🕊 قسمت ۴۲۶
دنیا آوار میشود روی سرم.
مسمومیت؟ اگر غذا فاسد بود که باید محسن و جواد هم مریض میشدند؛ مگر این که یک چیزی داخل غذای این بدبختها ریخته باشند...
دکتر ادامه میدهد:
- اگه بدونم چرا مسموم شدن، شاید کار بیشتری ازم بر بیاد.
شماره مسعود را میگیرم.
بعد از چند بوق طولانی که هریک به اندازه صدای ناقوس مرگ کشدار هستند،
جواب میدهد:
- بله؟
- سریع بگو از غذایی که بچههای خونه امن خوردن نمونهبرداری بشه. بگو خیلی فوریه.
- گفتم. قرار شده تا چند ساعت دیگه نتیجه رو اعلام کنن.
جوابش نه تنها میخکوبم کرد،
بلکه موجی از تحسین و تشکر را در من برانگیخت! کارمان را خیلی جلو انداخت؛ اما از سویی این سوال را هم در ذهنم انداخت که مسعود فقط بخاطر هوش زیادش انقدر سریع اقدام کرده؟
یا از چیز دیگری خبر داشته؟
- دمت گرم مسعود جان. سریع بهم خبر بده.
برمیگردم به سمت دکتر و میپرسم:
- شما خودتون حدسی نمیزنید؟
- نمیشه قطعی نظر داد، ولی علائمشون بیشتر شبیه به مسمومیت با سم رایسینه.
رایسین... رایسین... سرم گیج میرود:
- مطمئنید؟
دکتر شانه بالا میاندازد:
- نه هنوز. گفتم آزمایش بگیرن ازشون.
- دکتر خواهش میکنم هرکاری میتونید انجام بدید... این مسئله خیلی مهمه!
- بله متوجهم. سعیم رو میکنم.
و میرود.
جواد میخواهد از جلوی چشمم فرار کند؛ میداند آتشفشان شدهام و ممکن است گدازههایم آتشش بزند.
میگویم:
- جواد وایسا بالای سرشون، کوچکترین بلایی اگه سرشون بیاد خودم کشتمت!
- چشم آقا...
این را میگوید و در میرود.
آوار میشوم به دیوار سنگی بیمارستان و پلک بر هم میگذارم.
رایسین...
- همون سمه که از دونه کرچک استخراج میشد. دورههای سمشناسی رو یادته؟
یادم هست.
بعد کلاس کمیل مسخرهبازی در میآورد و میگفت با روغن کرچک میشود آدم کشت، و من میزدم پس کلهاش و توضیح میدادم که رایسین روغن کرچک نیست.
رایسین را از دانه کرچک استخراج میکنند. طی فرایند روغنگیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی میماند...
🕊 قسمت ۴۲۷
رایسین را از دانه کرچک استخراج میکنند. طی فرایند روغنگیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی میماند.
روغن کرچک به هیچ وجه حاوی رایسین نیست؛ با این وجود، دانههای کرچک سمی هستند.
کمیل اما به حرفهای منِ شاگرد زرنگ توجه نمیکرد و با بقیه بچهها، من را دست میانداخت:
- عباس فکر میکنی اگه یه لیوان روغن کرچک بهت بدیم چه شکلی میشی؟
و قاهقاه میزد زیر خنده.
همه چیز را همینطوری با خنده میگذراند؛ چیزی که در کارها و موقعیتهای سخت، بیشتر از همیشه به آن نیاز است.
کنارم تکیه داده به دیوار و میگوید:
- مردهشورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی میشه.
میخندم؛ مثل کمیل.
رایسین و اثراتش اما از ذهنم محو نمیشوند. رایسین، سمِ لعنتیِ کشندهای ست که برای ساختنش یک لیسانس شیمی و چند ماده ساده لازم است.
هم از راه تنفس و هم از راه بلع میتواند وارد بدن شود و در هر دو صورت، طی چند روز آدم را راهی گور میکند.
رایسین را با قتل گئورگی مارکوف،
-یک نویسنده و روزنامهنگار بلغارستانی- در سال ۱۹۷۸ میشناسند.
کاش دکتر اشتباه حدس زده باشد...
چون اگر حدسش درست باشد، یعنی راهی برای نجات آن دو متهم نیست.
سرم گیج میرود و تیر میکشد.
پاهایم سست میشوند. درد زخمم امانم را میبرد. تنگی نفس دارم. میخواهم تکیه از دیوار بردارم و به سمت صندلیها بروم که بنشینم؛ اما نمیتوانم.
چشمانم سیاهی میروند.
من انقدر ضعیف نبودم... تار میبینم همهجا را. زانوانم طاقت نمیآورند و رهایم میکنند روی زمین.
***
خلسه شیرینی ست. یک خواب آرام؛
چیزی که خیلی وقت است ندارمش. میل شدیدی برای خواب و بسته نگه داشتن چشمانم دارم؛
مانند وقتی بچه بودم و صبحهای جمعه، از رختخواب گرم و نرمم دل نمیکندم و تا ظهر میخوابیدم.
رایسین... دو متهم... وای خدایا!
من اینجا خوابیدهام و پرونده روی هواست؟ سریع چشم باز میکنم و مینشینم. انقدر ناگهانی که سرم دوباره گیج میرود.
کمیل بالای سرم ایستاده و شانههایم را میگیرد:
- اِ آقا چرا بلند شدین؟ بخوابین...
با کف دست،
چشمانم را میپوشانم که سرگیجهام آرام شود. روی تخت بیمارستانم. و به یکی از دستانم سرم وصل است.
میگویم:
- چرا منو آوردین اینجا؟
- بچهها گفتن از هوش رفتین. آقا این مدت خیلی خودتون رو اذیت کردین. نه خواب حسابی داشین نه خورد و خوراک درست.
خودم میدانم چکار کردهام.
این را هم میدانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم.
میپرسم:
- چقدر وقته بیهوشم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۲۸
خودم میدانم چکار کردهام.
این را هم میدانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. میپرسم:
- چقدر وقته بیهوشم؟
- یکی دو ساعتی میشه. منم بالای سرتون بودم که مراقبتون باشم.
بله دیگر...
تروریستهای نه چندان محترم، کار را به جایی رساندهاند که وقتی بیهوشم هم یکی باید کنار سرمم کشیک بکشد که یک وقت داروی خطرناک داخلش نریزند.
قربانت بروم خدا!
سردردم آرام میشود.
سرحالترم. نتیجه نمونهبرداری از غذا چه شد؟ نتیجه آزمایش آن دو متهم...
اصلا زندهاند یا نه؟
پاهایم را میگذارم روی زمین که از تخت پایین بیایم؛
اما دکتر سر میرسد و جلویم را میگیرد:
-چکار میکنی؟ باید سرمت تموم بشه!
همان پزشک معالج آن دو متهم است. حتما خبری دارد ازشان.
لجبازانه ابرو بالا میاندازم:
- اون دوتا مریض چی شدن؟
- اونا رو ول کن، خودت داغونتر از اونایی.
مهلت نمیدهد جوابش را بدهم.
ادامه میدهد:
- درجریان پرونده پزشکیت هستم. داری خودتو نابود میکنی. این حجم فشار عصبی و جسمی برات مثل سمه. آسیبی که ریهت دیده جدیه و نباید بهش خیلی فشار بیاری.
پزشکان و پرستاران این بیمارستان ،
با بچههای ما هماهنگ هستند، اما دیگر نه در این حد که درجریان پرونده پزشکی من هم باشند!
همین مانده ربیعی کل تهران را که نه،
کل کشور را از مجروحیت ریه من باخبر کند. لجم میگیرد از توصیههای خندهدارش.
این که به یک مامور امنیتی بگویی حین کار، فشار عصبی تحمل نکن، مثل این است که به یک ماهی بگویی موقع شنا کردن بالههایت را تکان نده.
نمیشود که! دلش خوش است.
سرم را از دستم بیرون میکشم.
میسوزد و سوزشش همراه جریان خون، میرسد تا قلب و مغزم.
دست میگذارم روی جای سوزن سرم ،
تا خونش بیرون نریزد. کمیل دستپاچه میشود و از جعبه کنار تخت، یک دستمالکاغذی دستم میدهد.
دستمال را فشار میدهم روی جای زخم. سرخ میشود کمی.
دکتر چشمغره میرود:
- چقدر لجبازی!
بیتوجه به خشم دکتر،
از جا بلند میشوم. هنوز کمی ضعف در پاهایم هست؛ اما نه در حدی که نشود تحمل کرد. زخم دستم را فشار میدهم
و به دکتر میگویم:
- حالشون چطوره؟
- اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونهبرداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده.
غذا سالم بوده...
احتمالا محسن با فهمیدن این موضوع بال درآورده.
رو به کمیل میکنم:
- محسن کجاست؟
- برگشت خونه امن، من اومدم بجاش.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت.
حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟
🕊 قسمت ۴۲۹
حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟
باید سراغ کی بروم؟ میتوانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟ نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شدهاند...
خودم را میرسانم پیش جواد،
که مقابل بخش مراقبتهای ویژه کشیک میدهد.
جواد من را که میبیند، وحشتزده میگوید:
- آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون...
فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحالکننده است؛ چون تهدیدم جدی بود.
میگویم:
- خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد.
چشمهای هردو گشاد میشود ،
و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا میزند:
- آقا... من باید با شما باشم!
- سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی.
- ولی...
قدم دیگری به سمتش برمیدارم،
طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره میشوم
و میگویم:
- دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، میخواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم.
کمیل آب دهانش را قورت میدهد و آرام سر میجنباند که یعنی چشم.
کمیل و جواد را راهی میکنم ،
و خودم مقابل اتاق دو متهم در آیسییو کشیک میکشم.
کسی سر شانهام میزند؛
پزشک است. برمیگردم و با چهرهای درهمتر از قبل مواجه میشوم:
- جواب آزمایش اومد.
- خب؟
- حدسم درست بود. رایسینه.
کاش میشد الان دوباره غش کنم؛
چون موقعیت خیلی مناسبتر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافهام و ذهنم را جمع و جور میکنم
و قبل از این که حرفی بزنم،
پزشک ادامه میدهد:
- مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معدهشون رو شستشو دادم؛ اما نمیدونم چقدر فایده داشته...
- خب... هیچ دارو و پادزهری...
- نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده میمیرن.
با تمام توان،
نفسم را بیرون میدهم و میان موهایم چنگ میاندازم.
در دوره سمشناسی گفته بودند ،
رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد! حالا اهمیت پرونده و اینها به درک،
جوانهای مردماند که دارند از دست میروند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانوادههاشان که گناه نکردهاند...
به دکتر میگویم:
- هیچ راهی نداره؟
- نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو میکنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
#از_خانمتان_آموزش_ببینید 💠 گاهی از خانمتان بخواهید نحوهی درست کردن فلان #غذا را به شما یاد دهد.
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
محسن تنابنده عکس جعلی منتشر کرده و مدعی شده که دیپلم افتخاری که به هومن برقنورد داده شده، ایراد املایی دارد و دبیر جشنواره فجر اونو امضا نکرده است کلی هم مسخرهش کرده
دبیر جشنواره هم عکس اصلی دیپلم افتخار هومن برقنورد رو منتشر کرده
انگار تنابنده یادش رفته برای سازمان رسانه اوج وابسته به سپاه، پایتخت رو ساخت و معروف شد و کلی ازش تقدیر شد که حالا به این بنده خدا گیر میده، البته برای اوج کار کردن برای ما مشکلی نداره. دستبوسی از ظریف هم یادمون نرفته، و اینکه همین تنابنده چقدر مشتاق سیمرغ بود یه جوری ادا در میاره انگار بچه ناف نیویورکه، حالا بماند که سال بعد هم لنگ جایزه میشه، در ضمن همین سینما خانگی هم که حالا بین سلبریتیهای بیوطن مد شده هم متعلق به جمهوری اسلامیه نه لندن ، بهشون بگید تا دیر نشده
اینا خیلی دارن میسوزن اکثر هنرمندا جشنواره رو تحریم نکردن
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ #قسمت چهار 🍃ذهن نا خود آگاه انسان بدون فیلتر
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟
قسمت پنج
🍃رسانه به دلیل جذابیت ، تنوع، ریتم تند، تنوعی که در لباس، نور، آرایش و ... دارد و همچنین به دلیل عنصر تکرار، تاثیر فراوانی روی ذهن انسان دارد.
🍃دیدن هر تصویر معادل ۱۰۰۰ کلمه، کارکرد دارد. هر ثانیه ۲۴ فریم (تصویر) پخش می شود.۲۴ تصویر ضرب در۱۰۰۰ و بعد ضرب در میزان ساعتی که فیلم می بینید، میزان حجم اطلاعاتی که وارد ذهن شما می شود را مشخص می کند.
🍃ذهن انسان این تصاویر را به صورت ناخودآگاه ذخیره می کند، و کم کم ذهن تصویری می شود. ذهن تصویری قدرت تفکر را کم رنگ می کند، و دیگر شخص به دنبال کشف دانش نمی رود، و به محض دیدن تصویر از آن تقلید می کند.
کار دیگر آن این است که ذهن را فانتزی می کند و باعث می شود انسان واقعیات زندگی اجتماعی را نبیند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔼 به همین سادگی رسانه ها میتونن مخاطبین شون رو فریب بدن و از اونا در جهت رسیدن به اهدافشون کمک بگیرن...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۲۹ حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ میتوانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۳۰
و میرود.
معجزه... امداد غیبی...
چیزی که در آن غرق بودهام و با این وجود، باز هم تشنهاش هستم...
من میمانم و راهروی خالی آیسییو.
من میمانم و تشنگی شدید برای یک معجزه...
به دو متهم نگاه میکنم.
خوابیدهاند روی تختها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمیدهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول میکشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛
وقتی که دیگر کار از کار گذشته است.
آن وقت فاصلهاش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفههای خونی ست.
نمیدانم چندنفر در طول تاریخ ،
با رایسین مسموم شدهاند و چندنفر جان سالم به در بردهاند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد.
بدن انسان هم همینطور است؛
مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار میکند و به اراده خدا زندگی میکند و به اراده خدا میمیرد.
با این حساب،
این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادیترین اتفاق عالم است؛
این که ما اسمش را گذاشتهایم معجزه،
شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است.
- تو کی فیلسوف شدی عباس؟
کمیل این را میگوید و میخندد.
میگویم:
- هر آدم عاقلی اینا رو میفهمه.
یک نگاه به ساعت مچی میاندازم ،
و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی میکند.
رسیدهام به بنبست؛
بنبستی که با جسم خاکی نمیشود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد...
دست به دامان کمیل میشوم:
- کمیل، تو یه دعایی بکن.
کمیل ابرو بالا میاندازد و با بدجنسی لبخند میزند:
- آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟
حرص میخورم:
- من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب میدونی چی میگم.
دو انگشت شصت و سبابهاش را ،
دوطرف لبش میگذارد و سرش را پایین میاندازد.
آخرین تیری که در کمان دارم را رها میکنم:
- کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم.
سرش را بالا میآورد ،
و با یک حالت خاصی نگاهم میکند، مثل همان وقتهایی که از مجلس روضه بیرون میآمدیم و چشم هردومان سرخ بود.
سکوت میکند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص میشود.
اگر سم را از طریق غذا بهشان ندادهاند،
و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان میخواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان دادهاند...
یعنی هرکس اینها را فرستاده،
احتمال میداده دستگیر بشوند و باید کلکشان کنده شود.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۳۱
ساعت را نگاه میکنم؛
دوازده و نیم شب. میروم دنبال دکتر.
تا کسی نیست و آیسییو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار میگیرم و در پاویون پیدایش میکنم.
با چشمان خوابآلوده و سرخ، طوری نگاهم میکند که با زبان بیزبانی بگوید:
خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم!
میگویم:
- ببینم، این دونفر میتونن صحبت کنن؟
چشمان سرخش گرد میشوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.
- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.
- نمیشه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.
- بفهمی هم فایدهای براشون نداره.
و میخواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را میگیرم و برش میگردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.
- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.
صورتش سرخ میشود؛ جوش میآورد انگار:
- تو میفهمی چی میگی؟
- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه ،
از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا میدانستم چه میگویم.
درواقع ترجمه این حرفم میشود ،
توکل به خدا.
حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم ،
که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمیگذارم بیمارستان بمانند.
دکتر میگوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت میکنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.
نمیدانم چرا انقدر راحت دارم ،
به این پزشک اعتماد میکنم؛ چارهای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمیشناسم
و فعلا، رفتن سراغ پایگاههای داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمیدانم کجاست، حساس کند.
قیافه پزشک طوری ست ،
که احساس میکنم الان از گوشهایش دود بیرون میزند. دست میگذارم روی ریشهایم و گردن کج میکنم:
- خواهش میکنم دکتر. باور کنید نمیخوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.
باز هم تغییری در چهرهاش نمیبینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، میخواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...
- شما میدونید من چند ماهه خانوادهم رو ندیدم؟
🕊 قسمت ۴۳۲
خشکش میزند.
ادامه میدهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکتمون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.
میخواستم بگویم پسر بزرگ خانوادهام،
پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفتهام خانه؛
اما هیچکدام را نگفتم.
راستش در آن چند ثانیهی قبل از گفتن،
به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش.
در چند صدمِ ثانیهی آخر،
به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست.
سرش را میاندازد پایین و دست میکشد روی چانه بدون ریشش.
میگوید:
- کجا میخوای ببریشون؟
هم خوشحال میشوم و هم غافلگیر.
جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کردهام دیگر...
خودت یک راهی نشان بده...
- عباس، چرا کسی مواظب متهمها نیست؟
صدای مسعود است ،
که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک میشوم.
مسعود اینجا چکار میکند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟
بیتوجه به دکتر، میدوم به سمت آیسییو و میگویم:
- مسعود تو اینجا چکار میکنی؟
- اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن.
- چی میگی؟
- یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت.
عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟
به راهروی آیسییو میرسم ،
و مسعود را میبینم که دارد در آستانه راهرو قدم میزند. با چند قدم بلند، میرسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقهاش مقاومت میکنم.
دستانم مشت میشوند و میگویم:
- مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟
مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره میشود به من؛ انگار میخواهد پوزخند بزند
و بگوید:
- خیلی عقبی عباس آقا!
از گوشه چشم، نگاه میکنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمیشود.
مسعود میگوید:
- میدونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم میدونم که به ما اعتماد نداری، اینم میدونم که داری سعی میکنی خودت رو به خنگی و بیخیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی میگذره... انصافا باهوشی.
🕊 قسمت ۴۳۳
از آدمهایی که حدس میزنند،
در ذهنم چه میگذرد، کمی میترسم.
هاج و واج به مسعود خیره میشوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهودهای میزنم تا معلوم شوند؛ که نمیشوند.
سعی میکنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته.
میگوید:
- باید از بیمارستان ببریمشون بیرون.
الان جمع بست؟ یعنی من و او؟
مار سیاهی که در سینهام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود میخزد.
میگویم:
- چرا؟
- خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری.
- پرسیدم چرا؟
کلافه مقابلم قدم میزند:
- یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... میخوای ازشون بازجویی کنی.
دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم.
مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود میپیچد.
میگویم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من میکند و میگوید:
- چون چارهای نداری.
جملهاش چندبار در ذهنم تکرار میشود.
از این جمله متنفرم.
واقعا چاره ندارم؟ شاید...
سینهام تیر میکشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان میشود.
میگوید:
- حق داری بیاعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی.
عاقلاندر سفیه نگاهش میکنم،
و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آیسییو هست؛ به پشت سرم.
مسعود نمیتواند اینجا کاری بکند...
میگوید:
- چند وقته سعی کردم سایهبهسایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت میکرد. میدونم بو بردی.
بو بردهام؟
یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ میکنم و خیره میشوم به چشمان سبزش.
میگوید:
- اینطوری نگام نکن. میدونم داری خودت پرونده رو ادامه میدی، ولی تنها نمیتونی. چندبار خواستن حذفت کنن.
ادامهاش را میدانم؛
این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم.
یک قطعه دیگر از پازل...
البته هیچکدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که:
چرا باید به او اعتماد کنم؟
او فقط کسی ست که خیلی چیزها میداند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذیای که تو فکرشو میکنی من نیستم. بهم اعتماد کن.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم تا به زبان بیزبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور میکردی؟