eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت می‌نویسم: -حواست به اینا باشه. از در خونه تا این‌جا دنبال آمبولانس بودن. و دوباره می‌نویسم: -یه ساعت همین‌جا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه. مرصاد لبخند می‌زند ، و سرش را تکیه می‌دهد به دیوار. بنده خدا الان به‌جای این که با خانمش پیامک‌بازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد ، و پیامک‌بازی کند و روی صندلی‌های راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش می‌آورند و می‌برند. تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری ، و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمی‌کنند. همان‌طور که حدس می‌زدیم، منتظر ابوالفضل هستند. به حاج رسول که گزارش می‌دهم، می‌گوید: -عباس، این‌جا بیمارستانه، نمی‌خوام درگیری و کثیف‌کاری اتفاق بیفته. بی‌سر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟ یک نفس عمیق می‌کشم و می‌گویم: -باشه. می‌دانم شاید این احمقانه‌ترین حرفی بود که تا حالا زده‌ام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سال‌هاست در آن نفس می‌کشند و ناامنی ندیده‌اند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم می‌کند و چند لحظه بعد پیامش می‌آید: -حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟ این سوال من هم هست! برای مرصاد می‌نویسم: -توکل به خدا. صدای حاج رسول را دوباره می‌شنوم: -ابوالفضل اومد. حواستون باشه! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت عاطفه عوض شد. از اين رو به آن رو. همان شد كه بود، عاطفه قبلي. با زباني كه مرتب لحنش عوض مي‌شد. مثل لهجه اش. عاطفه- به! فاطمه جون! عزيز دلم، معلومه كجايي؟😉 وبعد دستهايش را به حالت شعر خواني از هم باز كرد:😃 _تو كجايي تا شوم من چاكرت چارٌقت دوزم، كنم شانه سرت دستكت مالم، بمالم پايكت وقت خواب آيد برويم جايكت. فاطمه كفشهايش را در آورد. سيني را گذاشت روي دستهاي عاطفه. فاطمه- براي همين بود كه داشتي با همه دعوا مي‌كردي؟😄 - نه بابا دعوا نبود كه! بازي مي‌كرديم.😜 فاطمه چادرش را جمع كرد: - پس اين هم تنقلات بازي تون. اين زردآلو و گيلاس‌ها رو هم بگير جلوئي بچه ها. هسته هاش رو هم پخش و پلا نكنين. تو دستتون جمع كنين تا عاطفه دوباره ازتون بگيره!😁 عاطفه در حالي كه سيني را گرفته بود جلوي صورت راحله، صورتش را به طرف فاطمه برگرداند: - نه، لباسهايت رو نمي خواد عوض كني. همين لباسها هم خوبه. راحله ميوه برنداشت. زير لب تشكري كرد و دوباره خودش را به كتاب مشغول كرد. فاطمه در حالي كه چادرش را آويزان مي‌كرد، گفت: - ديگه چي شده؟ من رو كجا مي‌خواي بكشوني؟😄 -جاي مهمي نيست! فقط يه بلوز مشكي بخريم و بيايم.😅 ثريا همان طور كه با سه شماره دولا و راست ميشد، غر زد: -دست بردار ديگه عاطفه. اين مسخره بازي‌ها چيه در آوردي؟ خوبه نمي خواي ماشين معامله كني. يه بلوز مي‌خواي. برو بخر، بيا ديگه. چرا مزاحم مردم مي‌شي؟ عاطفه همان طور كه سيني را از جلوي فهيمه مي‌برد طرف سميه، تنه اي هم به ثريا زد: - تو بگير بخواب ديگه!😄 ثريا تازه خم شده بود. نتوانست خودش را كنترل كند. افتاد روي زمين. طاقباز! باز هم از رو نرفت. پاهايش را بالا آورد و توي هوا ركاب زد. خنديد:😁 -چيه؟ عرضه نداري از يه مرد بلوز بخري، اون وقت براي ما قيافه مي‌گيري؟ راحله- نمي دونم با اين كارها مي‌خواد چي رو ثابت كنه؟ ضعيف بودنش رو؟! راحله موقع گفتن اين جمله حتي سرش را هم بلند نكرده بود. عاطفه همان طور كه جلوي من خم مي‌شد تا ميوه بردارم، گفت: - من نمي خوام اداي مردها رو در بيارم. مي‌خوام خودم باشم. خانم عاطفه صبوري! ثريا نرمشش را عوض كرد: -اون وقت اين عاطفه خانم صبوري چرا نمي تونن گليم خودشون رو از آب بكشن بيرون؟😏 عاطفه سيني را جلو ي فاطمه گذاشت روي زمين و برگشت طرف ثريا: - براي اينكه...... راحله با عصبانيت حرفهاي عاطفه را قطع كرد. كتاب را به شدت بست و انداخت روي زمين. نگاه خيره اش را دوخت به فاطمه. - مي‌بيني فاطمه خانم! بيا تحويل بگير! اين هم نتيجه و محصول نظريات و برداشت ما‌ها از مفهوم زن! يه دختر ۲۰ ساله تحصيلكرده كه از مردها مي‌ترسه.😠 راحله يكهو فروكش كرد. مثل زلزله اي كه زود مي‌آيد و زودتمام مي‌شود. شايد بخاطر خونسردي و آرامش فاطمه بود. چند تا گيلاس🍒 از توي سيني برداشته بود و در ميان مشتش گرفته بود. نگاه راحله هنوز آرام نشده بود. خيره و پر قدرت فاطمه را نگاه مي‌كرد. انگار مي‌خواست با نگاهش او را هيپنوتيزم كند. چند لحظه مكث كرد. صدايش آرام تر و فرو خورده تر شده بود: - خب فاطمه! تو كه ادعا كردي برداشت و نگاه غرب به هويت زن اشتباه بوده، گفتي به همين دليل هم زن در غرب هنوز هم مظلومه، تو كه به خاطر ظلم به زن از غرب ادعاي طلبكاري كردي، مي‌توني بگي خود ما چه گلي به سر زن زديم؟ چه هويت و كرامتي بهش داديم؟ اصلاً برداشت و نگاه شما به هويت و شخصيت زن چيه؟ فاطمه چند لحظه مكث كرد. انگار داشت روي سوالهاي راحله فكر مي‌كرد: - سوال‌ها ي خوبيه. شايد جزو مهمترين سوال‌هاي زندگي ما هم باشه! ولي حالا وقتش نيست. چون بچه‌ها دارن ميوه مي‌خورن و هم من مي‌خوام با عاطفه برم تا يه بلوز مشكي بخره. راحله مشكوك شد: - طفره مي‌ري؟ عاطفه چادرش را كه برداشته بود، دوباره گذاشت سر جايش _نه فاطمه جان.بلوز من ديرنميشه!… ادامه دارد....