eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
سلام عمه ی سادات مادر شهدا سلام معنی و مفهوم عُروة الوُثقی سلام اَمنیة الله، معدن الرّحمة سلام فخر علی نازدانه ی زهرا (س)💫💞 💫💞 💫💞 @sangarshohada 🕊🕊
✍سرتان را بالا بگیرید؛ شما مایه‌ی افتخار این زمینید! سرتان را بالا بگیرید؛ همینکه در هجوم رسانه‌های فریبنده، محکم ایستادید، نفس زدید، دویدید، و از همه مهمتر یک ملّت را که دشمن در کمینِ غارتِ همدلی‌شان بوده و هست، در پسِ اقتدار خود، یکدل و همصدا کردید، شما قهرمان آن میدانید. باید زیر پاهای شما تمام قد ایستاد؛ که هیبت مقاومت و دلاوری‌تان، ترس به جان بدخواهان‌مان انداخت! ✦ یک ملّت، یک خانواده‌ بزرگ است! ما در دامان طاهر پدران و مادران‌مان و بر سفره‌های حلالشان آموختیم؛ ۱ـ مشکلات خانه‌مان، به ما مربوط است، و آنکس که از بیرون خانه بر موج مشکلات سوار می‌شود تا سودی عائدش شود، کفتاری بیش نیست! ۲ـ کسی که در حریم داخلی خانه، خیانت کند، از نظر خداوند اهلِ آن خانه نیست، مثل فرزند نوح و همسر لوط، و بزودی از جریان آن خانه، سقط خواهد شد. ✦دنیا در حال خط‌کشی است! و تمدن‌ها روبروی هم صف‌آرایی می‌کنند! قلب شما پذیرای کدام تمدن است؟ اهلِ همان خانه حساب می‌شوید! آخرین تکان‌های دنیا قبل از آرامش مطلقش در حاکمیت الله در زمین است؛ و ایران در حال استفراغِ غیر اهل... 💫 به خدا اعتماد کنیم، نصرتش از راه می‌رسد! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬به همسرت محبت‌ کن! 🎤حجت الاسلام و المسلمین عالی ‌❣ @Mattla_eshgh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها کاری که پاش اشک ریختم… باختیم، ولی غیرت رو “نه” ببینید و به خودتون افتخار کنید “زنده باد ایران🇮🇷”
هدایت شده از سنگرشهدا
☑️استقبال از تیم ملی امشب ۲۱:۳۰ فرودگاه امام خمینی 🔹️ دوستانی که‌ میتونن حتما برن فرودگاه @sangarshohada
⭕️ سقط جنین از زنده به گور کردن هم بدتر است.... ✍️ آیت اللّه سید محمد مهدی میرباقری این طور نیست که آدم‌هایی که به دستگاه شیطان می‌روند، معاهداتی نداشته باشند؛ ... شیطان حرف‌های پیچیده و سنگینی را به آنها القا می‌کند و آن‌ها هم می‌پذیرند و درک‌شان از جهان و انسان و آینده بشریت، متناسب با دستگاه شیطان سامان می‌یابد . «يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ»(بقره/۲۰۵) ... یک نمونه دیگر هلاک نسل این است که این‌ها در سال، میلیون‌ها جنین را در رحم مادر سقط می‌کنند؛ امن‌ترین نقطه‌ای که خدا برای آدم درست کرده‌است، رحم مادر است، ولی آن‌ها جنین را در آن‌جا قطعه قطعه می‌کنند و بعد هم با زباله‌های بیمارستانی ... این از آن زنده به گور کردن دختران در دوران جاهلیت بدتر است. نکته عجیب‌تر هم این است که می آیند و برایش توجیه‌های علمی از علوم زیستی و علوم اجتماعی می‌آورند و می‌گویند این کار خوب است. (٩٩/٠٧/٠٧)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️سناریوی تقدس‌زُدایی از مادر 📍سناریوهای رسانه‌ای دشمن خبیث، فقط محدود به حجاب و مباحث سیاسی و علیه نظام جمهوری‌اسلامی نمی‌شود؛ بلکه یکی از کانون‌های تمرکزشان روی فروپاشی نظام خانواده و رویارویی فرزندان با والدین است ✍لذا این هشدار را جدی بگیرید: کسانی که از فرمان امام جامعه سرپیچی و به بهانه‌های مشکلات اقتصادی و دلخوری‌های سیاسی ترک میدان کرده‌ و خود را به خواب می‌زنند، قطعا با لگد مُحکم و جبران‌ناپذیر دشمن در وسط خانه‌شان بیدار می‌شوند 🖌محمد جوانی ‌❣ @Mattla_eshgh
یه ‏جوری هرموقع میرم آزمایشگاه با عصبانیت میگن رگ نداری انگار من رگامو قایم میکنم😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #چهل_وهشت از یادآوری سیدعلی و مجید خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خنده‌ام را می‌خورم و سر تکان می‌دهم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم: -چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود می‌رفتیم اداره اسلحه‌م رو تحویل می‌گرفتم؟ سرش را کمی به سمت عقب متمایل می‌کند و می‌گوید: -اسلحه و بی‌سیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم. دست چپم را دراز می‌کنم ، تا اسلحه را بردارم، اما تیر می‌کشد. یادم می‌افتد دستم زخمی‌ست. خوب شد زخم جدی‌تر برنداشت. دست چپ را عقب می‌کشم و کامل روی صندلی می‌چرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست می‌گوید: -دستت چیزی شده؟ لبم را گاز می‌گیرم: -نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته. -در چه حد درگیر شدی مگه؟ -در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخ‌سوراخ شدن ماشینم. انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمی‌زند. اسلحه را پشت کمربندم جا می‌دهم و در سکوت، خیره می‌شوم به خیابان‌های خلوت. خوابم می‌آید. چشمانم می‌روند روی هم. مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان... رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم می‌آمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمی‌فهمیدم دقیقاً چه خبر است. گوشی‌ام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمی‌شناخت. از میان همکارهایی که آن شب آن‌جا بودند، هیچ‌کدام من را نمی‌شناختند. آن‌هایی که مطهره باهاشان صمیمی‌تر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: -چی شده؟ چه خبره؟ تکان شدیدی مرا از جا می‌پراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست می‌کشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحال‌ترم. سرم از یادآوری آن شب تیر می‌کشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم. ترمز می‌کند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را می‌گیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون می‌کنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمان‌های مسکونی. جلوی یکی از ساختمان‌ها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول می‌گوید: -همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده می‌شم، تو ماشین دست تو باشه. و سوئیچ را می‌گذارد کف دستم. دستگیره در را می‌کشد تا پیاده شود. می‌گویم: -حاجی اگه میشه موتور برسون به من. با ماشین سختمه. -باشه، ببینم چکار می‌تونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن. -ممنون. چشم. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسایه‌ها و بچه‌های خودمان و ماموران ناجا جمع شده‌اند جلوی در خانه. از ماشین پیاده می‌شوم ، تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم می‌زنم تا انتهای کوچه. چشمم می‌افتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانه‌های همسایه پارک شده است. یک نفر نشسته عقب ماشین ، و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را می‌بینم. سریع نگاهم را از ماشین می‌گیرم که مشکوک نشوند. برای این که چهره‌ام شناسایی نشود، در سایه و عقب‌تر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شده‌اند می‌ایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچه‌های خودمان حرف می‌زند. چهره‌ها را نگاه می‌کنم. آن‌هایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمده‌اند، باید همسایه‌ها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد... اما یک نفر هست که پیداست ، با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده. خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست. دو مامور اورژانس همراه بچه‌های خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون می‌آورند. نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شده‌اند، ناخواسته تا آمبولانس همراهی‌اش می‌کنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند. چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را می‌شناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعه‌اش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه می‌شود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای بچه‌ی توی راهشان. دندان‌هایم را می‌فشارم روی هم ، و صلوات می‌فرستم. خانم صابری را می‌گذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را می‌بندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد می‌شود، می‌فهمم رفته‌اند. سعی می‌کنم به یاد هیچ‌چیز نیفتم ، و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم می‌رود به سمت همان مرد که می‌رود به سمت پراید مشکی. قدم تند می‌کنم و داخل ماشین می‌نشینم. ماشین پلیس و بچه‌های خودمان، پشت سر آمبولانس راه می‌افتند. نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید می‌شود، پراید مشکی هم راه می‌افتد. ماشین را روشن می‌کنم ، و صبر می‌کنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه می‌اندازم و راه می‌افتم پشت سرش. مثل قطار شده‌ایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس می‌رود و من هم دنبالش.
قسمت سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصاب‌خوردکن. از آن‌ها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آن‌ها که هرکس روی لب‌های کمیل می‌دید، دلش می‌خواست با یک مُشت دندان‌های کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمی‌آورد، مخصوصاً حرص متهم‌ها را. سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشم‌هایش خشم می‌بارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت: - سلام. بفرمایید بنشینید. سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت: - شما می‌دونید من کی‌ام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟ سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم: - سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید. با دستانِ دستبند خورده‌اش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس می‌کشید، داشت غیظ می‌خورد، به ما نگاه می‌کرد و ناخن‌هایش را می‌جوید. سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه می‌رفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد: - چرا جواب نمی‌دین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمی‌شناسید؟ من سمیر خالد آل‌شبیرم! همه شماها رو می‌خرم و آزاد می‌کنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟ دستانم را گذاشتم روی میز ، و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصاب‌خوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم: - جناب سمیر خالد آل‌شبیر، می‌دونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟