eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸ 💝 گرچه آغوش گیری ، هدیه ارزشمندی است که به همسر و عزیزانتان میدهید، ولی در عین حال باید شرایط و موقعیت آنها را بسنجید و به حریم آنها احترام بگذارید‌ . ❌هیچ گاه بدون اجازه ، کسی را در آغوش نگیرید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هجدهم 👥یکی دیگه از راه‌ها، راه‌های شناخت گفتگو هستش
🔸امیرالمؤمنین علیه‌السلام یک حدیثی داره که واقعاً کسر شأن هست برای حضرت علی، برای بزرگان یک همچین کلمه‌ای را بکار برد، میگیم ، واقعا معجزه✅ هست، 👌گفتن یک همچین کلماتی از معجزات هستش، انسان میفهمه که غیر معصوم نمیتونه این‌جوری صحبت بکنه. 📍 می‌فرماید: ما از مر اَحدُ بشئ خیلی تشکر میکنم از برادرمون آقای قرینی که این را برای من تنظیم کردند، این روایات را هم ذکر کردند این‌جا. 🔻یک روایت خوبی بود روایت را می‌دونستم ولی من اصلاً بهش توجه نداشتم که این‌جا باید بگم، ایشون یادداشت کردند برای بنده. ما ازمر احدُ شئ الا زهره فی ... لسانه و .... خیلی عالی هست. 🌼 این که حالا یک جنگ‌های عرفانی و معنوی داره این حدیث اون‌جاها مثل این‌که کاربرد داره. ↩️هیچ کس چیزی را پنهان نکرد مگر این‌که اون چیزی که این داره پنهان میکنه در زائد او و در رنگ چهره و چهره‌اش بالاخره بروز میکنه. 👳‍♂ اولیا خدا این‌گونه بودند که وقتی به چهره یک نفر نگاه می‌کردند خوب تشخیص می‌دادند. می‌گفتند از چهره‌ات هستش. 👈🏻می‌فرماید که هیچ چیزی را شخصی مخفی نکرد، مخفی نمیکنه، 📍ما اضمر احد، 🌺پنهان نمیکنه چیزی را مگر این‌که در کلام‌های زائدی که از دهانش خارج میشه، در کلماتی که از دهانش خارج میشه و یا حالت‌ها و رنگ چهره‌اش این میشه ✅ 😌اصلاً شما خیلی وقت‌ها شده صحبت کردید، شخص وقتی میدونه می‌خواد صحبت بکنه، خب اتو کشیده میاد صحبت میکنه و مراقب هست مثلاً چیزی را که نباید بگه نگه، ولی وقتی صحبت بکنید باهاش صحبت هم خیلی مهم هست، که مثلا صحبت را به کجا بکشونید👍😉 شما ممکنه هست صحبتتون را اصلاً بکنید به یک جای دیگه ببرید، ولی توی اون‌جا بتونید در مورد مثلاً صحبتی که دو ساعت پیش کردی جوابت را بدست بیاری🔄 توی صحبت این‌جوری هستش که شخصیت فرد، میتونه خودش را بروز بده☑️ 📌وبر ملا میشه که این واقعاً چند مرده حلاج هست و چیکاره است. 🔵یکی دو ساعت باهاش صحبت کنید مثلاً درمیاد. اگر انسان دقیق باشه میفهمه که این چطور هست. که البته خب باید قضاوت هم زود نکرد. ♦️این خیلی مهم هست که انسان نباشد، نداشته باشد، ♦️ زود نکند، این کار هرکسی نیست خلاصه، استفاده از این روش. ولی گفت‌وگوی مستقیم خیلی چیزها را برملا خواهد کرد و نشان🔍 خواهد داد. 🍃پس این یکی از روش‌های بسیار و هست، گفت‌وگوی مستقیم بین دختر و پسر. این مسئله میمونه در مورد عرض کردم اجازه‌ی والدین درمورد استخاره کردن، که آیا ما استخاره بکنیم، نکنیم ⁉️ که در نهایت این مسئله چطور هست درمورد ازدواج اجباری که ان‌شاءالله میمونه برای جلسه‌ی بعد. الحمدالله رب العالمین و صل الله علی محمد و اله الطاهرین🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
میشکند، اما این که خودخواهی نیست، هست؟! مادر است دیگر... از خود میگذرد برای بچه اش، لقمه از دهان خ
🍃 مهدی برمیگرده؟ _نه! _اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه! صدای ارمیا از الی در نیمه باز اتاق آمد: _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید! صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریش های چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت: _سلام؛ رسیدن به خیر! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید. _تو خسته نباشی مرِد خدا! ِ _مرِد خدا رو زمین چی بازه کار داره دکتر؟ مرِد خدا بالش برای پریدن باز بازه صدر: لطفًا تو قصد پرواز نکن. داغ سید مهدی برای همه مون بس بود! ارمیا: بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن! صدر: خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره ارمیا: اون خانوم چی شد؟ صدر منظور ارمیا را فورا فهمید: _بستری شد، تو بیمارستان رازی ارمیا: کجا هست؟ صدر: به امین آباد مشهوره ارمیا: خطری برای ما نداره دیگه؟ صدر: خیالتون راحت. سابقه ی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه. ارمیا: ممنون دکتر! صدر: به امید دیدار. صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانه اش را به آیه دوخت: _سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه؟هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه! آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده ی اخلاق خوب و آرامش و صبر ارمیا بود. کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت: _چطور با این همه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟ ارمیا کلید را از دست آیه گرفت: _اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟ باورکن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی. آیه دوباره پرسید: _چرا همه ش خوبی؟ ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت: _من امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سید مهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزه ی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت. _کاش منم میکوبید و از نو میساخت! _شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید مقاومت میکنید. _درد داره؟ _خیلی... _منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم. _چرا؟ آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
_حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خود گذشتگیش خیانت کردم. _بیشتر به خودت، احساست و آینده ی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت. _دقیقًا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت. _اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه سید مهدی و سید مهدی ها رفتن فقط برای این بود که آینده ای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سید مهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدی های من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه با سیدمهدی نشدی؟چرا منو بی بال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم! آیه اخم کرد: _فقط همینم مونده بری شهید بشی! ارمیا بلند خندید: _پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راِه خدمت به شما میشم خانوم! ِ خانه پارک کرد: _بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه! _دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همهی اسباب بازیاشو خراب کرده و بابا میخواد. ارمیا ابرو در هم کشید: _چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟ ارمیا: اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی! _بله... خاطرخواه دیوونه این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت: _همینکه باعث شد منو ببینی بسه! زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مدادشمعی اش را روی کاغذ کشید. ارمیا به آیه نگاه کرد: _قهره؟ _نمیدونم. زینب را مخاطب قرار داد: _زینب مامان ، بابا اومده ها زینب عکس العملی نشان نداد. ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید: ِ بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده _دختر ها! زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مدادشمعی از دستش رها شد: _بابا... صدایش بغض داشت. ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید: جاِن بابا؟ خوشگل بابا... صورت اشک آلود زینب را بوسید: _گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم! آیه بهتر دید پدر و دختر گ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفره ی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبر
کرد. ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانه اش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد. ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست: _خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم. زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت. نگاه آیه به زینب ساکت شده ی این روزها بود؛ نگاهش به مظلومیت نو ِ زینب همیشه پر جنب و جوشش افتاد. این تغییرات سریع خلقی این کناره گیریه ایش، ناخن جویدن هایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛ دلش برای دخترکش شور میزد، مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ، دلشوره جزء جدا نشدنی وجود مادرانه اش است. غذای نصفه نیمه خورده ی زینب دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانه هایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛ این زین هایش نبود. زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت. آیه کلافه شد و سردرد _مهمان همیشه ی این روزهایش_ دوباره آمد و دستمالی که به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست: _خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست. ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید: _چی؟! چرا افسرده؟ رها: این تن ِش بین شما، این عدِم اطمینانی که روی موندن یا نموندن شما داره، همه براش تنش و اضطرابآوره که در نتیجه افسرده شده.
هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید. آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن. رها: تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم. آیه دلجویانه گفت: _ببخشید رها، حالم خوش نیست. رها: حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه. آیه: از کجا فهمیدید؟ رها: صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته. ارمیا: اتفاقی افتاده؟ آیه: بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم. زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود: _صدای جیغ و داد زینب بنِد دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟! ارمیا: ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم. سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت: _کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر. ارمیا دست سید محمد را گرفت: _ممنون. رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین رفت. سید محمد جویای احوالش شد و در آخر گفت: _بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کشمکشای تو و احساست از بین بره
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت: _مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛ نمیتونم... سید محمد عصبانی میان کلام آیه پرید: _بس کن آیه! چرا همه ی شما مرده ُ پرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟ یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟ بین همهی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه. آیه اخم کرد: _مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت! _جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. همهی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی. ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد: _دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم. سید محمد: به فکر زینب باشید! سید محمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت: ِ _آیه من! خودتو بساز برادر من ارمیا لبخندی به برادرانه های سید محمد زد: _من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد. طوری که کوه باشه در هر شرایطی.
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رن ِگ پسرِک همیشه آرامش را شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه ی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد: ِ مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟ مهدی: این قد دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازه ی زیاد را دیده یا نه. رها: انقدر زیاد؟ مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسع ِت همه ی عاشقانه های مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت. رها با همه عشقش مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود و دلش یک بغل و بوسهای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قه قه هها و مامان نکن های نصفه نیمه میخواهد. صدرا که وارِد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا واقعِی ریا و به دور از تظاهر و تفاخر. بودن رها در زندگی اش نعمت بی بزرگی بود... خیلی بزرگ. محِو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگی اش بود که صدای مهدی او را به خود آورد: _بابا... بابا... کمک... رها نگاهش را به صدرا داد. خدایا... دلت می آید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانه ی تازه رنِگ خوشبختی گرفته بگیری؟! محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خنده ها و شیطنت های این خانواده ی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید! صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت: _الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی! محبوبه خانوم: تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟ صدرا خندید: انتظارِ چی داشتی؟ باخت مادر من .... باخت رها: برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟ صدرا خنده اش رفت و اخم کرد: _زنگ زد؟ رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد. صدرا: همه ش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارتیه رو بگیره ، چشمشون دنبال نصف سهام شرکته! رها: مطمئنی؟ صدرا: آره. رامین همه ی سرمایه ی پدرش رو از دست داده؛ انگار شری ِک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چو ب کاراشو میخوره. رها: بیچاره ها! صدرا: لطفًا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود. رها: خب گناه دارن. صدرا: گناه رو تو داری که گوشِت نداشته ی تنتو هی آب میکنن! محبوبه خانوم: حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده. وسط نهار بودند که رها گفت: _آیه اینا امروز رفتن قم. صدرا خوشحال شد: _واقعا؟! کی برمیگردن؟