eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت صلواتی فرستاد، و سعی کرد منفی فکر نکند، نفس عمیقی کشید، و وارد خانه شد، صدای مژگان را شنید، که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد، و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم سمانه ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند، و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت، و به اتاقش رفت،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید، سریع از اتاق بیرون رفت، و به حیاط رفت، و مشغول بازی با آن ها شد، صدای خنده ها و فریاد هایشان، فضای حیاط را پر کرده بود، سمانه خندید، و ضربه محکمی به توپ زد،توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت، و نزدیک در خروجی فرود آمد، که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد، و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود، بر صورتش زد، و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل، سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده، سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند سمیه خانم ــ وای مادر چی شده کمیل ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید سمانه ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت😁 سمانه با تعجب، به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد. با صدای خنده ی کمیل، همه خندیدند. کمیل ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود، تقصیر خودتون هم بود، بدون سروصدا اومدید داخل😅 ــ بله درسته اشتباه از من بود، از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم😁 صغری بلند خندید، که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت، که خنده ی صغری بیشتر شد.😂 نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر، سرد، جواب سلامش را داد، سمانه مشکوک به کمیل خیره شد، همیشه با همه سروسنگین بود، اما سرد رفتار نمی کرد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠