده ای تندرو در شعار دادن علیه سید حسن خمینی در خرداد همین امسال . ❌ بدون قوی شدن در مباحث اعتقادی ، ورود به مباحث سیاسی یعنی افتادن در دام گناه و خراب کردن آخرت خود به خاطر دنیای دیگران ❌ ✍️ احسان عبادی
🍃قسمت ۱۲ میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید: _چه جالب! از دست برادرزاده‌هام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونه‌تون، گفته باشم.ها! حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشه‌ی روسری‌ام، سعی در مهار کردن استرسم دارم عموسعید میگوید: _به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره. مهدی سرفه‌ی آرامی میکند و میگوید _واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، با سختیهاش... از نظر مالی معمولی‌ام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین پدرم میگوید: .هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرف‌هاتون رو بزنین باباجان با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم .به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم. روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگی‌هایمان شروع میکند: _راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبسته‌تون... نه، دلبسته‌ت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بی‌تاثیر نبود توی این طرز فکرم میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم یه‌ طرفه بوده. اون روز توی خونه‌ی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و شرمنده‌ی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟ من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را بالا می‌آورم و میگویم: _داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟ میخندد، چال کنار گونه‌اش قلبم را به آتش میکشد. _یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت نگران میشوم. از چشم‌هایم میخواند حالم را _من یه ... میدونی که از وقتی اومدن و شده خطرهای زیادی جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟ میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همه‌ی اینها با من؟ حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم. نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمم سرازیر شده را میگیرم و مطمئن‌تر از هر وقتی میگویم: _من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین لبخند میزند و میگوید: _من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزش‌هام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است.... مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند. عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید: _واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم. عموسبحان قیافه‌ی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید: _خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد.... به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید: _مگه نه مجنون جان؟ صدای خنده‌ی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند. مجنون، چه واژه‌ی عاشقانه‌ای....
🍃قسمت ۱۲ میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید: _چه جالب! از دست برادرزاده‌هام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونه‌تون، گفته باشم.ها! حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشه‌ی روسری‌ام، سعی در مهار کردن استرسم دارم عموسعید میگوید: _به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره. مهدی سرفه‌ی آرامی میکند و میگوید _واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، با سختیهاش... از نظر مالی معمولی‌ام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین پدرم میگوید: .هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرف‌هاتون رو بزنین باباجان با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم .به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم. روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگی‌هایمان شروع میکند: _راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبسته‌تون... نه، دلبسته‌ت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بی‌تاثیر نبود توی این طرز فکرم میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم یه‌ طرفه بوده. اون روز توی خونه‌ی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و شرمنده‌ی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟ من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را بالا می‌آورم و میگویم: _داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟ میخندد، چال کنار گونه‌اش قلبم را به آتش میکشد. _یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت نگران میشوم. از چشم‌هایم میخواند حالم را _من یه ... میدونی که از وقتی اومدن و شده خطرهای زیادی جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟ میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همه‌ی اینها با من؟ حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم. نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمم سرازیر شده را میگیرم و مطمئن‌تر از هر وقتی میگویم: _من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین لبخند میزند و میگوید: _من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزش‌هام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است.... مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند. عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید: _واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم. عموسبحان قیافه‌ی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید: _خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد.... به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید: _مگه نه مجنون جان؟ صدای خنده‌ی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند. مجنون، چه واژه‌ی عاشقانه‌ای.... 🕊ادامه دارد....
و باز هم زده شد! این بار در پاکستان این بار ضربه به گروهک جیش‌الظلم این اقدامات و پاسخ‌های در سطحی فراتر از تصور دشمن بوده، کاملاً راهبردی و تعیین‌کننده است و إن‌شاءالله ادامه خواهد داشت. گاهی مستقیم و عیان و گاهی غیر مستقیم و پنهان ...