eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت سمانه دستانش را، در هم قفل کرد، و سردرگم دنبال جوابی بود، که به محمد بگوید. ــ سمانه دایی جان، خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن، تصمیمی که قراره بگیری، حرف یک عمر زندگیه، پس جواب منو بده؟ تو کمیلو دوست داری؟؟ ــ نمیدونم دایی ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد، و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش، به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد، که لبخندی بر لبانش بنشیند.❣🙈 محمد بلند خندید و گفت: ــ جوابمو گرفتم سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد. ــ پس الان بزار من برات بگم سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد، و به محمد دوخت. ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم، که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش، سمانه تو بهتر از همه میدونی، که کمیل اونی که نشون میده نیست، و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت: ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره ــ من ازش خواسته بودم که نگه ــ یعنی شما هم.. ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن، سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت، حتی از تو سمانه آرام زمزمه کرد: ــ از من؟ ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟ اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود، با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه ــ خطرات چی؟ ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم ــ دایی بگید این حقمه که بدونم ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته، ماموریتای زیادی رفته، و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده، به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره، دشمنایی که نباید دست کم گرفتشون، اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن، بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید: ــ وای خدای من!😥 ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود، یه شب ماموریت مشترک داشتیم، حالش خوب نبود، یه جا اگه حواسم بهش نبود، نزدیک بود تیر بخوره😊 سمانه هینی گفت، و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد. ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم، گفت که بخاطر اینکه تو جواب منفی بدی، چه حرفایی به تو زده، و تو چه جوابی دادی، و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده!! ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و... ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره، سمانه دایی، کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه، از شرایط سختش بگه، کسی که درکش کنه، کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده، اما تنهاست، چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه، به خاطر اطرافیانش نابود کرده
💠قسمت ــ کمیل بعد از این همه سختی تو رو انتخاب کرده، تا آرامش زندگیش باشی، تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده، همراهیش کنی و نزاری کم بیاره، اون نیاز داره، به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن، بره پیش کسی باهاش حرف بزنه، آرومش کنه، بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم، که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره، حتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید، و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش، قلبی ناآروم و خسته ای داره، تو میتونی قلبشو آروم کنی، اون تورو انتخاب کرده، پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را، جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت، محمد او را در آغوش کشید، و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم، که با تو ازدواج کنه، نمیونی چیکار کرد، ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم، اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه، اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد، و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن، و خبرم کن دوست دارم، خودم این خبرو بهش بگم، باشه؟ سمانه سری تکان داد، و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم، اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب،هر جا رفتی پشت سرت بوده، تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده، از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد، محمد تا بیرون همراهی اش کرد، و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را، به حرف های دایی اش فکر می کرد، باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد، یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد، وقتی محمد در مورد او، و سختی های زندگی اش صحبت کرد، اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند، و دردی عجیب در قلبش احساس کرد، دوست داشت کمیل را ببیند، با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت، و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست، پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟ نمیدانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد، کمیل را می دید.! با رسیدن به خانه، بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد، با دیدن زینب و طاها، که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا😍 بچه ها با جیغ و داد، به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند، سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن، سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت، همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود، صدای صحبت کسی، توجه اش را جلب کرد،نگاهی به نیلوفر که آن طرف مشغول صحبت با گوشی بود، آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد، که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. نیلوفر ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد، سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی، دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله! و بلند خندید، و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد، و از کنارش گذشت، سمانه شوکه، به بوته های روبه رویش خیره شده بود، به صدای بچه ها که او را صدا می کردند، اهمتی نداد، و فقط به یک چیز فکر می کرد، که کمیل او را بازی داده.....
💠قسمت صلواتی فرستاد، و سعی کرد منفی فکر نکند، نفس عمیقی کشید، و وارد خانه شد، صدای مژگان را شنید، که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد، و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم سمانه ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند، و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت، و به اتاقش رفت،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید، سریع از اتاق بیرون رفت، و به حیاط رفت، و مشغول بازی با آن ها شد، صدای خنده ها و فریاد هایشان، فضای حیاط را پر کرده بود، سمانه خندید، و ضربه محکمی به توپ زد،توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت، و نزدیک در خروجی فرود آمد، که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد، و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود، بر صورتش زد، و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل، سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده، سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند سمیه خانم ــ وای مادر چی شده کمیل ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید سمانه ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت😁 سمانه با تعجب، به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد. با صدای خنده ی کمیل، همه خندیدند. کمیل ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود، تقصیر خودتون هم بود، بدون سروصدا اومدید داخل😅 ــ بله درسته اشتباه از من بود، از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم😁 صغری بلند خندید، که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت، که خنده ی صغری بیشتر شد.😂 نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر، سرد، جواب سلامش را داد، سمانه مشکوک به کمیل خیره شد، همیشه با همه سروسنگین بود، اما سرد رفتار نمی کرد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جادوی پرده سبز! پرده سبز عنصری بسیار مهم و کلیدی در پروسه‌ای طی تولید فیلم و سریال است که تحت عنوان «Chroma Keying» شناخته می‌شود و در جریان آن، اعمال بازیگران با تصویر پس‌زمینه‌ای که به صورت جداگانه فیلم‌برداری شده ادغام می‌گردد.
♨️ فعال کردن راه‌اندازی سریع در ویندوز 🔸 راه‌اندازی سریع یک ویژگی خفن در Power Options سیستم شمایه که این امکان رو میده بعد از خاموش کردن سیستمتون اون رو سریع تر راه‌اندازی کنید. 🌀 برای این کار مراحل زیر رو دنبال کنید : 1⃣در کنترل پنل وارد بخش Power Option بشید. 2⃣ حالا وارد بخش Choose what the power button does بشید. 3⃣ و بر روی Change settings that are currently unavailable کلیک کنید. 4⃣ در زیر بخش Shutdown settings، مطمئن شید که تیک گزینه Turn on fast startup خورده باشه. 🔚 در نهایت برای اعمال تغییرات بر روی Save changes کلیک کنید...
16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢رسانه‌مان را ، خودمان فتح کنیم یکی از کارهایی که در مجموعه‌ی شیخ قمی در حال انجام است ،توجیه و آموزش نیروهای توجیه شده است. یعنی بچه ی حزب اللهی و مخلص داریم اما کار بلد نیست ، محتوا نداره . ما هم محتوا میدیم هم کار یاد میدیم. شما هم بیا دست دو نفر دیگه رو بگیر توجیه کن خودتم حرفه ای شو. برای دیدن دوره های تخصصی شیخ قمی لینک زیر رو لمس کنید https://eitaa.com/Israel666/218 راستی یا الآن بیدار میشیم برای جهاد تبیین ، یا با لگد چکمه‌ی دشمن از خواب بیدار میشیم (حضرت علی علیه‌السلام) ➖➖➖➖ | کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی | 🆔 @Tablighgharb
استفاده از تلفن همراه برای کودکان 🍃کودکان نیاز دارند که سر و صدا کنند ، بازی کنند ، سوال بپرسند و با اسباب بازی هایشان بازس کنند تا رشد آنها مسیر درست خود را طی کند . اما خیره شدن به صفحه گوشی تلفن همراه فرصت رشد ، بالندگی و ارتباط اجتماعی موثر را از کودکان میگیرد ‌❣ @Mattla_eshgh
ای سعی کنید اطلاعات غیر ضروری و شخصی خود را مانند : شماره تماس ، آدرس دقیق و ایمیل را در هنگام ثبت نام شبکه های اجتماعی خارجی ثبت نکنید . شما میتوانید برای عضویت در شبکه های اجتماعی ایمیل و شماره تماس غیر رسمی داشته باشید . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادوسه صلواتی فرستاد، و سعی کرد منفی فکر نکند، نفس عمیقی کشید، و وارد خانه شد، صدای مژ
💠قسمت شب بخیری گفت، و به اتاقش رفت، با ورودش صدای گوشی اش بلند شد، لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت، و گوشی اش را برداشت، پنجره را باز کرد، با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید، پیام از طرف محمد بود،📲 می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود، با خواندن پیام لبخندی زد : 📲ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم اللهی گفت، و کوتاه تایپ کرد، 📲_بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت، و به بیرون خیره شد، و به آینده ای که قرار بود، در کنار کمیل بسازد، فکر سپرد... ❣📲📲❣❣❣📲❣ با صدای پیام گوشی اش،📲 چشمانش را باز کرد، و با دست به دنبال گوشی اش گشت، گوشی اش را روشن کرد، با دیدن پیامی از کمیل، نگران به ساعت نگاه کرد، ساعت هشت صبح بود، پیام را سریع باز کرد، با دیدن متن پیام گیج ماند: 📲ــ سلام، ببخشید هرچقدر خواستم، جلوشونو بگیرم که نیان، نشد. سمانه تا می خواست، پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه، شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده، به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد، با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه، اتفاقات اطرافش شد، خجالت زده سرش را پایین انداخت، و حرفی نزد، سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند، باورم نمیشد، قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم فرحناز خانم، بعد از غر زدن به جان سمانه، که چرا او را در جریان نگذاشته بود، همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند، تا صبحانه را آماده کنند، سمانه با شنیدن صدای صغری، که بعد از تماس سمیه خانم سریع خود را رسانده بود، از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش، میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید؟😝😁 با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم😫😁 سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید، تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه😁 صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا، چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم😜😢 فرحناز که از شنیدن این خبر، سرحال شده بود، بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند، اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود سمانه ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ صغری ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم، کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش، چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست! خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم، هینی گفت، و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری😁 ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه،🙈و خنده های آن سه نفر....😁😄😃
💠قسمت سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت، با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت، و کمی او را مرتب کرد، باورش نمیشد، که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت، همین دیروز بود، که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد، و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون، صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد، زینب هم با آن لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند، همه منتظر همچین روزی بودند، و از خوشحالی نتوانستند، در خانه بمانند. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت، بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید، سرش را بالا گرفت تا تشکر کند، که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود، که لبخند کمیل را ندیده بود، خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم، خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب!! کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار، این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت، با صدای محمد، که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند، بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی، محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود، از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که، وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند، و روی آن نشستند، صدای آبی که، از فواره حوض وسط حیاط می آمد، همراه با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید، خب نمیدونم دقیقا چی بگم، شما از کارم خبر دارید، از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید، اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری، کارمو خیلی دوس دارم، با اینکه خطرات زیادی داره، اما با علاقه انتخابش کر‌دم 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده