محمدعلی شعبانی شخصیت واقعی جاسوس تیم مذاکرهکننده هستهای در سریال گاندو
🔹 از همنشینی با حسن روحانی تا مشاوره به ظریف/ «محمدعلی شعبانی» نفوذی دوتابعیتی که با رژیم صهیونیستی و انگلیس در ارتباط بود!
🔹موسیپور سریال گاندو۲ همان محمدعلی شعبانی، از مشاوران سابق محمدجواد ظریف و یکی از افراد دو تابعیتی تیم مذاکرات هستهای میباشد که البته رابطه اش با دولت به حضور در مرکز بررسی های استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام و همکاری با حسن روحانی برمیگردد.
🔹 او همان فردی است که وقتی نمایندگان مجلس از ظریف درباره چهار دوتابعیتی تیم مذاکره هستهای سوال کردند با این پاسخ عجیب وزیر امور خارجه روبه رو شدند که: «جز خدمت چیزی از این افراد ندیدم، وطنپرستی و حمایت آنها از منافع ملی جای تردید ندارد!»
شعبانی کارآموز سابق شورای ملی ایرانیان آمریکا یا نایاک در سال ۲۰۰۷ (۱۳۸۶) است. او همان سال به اسراییل هم سفر کرده است.
دانشگاه محل تحصیل شعبانی که با عنوان «مرکز عالی مطالعات شرقی- آفریقایی دانشگاه لندن» فعالیت می کند محلی است برای تربیت دیپلمات ها و نیروهای امنیتی انگلیسی در حوزه های فرهنگ، زبان، سیاست و تاریخ کشورهای مستعمره انگلستان، که رابطه پنهانی با نهاد های امنیتی انگلستان بالاخص MI6 دارد.
🔹شعبانی در مذاکرات هستهای نقش مسئول رسانه ای و اطلاع رسانی تیم مذاکرات را برعهده داشته و در زمان مذاکرات هستهای نیز از برجام در رسانههای غربی دفاع میکرد.
#یادداشت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟ طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به
#عقیق
#قسمت ۴۱
🍃نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با اندکی تعلل از جا برش میدارم و سر
میکنم ، خدا رو چه دیدی؟ شاید چادری شدیم!
با ذوق جولان دهنده در دلم از اتاق خارج میشوم...آدرنالین در خونم بالا و پایین میپرد و دلم غنج
اتفاق افتاده در زندگی ام را میرفت... خدایا زودتر دست این اتفاق را رها میکردی! افتادنش جان به
سرم کرد! لحظه ای از خودم تعجب میکنم!این عشق چه بر سر من آدم می آورد!؟
سلام آرامی میدهم و با دیدنم همگی از جا برمیخیزند و با تعارفم دوبار مینشینند. زیر چشمی به
شخص داماد نگاه می اندازم! نه اشتباه نمیکنم همان آقا سید خودمان است که کنار رفیق فابش
ابوذر نشسته و سر به زیر انداخته!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
سکوت معمولی و قابل پیش بینی ای بینمان برقرار شده.... آن بیرون بعد از صحبت های معمولی،
کربلاییی رفت سر همان اصل مطلب معروف و بلاخره بحث افزایش قیمت خانه و مسکن ومرغ و
جان آدمیزاد رسید به ما دو نوگل نو شکفته!
قرار شد برویم توی اتاق حرف بزنیم از خودمان... دست و پایم یخ کرده بوداصلا... من هیچگاه
نمیدانستم یک حس درونی تا این حد آدم را برون گرا میکند! مثال من دلم میخواست آن لحظه از
فرط شادی فریاد بزنم!
سکوت را او میشکند...خب بهتر بود
_خوب هستید شما ان شاءالله؟
من عالی بودم جناب!
_خوبم ممنونم....
لب تر میکند و میگوید: خب ...راستش من فکر میکردم امشب اینجا مهمون شما نباشیم با توجه به
اتفاقاتی که تو خونه افتاد!
به مزاجم خوش نیامد حرفش!
ادامه میدهد: اما خوشحالم که اتفاقات بر خلاف تصوراتم رقم خورد
صبر نداری آیه!! صبر نداری! اتفاق این حرفش گوشت شد به تنم چسبید!
چیزی نگفتم و رفت بالای منبر: خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی
آدمه! اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی
رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت....
میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند!
باید حرفی میزدم: دقیقا همینطوره که میفرمایید...
آرام میگوید: خوبه... خب من حس میکنم هرچند سطحی ایدآل هام روتو شما دیدم...
امشب شب جالبی بود... خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت...
صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال
زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...
خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت: در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم
من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم!
چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند
دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد
است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه
است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته!
خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشته ام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع
کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود!
هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است! که انشیتن و ادیسون
وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود! زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع
پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا
فکر میکرد!
اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن....تعریفش از دنیا هم قشنگ بود... میگفت من در وهله اول
یک طلبه ام و بعد یک مهندس
🍃 اتمام حجت کرد که زندگی کنار یک طلبه سختی های خودش را دارد
که بعد اجتماعی زندگیمان بیش از همه با بعد شخصی اش قاطی است!
که مردم اشتباه برداشت کرده اند حرفهای منبری ها را برای همین است که حتی طاقت دیدن مبل
راحتی در خانه ما آخوند هارا ندارند که همیشه انتظار فقر از ما دارند!!!
و این را اضافه کرد که او به وظایفش آگاه است و شان من را در نظر دارد و وظیفه اش این است
که زندگی بسازد برای من در شان خودم...
و من هم البته حرفهایی زده بودم ...
از خودم گفته بودم وانتظاراتم...از اینکه مرد میخواهم ....میدانید قرآن که میخوانی آیه ایست که
میگوید مردها قوَام زنان هستند و قوَام یعنی به پا دارنده و قائم یعنی ایستاده و خب مرد لازم
است تا تو را به پا دارد...مردت که مرد باشد می ایستاند تورا!!!!
و شاید این سطحی ترین خواسته یک زن از مردش باشد!قوام بودن!
از زندگی و معاش هم غافل نشدم ودروغ چرا من دختر پرخرجی بودم...
و خب با کار نکردن خیلی هم مخالف نبودم... من و مادرم تفاوت زیاد داشتیم...اجتماع از نظر من
خانواده بود...مادر بودن و زنیت کردن و توی خانه ی چند ده متری اجتماع ساختن...
حرف زیاد زدیم و بعد از حدود دوساعت دل کندیم و بیرون زدیم...قرار شد چند بار دیگر صحبت
داشته باشیم و چون محرم و صفر نزدیک بود اگر به نتیجه ای رسیدیم قبل از محرم محرمیتی
بینمان خوانده شود و بعد هم عقد و باقی تشریفات...خب ازدواج آنقدرها هم که میگویند سخت
نیست...
▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🍃دو هفته ازآن شب گذشته بود و ما تقریبا یک روز درمیان همدیگر را میدیدم و حرف میزدیم
ازخودمان دیگر تقریبا مطمئن شده بودم تصمیمم یک تصمیم احساسی نیست و خودش پیشنهاد
داد تا آخرین فکر هایم را بکنم و اگر موافق بودم موافقتم را اعلام کنم...میگفت هرچه بیشتر طول
بکشد بیشتر توهم شناخت پیدا میکنیم....
شب قبل تصممیم را گرفته بودم...یکی دو ماهی بود که طرحم تمام شده بود و حالا من پرستار
قرار دادی آن بیمارستان بودم.... بسم اللهی گفتم و برگه ی استعفا را پر کردم و تحویل سر
پرستار دادم. ... نسرین و مریم وهنگامه و باقی دوستانم که از تصمیم با خبر شدند با چهره های
گرفته دلیل خواستند و من هم گفتم که چه پیش آمده...
سرزنشم میکردند که چرا این شرایط را قبول کردم و من خوشحال بودم... البته که دلم تنگشان
میشد...
داشتم با آنها حرف میدم که صدای آیین راشنیدم...
_خانم سعیدی..
بی جهت دلم ریخت و برگشتم سمت صدا...
_بله؟
اخمهایش در هم بود
_میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
سری تکان داد و اشاره کرد که همراهش بیرون بروم... فردای خواستگاری بود که ماجرا را به
مامان حورا خبر دادم و از فردای همان روز بود که خیلی کم دیده بودمش و هروقت هم دیداری
صورت میگرفت تنها سلام بود و خداحافظ .مامان حورا شاید آنطور که میخواستم استقبال نکرد.
شاید دلش میخواست دخترش عروسش هم بشود ولی خب نمیشد....
همراهش روی همان نیمکت سرد و معروف نشستیم...چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_دروغه اگه بهت بگم خوشحالم...چون نیستم...نمیدونم چرا...انتظار نداشتم اولین تجربه
احساسیم همچین عاقبتی داشته باشه....
هیچ نگفتم و تنها سکوت کردم....
ادامه داد:این روزا داشتم فکر میکردم اگه منم ریش پر پشت داشتمق دراون شانس داشتم برای
بردن دلت؟
پوزخند زدم گرفتار ریشه بود دلم! ریش را که عذر تقصیر غیر آدمیزاد ها هم دارند!
آرام گفتم: من آدم ظاهر بینی نبودم....امیدوار بودم حرفها و تفاوتها رو درک کنید...
سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت با لحن محزونی گفت: من هنوز شانسی دارم؟
باورم نمیشد این آیین باشد! اقتدارش کجا بود؟
با لکنت گفتم: آ...آقا...آیین من ..خب من...دستهایش را بالا گرفت و گفت: فهمیدم....امیدوارم
خوشبخت بشی.تو الیق بهترین هایی
و رفت... دلم گرفت...دلشکستن را من بلد نبودم...دلت را بی جهت نشکن آیین
#فصل آخر
🍃نگار چشمش به کتاب بود و فکرش جای دیگر...غروب امروز عمه اش آمده بود و شرمندگی گفته
بود امیرحیدر دلش جای دیگری است.آمده بود و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود بل بشویی
در خانه به پا بود و او مطمئن بود دیگر روابطشان مثل سابق نمیشود.
انصاف داشت و با همان انصاف اندیشید امیرحیدر که تقصیری ندارد.مادر و عمه اش بودند که
بریده و دوخته بودند بی آنکه نظر امیرحیدر را بپرسند.
و حتی او هم شاید توهم عشق میزد به همان دلیلی که تا بوده حیدر بوده...او هم شاید اگر واقعی
تر فکر میکرد با خیلی چیزها کنار نمی آمد.از کنار گذاشتن شغل معلمی که آرزوی همیشگی اش
بود تا دوری از خانواد ه اش و خیلی چیزهای دیگر...
نگار هم شاید علی رقم میل باطنی اش خوشحال بود برای آن خانم بدون کسره ! خوشحال بود که
کسی چون حیدر نصیبش شده و حالا او بود و درد دل کندن از یک رویای همیشگی....
مهران خیره به پنجره های خانه ی ابوذر بود.بعد از چندماه با خودش کنار آمده بود و آمده بود برای
عذر خواهی از برادر غیرتی یک خواهر!
دسته گل را جابه جا کرد و بعد از کمی تعلل زنگ در رافشرد. بعد از چند لحظه صدای زهرا آمد که
میپرسد کیست؟
_منم خانم صادقی مهران از دوستان ابوذر
زهرا پیش از اینها منتظر این همکلاسی همیشه همراه بود با خوشحالی در را باز میکند: بفرمایید آقا
مهران خوش آمدید....
ابوذر با شنیدن نام مهران سرش را از کتاب پیش رویش برداشت و پرسید:کی بود زهرا جان؟
_آقا مهران دوستت بود...
و بعد چادر را روی سرش انداخت و رفت تا در خانه راباز کند! ابوذر متعجب به در نگاه کرد ....
حقیقتا انتظارش را نداشت!
بعد از چند لحظه مهران و دست گلش هر دو وارد شدند. ابوذر روی تختی که در هال بود کمی جابه
جا شد و مهران با لبخند محزون و سر به زیر نزدیکش شد. زهرا تعارفش کرد به نشستن و بعد
رفت به آشپزخانه تا بساط پذیرایی را آماده کند...
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد مهران بر خجالتش فایق آمد
_خوبی ابوذر؟
ابوذر به خوبی درک کرده بود خجالت دوستش را بزرگوار تر از این حرفها بود که به روی دوستش
بیاورد خطاها را!
_خوبم آقا مهران....
و سکوت تلخ دوباره برگشت...مهران اینبار دیگر طاقت نیاورد و بی مقدمه ابوذر را در آغوش
گرفت:شرمنده ام رفیق ...من اونقدری که فکر میکنی نامرد نیستم....
ابوذر سخت تر او را فشرد و گفت:کی گفته تو نامردی؟آروم باش داداش...
_اگه...اگه من نبودم ...تو امروز این حال و روزت نبود
ابوذر آرام میخندد و میگوید:چی میگی؟ قسمت این بوده! تو نه یکی دیگه....
مهران آرام از آغوشش بیرون آمد و گفت:من شرمنده ام ...شرمنده ی تو...شرمنده ی خانوادت و
حتی شرمنده ی اون دختر....
ابوذر لبخندی میزند و میگوید:من و خانوادم که نه ولی در خصوص اون خانم...بهت حق میدم...
ترس عجیبی به دل مهران چنگ زد. آرام گفت:من ...من نمیدونم باید چیکار کنم ابوذر؟
🍃ابوذر باز هم لبخند زد.دوست داشت این رفیقش را با تمام تلخی های گذشته دلش نمی آمد اذیت
شدنش را ببیند.خواست حرفی بزند که زهرا با لبخند محوی سنی به دست نزدشان آمد
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🍃امیرحیدر خود جواب آزمایش را گرفته بود و با لبخند و شیرینی به خانه برگشته بود. خدا را هزار
باره شکر میکرد برای این همه اتفاق خوب در زندگی اش .... شیرینی به دست وارد خانه شد و با
صدای پرنشاطی گفت: سلام اهل خونه! میرحیدرتون اومد با دست پر...
طاهره خانم لبخند زنان از آشپز خانه بیرون آمد.
_چی شده کبکت خروس میخونه؟
امیرحیدر پاکت آزمایش را نشان میدهد و میگوید:خدا رو شکر مشکلی نیست
طاهره خان الحمداللهی میگوید و بعد دستی به سرش میکشد و میگوید:فکر کنم باید برم دنبال
نشون برای مراسم فردا شب...
فردا شبی که قرار بود بین پسرش و آیه محرمیت بخوانند و راستی راستی امیرحیدرش داشت مرد
زن و زندگی میشد....
عقیله کمک کرد تا آیه زیپ لباسش را ببندد و بعد بوسه ای روی گونه ی عزیز دردانه اش
نواخت.باورش برای همه سخت بود که آیه داشت عروس میشد. این دختر دوست داشتنی و توی
دل برو. اشک شوقی بر چشمان پریناز نشست و آیه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد
سرزنش وار گفت:گریه واسه چیه مامان پری؟
پریناز دستپاچه لبخندی زد و گفت: دخترمی عزیزم.... داری عروس میشی ...اشک شوقه...
آیه هم او را تنگ در آغوش گرفت. حس عجیبی بود... خیلی عجیب...
زنگ در فشرده شد و همگی بیرون رفتند برای استقبال از میهمانان جز آیه... شب عجیبی بود...او
امشب همسر کسی مثل امیرحیدر میشد و حس کردن چنین تغییری ورای تصورش بود. تقه ای به
در خورد و پشت بندش حورا به داخل آمد. خود پریناز علی رقم میل باطنی اش دعوتش کرده بود.
گفته بود حق مادر آیه است که امشب را حضور داشته باشد. هرچند که عدم حضور آیین به بهانه
سفر کاری قدری آیه را ناراحت کرده بود....
حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم.میدونم حق
پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه
دوست حساب باز کن.
آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام...خودت رو دست کم
نگیر مامانی...
حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت:میشه
بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن...
آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده
کار حاج رضا علی بودو شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز
میکرد اول راه زندگی را.....
صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی
مشترک.. از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور
باید همسر بود... شب عجیبی بود برای هر دو آنها....
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🍃زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...
با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد. سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه
سرش کرد... همانطوری که همیشه آرزو میکرد. روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبه اش
از لبه ی روسری جلو تر آمده بود.
لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. امیرحیدرش را دید که کمی بالا تر از در خانه
شان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست. اولین باری بود که داشت با چادر مشکی
و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...
در را باز کرد و با سلامی سوار ماشین شد.
امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود ....
آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۵ ✔️واقعاً منتظری؟ یا... مشکلاتِ امامت،به تو هیچ ربطی نداره؟ یا اونقدر ب
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۵۴
انواع ذهنیت های منفی:
"مقهورسازی"
⬅️ در این اندیشه فرد به طور ارادی یا غیر ارادی، نیازهایش را با وجود ضروری بودن برای برآوردن نیازهای دیگران نادیده میگیرد.
❌ این اندیشه حالت افراطی دارد.
👈تفکرات این افراد:
نیازهای من اهمیت چندانی ندارد.
باید خودم را برای دیگران ، قربانی کنم.
🔺مشکلات پیش آمده: فشار روانی ، احساس خستگی ، خشم و تحقیر شدن ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پیام_مخاطبین حالا که بحث خاطرات دبیرستان شد، منم یاد خاطره ی تلخ دبیرستانم افتادم. سال ۸۹ وقتی
#پیام_مخاطبین
🚨منبع انتشار فساد!!
میخواستم درباره مسئله مدارس که دخترها رو بعد از تاهل اخراج میکنن گلایه کنم!
همسر خودم دبیرستانی هستن و تابستان امسال عقد کردیم ما قرارهامون درباره عروسی و آوردن بچه رو گذاشته بودیم تا با عنایت خدا همون دو سال اول بعد از ازدواج، اقدام کنیم برای آوردن سرباز برای امام زمانمون، اما درد سرمون وقتی شروع شد که خانومم امسال خواستن برای ثبتنام برن مدرسه و اعلام کردن برای تحویل کتاب دانش آموزها باید با شناسنامه هاشون بیان اگر خودشون به دلیل مریضی نمیتونن بیان اولیاء اونا با مدارک شناسایی خودشون و شناسنامه دخترشون بیان و این مطلب دلیل نداشت بجز اینکه دانش آموزان متاهل رو شناسایی کنن برای اخراج از مدرسه!
اون روزهای ثبتنام یه چشم خانومم خون بود و یه چشمشون اشک!
تا اینکه بالاخره با وساطت مدیر باز نشسته شهرستان، مشکلمون رفع شد...
جالب اینجاست که خانومم عنوان کردن که توی کلاسشون ۴۰ درصد دانش آموزها دوست پسر دارن و مدیر و ناظم و معلمها هم میدونن اما کسی کاری بکار اونها و روابط ناپاک و غیر دینی اونها نداره و خیلی راحت توی مدرسه درباره روابط بیرون از مدرسه خودشون صحبت میکنن... اما ما که حلال خدا رو انجام دادیم باید از مدرسه اخراج بشیم و بریم توی مدارس بزرگسالان با آسیبهای خاص اون مدارس تحصیل کنیم!
بهانه اخراج هم این بود که این دخترا چشم گوششون باز شده و سایر دانش آموزها رو به فساد میکشونن! اما دقت نمیشه که نوجوانان امروز به لطف رسانه های بی در و پیکرِ ماهواره ای و تلگرام و اینستاگرام و... چشم گوششون به اندازه یه فرد ۴۰ ساله باز هست... فکری برای این رسانه های فساد زا نمیشه اما یه خانومی که متاهل شده و حلال خدا رو انجام میده میشه منبع انتشار فساد...
میخواستم اگر بشه یه پویشی راه بندازیم تا از نمایندگان مجلس که الحمدلله لقب انقلابی بودن رو یدک میکشن و یا مدیران آموزش و آموزش و پرورش این مطلب رو مطالبه کنیم و بخوایم با تصویب قوانین در مقابل حلال خدا مقاومت نکنن و نرمش نشون بدن و حق تحصیل رو از دختران متاهل نگیرن...
یاعلی مدد
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
🔺 #نگاه_دختران_مجرد نسبت به تجرد خود چیست؟
🔹دخترانی که تنها میمانند چه مسایل و مشکلاتی دارند؟ چه دغدغهها و نگرانیهایی آنها را آزار میدهد؟ نگاه اطرافیان به آنها چگونه است؟ و چه کاری انجام میدهند تا به جای ناراحت بودن و غصه خوردن بابت ازدواج نکردن، حال و روز خوبی داشته باشند و از همین زندگی و روزهای جوانی خود علیرغم کمبودهایی که دارند لذت ببرند و تبدیل به افرادی افسرده و دلمرده نشوند؟
به گزارش مشرق، تحولات اقتصادی و اجتماعی در کشور ما در سالهای اخیر پیامدهای مختلفی داشته که برخی از این پیامدها قابل کنترل و برخی غیرقابل کنترل، برخی مثبت و برخی منفی بودهاند. یکی از این پیامدهای اجتماعی بالا رفتن سن ازدواج است که بهخصوص این مساله در مورد دختران چه در مناطق شهری و چه در مناطق روستایی کاملا مشهود است و برخلاف همین دو دهه قبل که کمتر دختر 30 سالهای را میشد یافت که ازدواج نکرده باشد اما در حال حاضر، در شهرها و تا حدودی در روستاها دختران بالای 30 سال زیادی وجود دارند که ازدواج نکردهاند و احتمالا تعداد زیادی از آنها هیچ وقت هم ازدواج نمیکنند.
در مورد این مسأله و پیامدهایی که تجرد برای دختران دارد حرفهای زیادی زده میشود و نسخهای هم که برای این دختران پیچیده میشود تنها یک چیز است:
«ازدواج»
❓اما این سوال مطرح میشود که مگر این دختران خودشان به ازدواج فکر نمیکنند و دوست ندارند ازدواج موفقی داشته باشند؟
این در حالی است که فاکتورهای متعددی مانند
▪️ بالا رفتن سطح تحصیلات و هوش اجتماعی دختران و پایین ماندن این فاکتور در پسران به دلیل برنامهریزیهای نامتوازن اجتماعی و در نتیجه تفاوت نگرش فاحش بین آنها،
▪️ مشکلات اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی که پسران را نسبت به ازدواج کم رغبت کرده است
و دهها دلیل دیگر این شرایط را بهوجود آوردهاند و عملا بسیاری از دختران نمیتوانند همسر مناسب و دلخواه خود را انتخاب کنند و در نتیجه تنها میمانند.
📎 اما دخترانی که تنها میمانند چه مسایل و مشکلاتی دارند؟
چه دغدغهها و نگرانیهایی آنها را آزار میدهد؟
نگاه اطرافیان به آنها چگونه است؟
و چه کاری انجام میدهند تا به جای ناراحت بودن و غصه خوردن بابت ازدواج نکردن، حال و روز خوبی داشته باشند و از همین زندگی و روزهای جوانی خود علیرغم کمبودهایی که دارند لذت ببرند و تبدیل به افرادی افسرده و دلمرده نشوند؟
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺 #نگاه_دختران_مجرد نسبت به تجرد خود چیست؟ 🔹دخترانی که تنها میمانند چه مسایل و مشکلاتی دارند؟ چه
نظرات خودتونو درباره مطلب بالا برام بگین
دختران مجرد چ مشکلاتی دارن؟ تو خانوادشون تو جامعه و ....
دوس دارم نظرتونو بدونم
@ad_helma2015👈ایدی من
اگر تلگرام دارین ، میتونین از طریق ربات زیر ،بصورت ناشناس ،بهم پیام بدین
👇
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MTA0MDU3OTkz
🔴 #قهر_و_خنده
💠 قهر کردن، #سمّ مهلکی است که روابط همسران را به شدّت سرد میکند. و توصیه میشود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود.
💠 یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیشقدم شوم و با چه شیوهای قهر او را تبدیل به #آشتی کنم.
💠 فرمولهای زیادی برای این کار وجود دارد اما یکی از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری #شیرین و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد.
💠 در این کار حتما #قلق همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر میتوانید او را بخندانید و فضای #آشتی را برای او آماده کنید.
💠 زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، #شیطان حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به #کینه میشود و راه برگشت را برای فرد سخت میکند.
❣ @Mattla_eshgh