روحانی ( رئیس جمهور پیشین ) اعلام آمادگی کرده برای تحول اقتصادی کشور راهکار بدهد! تو یکی ببند بنفش!😒
مطلع عشق
روحانی ( رئیس جمهور پیشین ) اعلام آمادگی کرده برای تحول اقتصادی کشور راهکار بدهد! تو یکی ببند بنف
نگرانی روحانی برای اقتصاد ایران یه چیزی تو مایه های نگرانی بن سلمان برای امنیت کودکان یمنه، همینقدر پوچ و مسخره :)))
▪️در جنگجهانی دوم سربازان آمریکایی یک اسیر ژاپنی رو لخت کرده و مجبورش کردند برهنه جلوی همه عرشه ناو را تمیز کند!
آمریکاییها، در برخورد با اسیران جنگی هم انسانیت نداشته و ندارند. مثل جنایاتشان در ابوغریب...
💬 علیرضا گرائی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اعتراف عبدالمالک ریگی به قدرت وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران
🔺 حساب کار دست تروریستها و اغتشاشگرانی که به امنیت ایران خدشه میزنن بیاد. پرنده شوی یا خزنده راه فرار نداری... چشمهای تیزبین بچههای بالا در حال رصد تو هستن...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
32.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑اساسا وظیفه سفارتخانه ها چیست ؟؟؟؟؟
💢مارا دراین راه خیر و انسانی همراهی کنید
لطفا برای حمایت از داریوش لینک راامضاومنتشر کنید
https://www.karzar.net/63544
#داریوش_را_بازگردانید
#نشر_حداکثری
#بدون_فرزندم_هرگز
#آتش_به_اختیار
مطلع عشق
اصل عدم قطعیت طاهری😂😂😂
🔴خودزنی "محمدعلی طاهری" در تریبون بی.بی.سی فارسی
🔰محمدعلی طاهری، سرکرده فرقه "عرفان حلقه" که پس از آزادی از ایران خارج شده، ضمن شرکت در برنامه پرگار بیبیسی فارسی به اصطلاح به دفاع از مبانی فکری و تز تازه خود با عنوان «عدم قطعیت طاهری» پرداخت؛ گفتگویی که در نهایت به سبب ضعف طاهری در استدلال، استتناج و تبیین ذهنیات و دیدگاههای خود و مسلک ابداعیاش یعنی #عرفان_حلقه، به یک ضدتبلیغ و خودزنی تبدیل شد. به طوری که موجب از واکنش های انتقادی مخاطبان زا در توئیتر به دنبال داشت.
⚠️برای نمونه وی در پاسخ به اینکه ایده عدم قطعیتی قبلا توسط فیلسوفی به نام هایزنبرگ مطرح شده، به اینبسنده کرد که : اصل «عدم قطعیت طاهری» با اصل «عدم قطعیت هایزنبرگ» تفاوت دارد!
💢ضعف دفاعیات طاهری به حدی بود که حتی مجری جنجالی و چالش افکن برنامه، صرفا به تایید و سرتکان دادن اکتفا و از طرح پرسش های بدیهی صرف نظر کرد تا از هدف برنامه یعنی تریبون دهی به این فرد، دور نشود. اگرچه این تلاش ها بی ثمر باقی ماند و این مصاحبه بسیار سطحی با سخنان سخیف طاهری، در انتها نتیجهای جز خودزنی برای عرفان حلقه در بر نداشت.
بنظرم هیچکس مانند او برای انقلاب، نظام و رهبری هزینه نداد، چه هزینه آبرویی، چه هزینه علمی و هیچکس را مانند او تخریب نکردند، چه دشمنان، چه جناحهای سیاسی داخلی و...
وقتی در حدود سالهای هشتاد و در دوره اصلاحات، عبدالکریم سروشها و دیگران نظریه ولایت فقیه را زیر سوال بردند و حملهها کردند و هیچکس هم حریف آنها نبود، هر هفته جمعهها از قم به تهران میآمد و پیش از خطبههای نمازجمعه تمام شبهات علمی درباره ولایت فقیه را پاسخ میداد، پاسخهای متقنی که دهنها را میبست
یکتنه علیه هجمهها سینه سپر میکرد. حالا میفهمم دلیل آنهمه تخریبها در آن دورهها را....
او درسالرور شهادت حاج قاسم از دنیا رفت. آن روزها جایی ذیل عکس #علامه_مصباح یزدی نوشتم، در سالگرد شهادت مالک، عمار از دنیا رفت و به مالک پیوست. عدهای نوشتند چرا مقایسه میکنی بین اصحاب خاص امیرالمؤمنین و پیامبر صلوات الله علیهم و دیگران. از نظر من میتوان بادلایل عقلی، منطقی، تاریخی، کلامی، اعتقادی و.... ثابت کرد، چه بسا مالکها و عمارهای این زمان، بالاتر از عمارها و مالکهای عصر امیرالمؤمنین باشند
سلام بر مالکها
سلام بر عمارها
نویسنده متن : حسین دارابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #دویست_ونه *** زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #دویست_وده
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود ،
و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده ،
که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد ،
و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت،
زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند. پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🕊 قسمت #دویست_ویازده
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم.
کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛
اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند.
چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛
انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود ،
و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده ،
و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را ،
تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم ،
چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را ،
از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم ،
رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم.
من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
🕊 قسمت #دویست_ودوازده
صدای گوشخراشی ،
تمام مغزم را پر کرده است؛
صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد.
سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام ،
و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد.
کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم.
صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم،
در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم ،
که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود.
جلوتر که میآید، میشناسمش؛
پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد
و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛
یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛
پوریا که نمیتواند کاری بکند...
میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.