eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 چگونه «نه» بگوییم گفتن برای بسیاری از افراد مشکل است و البته خیلی ها به همین علت گرفتاریهای زیادی رو سالهای سال با خود حمل کرده اند! آیا شما هم نگرانید که چگونه نه بگویید؟ برای شروع بهتر است جملات جایگزین زیر را مد نظر قرار دهید: ✅ ۱_می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟ ✅ ۲_ الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟ ✅ ۳_اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم. ✅ ۴_ خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم. ✅ ۵_ الان خودم لازمش دارم نمیتونم بهتون قول بدم ... http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مطلع عشق
⛔️ #توجه ⛔️ #نشرحداکثری 🔴به نام خدا 🔺از آنجا که کارزار امروز انقلاب، جنگ با جریان نفوذ در دستگاه
پیامک به نماینده ها یادتون نره👆👆👆👆 اینم متن پیامک ،هرکدومو دوس دارین بفرستین👇👇👇 (۱۳)🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نماینده محترم Fatfبستن سنگ و رها کردن سگ است. افزایش اطلاعات دشمنان و کاهش قدرت عملیات جهادی و محدود کردن نفوذ انقلاب اسلامی در منطقه و قدرت بخشیدت به تروریستهای داعشی گناهی نابخشودنی است. ***************(۱۴) بسم رب الشهدا از آنانکه رای به fatfمی دهند تضمین بگیرید.مگر میشود امنیت و اطلاعات یک ملتی توسط نمایندگان یک دوره به تاراج دشمن برود و کسی پاسخگو نباشد. **************(۱۵) سلام اگر از نمایندگانی هستید که معتقد به اثربخشی و نجات جامعه توسط fatfهستند رای خود را علنی کنید و تضمین دهید.این حداقل کار برای باور راستگویی شماست.بگذارید باور کنیم که خطای محاسباتی دارید. ******(۱۶) بنام خدا نماینده محترم آیا واقعا برای نمایندگان مجلس ما طراحی قانون مبارزه با تروریسم با شاخصهای نظام اسلامی اینقدر سخت است که به تیری در تاریکی رضایت میدهند و امنیت ملی را به خطر می اندازند؟؟ ****(۱۷) با سلام نماینده محترم واژه های رشید و بالغ و عاقل را که رهبر عزیز به نمایندگان نصبت دادند در راستای طراحی قانون وطنی مبارزه با پولشویی و تروریسم بود نه دلباختگی به غرب و تسلیم fatf شدن. ************(۱۸) سلام ما ز نسل سلمانیم که اگر علم در ثریا باشد به آن می رسیم .ما میتوانیم راهکاری برای مشکلاتمان پیدا کنیم .تا کنون نیز با وجود تحریم ها همین گونه بوده .نباید با فروش اقتدار و ترسیدن کار را به دشواری اندازیم.این همان آمریکای ۴۰ سال گذشته است و اسرائیل و نیز اروپا.آنها هیچ چیزی در دشمنی دریغ نکرده اند.که امروز از اعمال بترسیم " فستقم کما امرت" ***********(۱۹) بسم رب المجاهدین دست عباسها را قطع نکنید که جهان تشنه به آب است شدید به fatf **********(20) نماینده گرامی سلام شما به خون شهدای حوزه انتخابیتان قسم میدهم که _یزید زمانه ات را بشناس _ شمر زمانه ات را بشناس _عمروعاص زمانه ات را بشناس _ذلت زمانه ات را بشناس و با نه گفتن به fatf هیهات مناالذله عاشورایت را فریاد بزن حتی اگر ۷۲ تن باشید که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🌺ازدواج با مهرطلب مجاز است❓ #قسمت_سوم 🔹مهرطلب ها #نیاز به تایید دائمی د
🌸اگر در فکر کنیم که ما هیچ نقشی نداریم این اعتقاد و غلط است. انسان ها آزاد آفریده شده اند ولی ما صد در صد آزادیم و نه صد در صد مجبور به کاری... بلکه وسطی ما بین اینهاست. و اینکه بگوییم کلا آزاد هم هستیم اشتباه است. 🌸ما داریم اما اراده خداوند هم هست.پس ما باید برای ا درست و تلاش خود را بکنیم و از خداوند مدد بگیریم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
💠قسمت کلید در را باز کرد، و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه، حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده، وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد : ــ سلام خاله،خوش اومدی😍 ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی😔 سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟🙁 ــ نه قربونت برم😊 به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید، مامان بیدارم نکن توروخدا فرحنازخانم ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا..خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است؟؟😑 ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمیخواستی، پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی😐 ــ چشم😁 ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم، الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟😅 ــ برو سمانه بوسه ای نمایشی، برای هردو پرتاب کرد، و به اتاق رفت، خسته خودش را روی تخت انداخت، و به فکر فرو رفت، که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.🤔 و خستگی اجازه بیشتری، به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد، و کم کم چشمانش گرم خواب شدند 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
قسمت *** مقابل آینه وضوخانه ایستاد ، و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد، چشمش به وحید افتاد. مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت: - سلام برادر! با هم عقد اخوت خوانده بودند. قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند. بخاطر وحید، وضویش را سریع‌تر گرفت و رفتند برای نماز هنوز در صف‌ها ننشسته بودند ، که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صف‌های نماز ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. لباس‌هایش زیادی کهنه و مندرس بودند ، و به تنش زار می‌زدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صف‌های نماز. انگار نگران چیزی بود. وحید گفت: - نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟ حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان: - آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟ قدم تند کرد به طرف نوجوان. نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش می‌آید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد. حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد: - سلام برادر. الان نماز شروع می‌شه! وقتی به نوجوان رسید، تازه فهمید چشم‌هایش آبی‌ست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کم‌پشت و قهوه‌ای رنگش تازه جوانه زده بودند. نوجوان گفت: - سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبت‌نام می‌کنه؟ حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف می‌زد؛ شیوه صحبت کردنش به لباس‌های مندرسش نمی‌خورد. سرش را تکان داد: - آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده. و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد: - راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟ نوجوان که هنوز خجالت می‌کشید، سربه‌زیر زمزمه کرد: - سپهر. دیگر رسیده بودند به صف‌های نماز. حسین وحید را نشان داد: - این رفیقم وحیده، منم حسینم. -از آشنایی با شما خوشحالم. چقدر کتابی حرف می‌زد سپهر! حسین به این فکر می‌کرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کرده‌اند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟قسمت (مصطفی) قلبم از ضربان می‌ایستد. ناخودآگاه چشمانم می‌جوشد، اما نمی‌گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده می‌شود: -راست میگی؟ پیاده؟ چشمان او هم می‌درخشد؛ اما او هم نمی‌بارد: -آره... راست میگم... پیاده... پیاده را که می‌گوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده می‌شود. از چشمش تا پایین. حس می‌کنم قلبم دارد می‌سوزد. به زمین خیره می‌شوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمی‌آورم؛ خودش می‌فهمد: - آره می‌دونم، الان نمیـ... جمله‌اش تمام نشده، باران می‌گیرد. حتما قلب او هم می‌سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه می‌شود؟ الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشک‌هایش را سر به راه کند، اما نتوانست. من هم قبول ندارم که مرد گریه نمی‌کند. مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد، بی قلب هم مرد نیست. برای اثبات مردانگی‌ام هم که شده، مثل بچه‌ها می‌زنم زیر گریه. هردو، مثل بچه‌ها شده‌ایم. مثل بچه‌هایی که زمین خورده‌اند و بابا می‌خواهند که بلندشان کنند. مثل بچه‌هایی که کتک خورده‌اند، بابا میخواهیم! حسن و مریم هم دل‌شان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، این‌جا صدای هل من ناصر را بهتر می‌شنویم. خودمان با خنده و اشک پدر و مادرها را بدرقه می‌کنیم و اشک پشت سرشان می‌ریزیم. نگاه‌مان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شده‌ایم که دل‌مان زودتر از آن‌ها به کربلا می‌رسد. پدر و مادر که می‌روند، حس می‌کنم تمام روح و تنم درد می‌کند. الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه داده‌اند؛ مثل دختربچه‌ها. حسن هم سرش پایین است و بغضش را می‌خورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم می‌کشم و به حسن می‌گویم: -تو هم روحت درد می‌کنه؟ حسن هم بچه می‌شود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و مثل بچه‌ها می‌شکند. دل‌مان بابا می‌خواهد.