قسمت #چهارده
با شرمندگی سرم را پایین انداختم.
حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال پیش افتادم. لبم را گاز گرفتم و حواسم را جمع کردم در همان اتاق حاج رسول.
فکر کنم خودش هم فهمید
یاد چه چیزی افتادهام که دوباره جدی شد:
-این رو بخون. تا فردا ساعت نُه و نیم صبح وقت داری نظرت رو بگی و تیم بچینی و کارِت رو شروع کنی.
پرونده را گرفتم و مات نگاهش کردم.
حاج رسول با همان حالت خاص خودش گفت: -من دیگه کاریت ندارما! کاری نداری؟
این حرف حاج رسول معروف است و یک معنی بیشتر ندارد:
-برو بیرون تا خودم بیرونت نکردم!
الان که فکر میکنم،
میبینم این که این پرونده آمد زیر دست من، عنایت خودِ حضرت زینب علیهاالسلام بود. غیر از برکاتی که خود پرونده داشت و خطری که از سر کشور دفع شد، یک جورهایی به خودِ من هم روح تازه بخشید.
سلام نمازم را میدهم ،
و سجده شکر میروم. دلم نمیخواهد سر از سجده بردارم. نمیدانم زنده میرسم به خط خودی یا نه؟
دلم از آن چیزی که در این مدت دیدهام حسابی گرفته است. بغض، خودش را از گلویم بالا میکشد و در چشمانم تبدیل به اشک میشود. هنوز اعصابم از ماجرای صبح بهم ریخته است. دوست ندارم به این فکر کنم ،
که آن دختر سوری الان کجاست. او اولین دختری نیست که آرزوها و امید و خوشبختیاش، پای هوس داعشیها سر بُریده شده است؛ و متاسفانه آخرینش هم نخواهد بود.
تعجب کردهام از این که با وجود دیدن این ماجرا، هنوز زندهام؛ شاید اثر دست کمیل باشد. جای دستانش روی سینهام هنوز داغ است.
سر از سجده برمیدارم ،
و قرآن کوچکم را از جیبم در میآورم و بازش میکنم.
سوره مائده میآید:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٥٤﴾ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ﴿٥٥﴾ وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴿٥٦﴾
(ای اهل ایمان! هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمیرساند] خدا به زودی گروهی را میآورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان فروتناند، و در برابر کافران، سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد میکنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای نمیترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد میدهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست. سرپرست و دوست شما فقط خدا و رسول اوست و مؤمنانی [مانند علی بن ابی طالب اند] که همواره نماز را برپا میدارند و در حالی که در رکوعند [به تهیدستان] زکات میدهند. و کسانی که خدا و رسولش و مؤمنانی [چون علی بن ابی طالب] را به سرپرستی و دوستی بپذیرند [حزب خدایند،] و یقیناً حزب خدا [در هر زمان و همه جا] پیروزند.)
زیر لب آیات را میخوانم.
چقدر دلم برای این آیات تنگ شده بود.
دارد دیر میشود،
قرآن را میبندم و میبوسم. قبل از آن که قرآن را سر جایش برگردانم،
مادر ابوعزیز میگوید:
-ما هاد ابنی؟(اون چیه پسرم؟)
💠قسمت #چهارده
سریع از پله ها بالا رفت،
و قبل از اینکه وارد شود، نفس عمیقی کشید، و در را باز کرد،
همه با دیدن سمانه،
از جای خود بلند شدند،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد،
سمانه به حرف امد:
ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه، نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم.
همه از حرف های سمانه،
شوکه شوده بودند، از ورودش، و بی سلام حرف زدنش، و الان رفت به اتاقش!!
سیدمحمود و فرحناز،
تا خواستند سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند، در باز شد و کمیل وارد خانه شد، که با سمانه چشم در چشم شد،
تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد:
ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته
فرحنازخانم ــ اما سمانه..
ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید.
و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد.
همه از حرف های سمانه،
شوکه شده بودند،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند، و صغری غمگین سیبی 😔🍎که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد
" این یعنی جوابش منفی بود"
کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت:
ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم
سیدمحمود ــ خیر باشه؟
کمیل ــ ان شاء الله که خیر باشه
بعد از خداحافظی، و عذرخواهی،
از خاله اش، سریع از خانه خارج شد، و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ،
هنوز حرف سمانه،
در گوشش می پیچید و او را آزار میداد، بی غیرتی که به او گفته به کنار، جواب مثبت سمانه به محبی، او را بیشتر عصبانی کرده بود،😡😞
احساس بدی داشت،
احساس یک بازنده شاید، ولی او مجبور بود به انجام این کار...
با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد :
ــ لعنتی.. لعنتی😡👊
با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد:
ــ بگو
با شنیدن صحبت های طرف مقابل، اخم هایش در هم جمع شدند؛
ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو، تا خودتونو برسونید من میرم اونجا
ماشین را روشن کرد، و سریع از آنجا دور شد.
هدایت شده از سنگرشهدا
قسمت #چهارده
صدای عباس از بیسیم او را به خودش آورد:
- حاج آقا یه خونه ویلاییه، یه در جلوش داره و یه در هم به یه کوچه دیگه. بهش میخوره ده بیست سال پیش ساخته باشنش. نمیدونم غیر حانان کسی توش هست یا نه. ولی حانان در رو با کلید باز کرد.
- خوبه پسر. حواست به جفت درها باشه. گرچه بعیده از دستش بدی چون احتمالا باهات هماهنگ میشه اگه بخواد جایی بره. ولی حواست باشه کسی اگه رفت پیشش خبر بدی بهم.
- آقا جسارتا من انقدر خودسازی نکردم که طی الارض بلد باشما... چطوری دوتا در رو حواسم باشه؟
- دیگه اون مشکل توئه پسر جان!
- بله چشم. برم ببینم چکار میشه کرد.
حسین به امید سپرد از شهرداری درباره وضعیت خانه استعلام بگیرد
و روی خط کمیل رفت:
- کمیل جان، موقعیت اون خونه رو برات میفرستم، ببین چیزی ازش میدونی؟
امید سرش را از روی لپتاپ بلند کرد:
- کمیل از کجا باید بدونه آقا؟
حسین فقط با یک لبخند ملایم به امید نگاه کرد. امید هم سرش را تکان داد:
- آهان ببخشید. چشم. به کار خودم میرسم!
- آفرین پسر چیز فهم.
چند ثانیه بعد، صدای کمیل روی بیسیم حسین آمد که:
- آقا این خونه شخصیشه. تا قبل از این که از ایران برن با خانوادهش اینجا زندگی میکرده. فکر کنم از وقتی رفتن هم دیگه کسی توش نبوده چون تا جایی که من میدونم سرایدار و اینا نداشتن.
- دستت درد نکنه. منتظر سارا بمون توی فرودگاه تا بیاد.
- چشم حاجی. امری بود هم در خدمتم.
کمیل نشسته بود داخل ماشینش ،
و با انگشت روی فرمان ضرب گرفته بود.
مثل بار دوم که ارمیا را دید.
زیر باران، نیمه شب در یکی از خیابانهای برلین، مقابل یک «بار» در ماشینش نشسته و روی فرمان ضرب گرفته بود که ارمیا بیهوا در ماشینش را باز کرد و نشست روی صندلی کنار راننده. سردش بود.
چندبار کف دستهایش را به هم کشید و گرفت مقابل بخاری ماشین.
کلاه و شال گردن را طوری بسته بود که صورتش پیدا نباشد. بعد از چند ثانیه که حالش برگشت به حالت عادی،
یک فلش از جیب کاپشنش درآورد و گذاشت کف دست کمیل:
-اینا همه تراکنشهای مالیشونه. خودم که دیدم سرم سوت کشید. چندتا موقعیت هم هست که خودمم نمیدونم دقیقا چیه ولی فکر کنم به دردتون بخوره؛ توی چندتا از کشورهای عربی. حدود صد صفحه گزارشهای جلساتشون هم هست. تقریبا همه چیزای به درد بخوری که بود رو ریختم روش.
کمیل هم رضایتمندانه لبخند زد:
- دستت درد نکنه. خدا خیرت بده.
ارمیا که تازه حالش سر جا آمده بود، با غمی که در چشمهایش نمایان بود پرسید:
- کار بابام خیلی خرابه نه؟
🌟قسمت #چهارده
(الهام)
از این ده تا سایت و وبلاگ،
هشت تایشان فیلتراند و آن دوتای دیگر هم بعید نیست همین روزها فیلتر شوند. محتوایشان بیشتر حول محور سکولاریسم (دین جدای سیاست) میچرخد، اما برعکس تصورمان حرفی از پلورالیسم نمیزنند.
هر کدام هم درباره یک دیناند.
دوتا درباره #مسیحیت، یکی درباره #یهود، دوتا درباره #زردشت، یک وبلاگ هم درباره #اسلام است.
البته عقاید یکی از اساتید سکولار درباره اسلام که الان خارج از کشور زندگی میکند!
این استاد محترم،
طبق یک پژوهش(رنجبران، داود/ جنگ نرم/ 1388/ انتشارات ساحل اندیشه تهران/ صفحه 55)، در دوره اول اصلاحات با مطرح کردن 59شبهه، نفر اول شبهه افکنی را به خود اختصاص داده و در دوره دوم با چهل و دو شبهه، رتبه دوم را کسب کرده!
از چهار سایت دیگر،
سه تا درباره عرفانهای شرقی و بودا و هندوئیسم است و فقط یک سایت درباره بهاییت است. این یعنی میخواهد اینطور جلوه دهد که ما مختاریم هر دینی که بخواهیم را انتخاب کنیم.
از تحلیل حرفهایش در کنار آموزههای بهاییت، به این نتیجه میرسیم که هدف اصلیاش هم #بهاییت بوده.
مریم خودش را روی پشتی صندلی رها میکند و با چهرهای درهم کشیده، میگوید:
- الهام، میگم این داره لودری میره جلو گند میزنه به عقاید مردم! چه کنیم؟
خودم هم آشوب شدهام؛ اما سعی دارم خود و مریم را دلداری دهم:
-نه، بالاخره مردم عقل دارن. میفهمن حرفاش فقط ظاهر قشنگ داره.
همانطور که به زمین خیره شده، میگوید:
-آخه تو که نمیدونی... این یه روانشناس بالفطرهست. خوب بلده چطور مغز آدما رو بشوره! جوونا راحت جذب اخلاقش میشن. دیگه نمیتونن فکر کنن یه درصد ممکنه حرف اشتباه بزنه!
فکری در ذهنم جرقه میزند:
-مریم، کتاب بدیم... بریم در خونهها، توی مسجد... کتاب بدیم... مسابقه کتابخوانیام میذاریم... خوبه؟
مریم ناامیدانه نگاهم میکند:
- با کدوم پول؟
-دوتا خیّر پیدا میکنیم از مردمم پول جمع میشه. خودمونم میذاریم رو هم، بالاخره جور میشه...
-چه کتابی تو فکرته؟
-سایه شوم... خوبه؟
لبهایش را برهم میفشارد:
-خوبه!
هدایت شده از سنگرشهدا