توییت #امین_بسطامی
فاز جدید جنگ هیبریدی شکل گرفته
مراقب باشید در زمین دشمن بازی نکنید ...
این بازی تکراریست
❣ @Mattla_eshgh
📌 گردنبد جوکر زنانه را سرچ کنید تا قلاده های سگ را ببینید که به اسم گردنبد زنانه میفروشند؛ دی جی کالا هم همین کار میکند.
📌 جنگ ترکیبی یعنی از جایی حمله میکنند که به عقل جن هم نمیرسد.
❣ @Mattla_eshgh
✅ نکته ویژه پنجم
🔰 تقریبا پس از فروکش کردن اغتشاشات و التهابات کفِ خیابانیِ فتنه 88 و حضور میلیونی مردم در 9 دی 88 ، فاز عملیاتی دشمن و نیروهای فتنه گر داخلی به سمت اقتصاد شیفت پیدا کرد.
🔹 از همان زمان، قیمت دلار رو به افزایش حرکت کرد و به دنبالش افزایش قیمت دیگر کالاها...
🔹 نتیجه اش را نیز جریان غربگرا در سال 92 با رنگ کردن #خر_مهره بجای #حلال_مشکلات به خورد کشور و مردم داد...
🔸 مراقب باشیم، جریان غربگرا مجددا خر مهره دیگری را به کشور و ملت قالب نکند👌
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔹 به بهانه شهادت سردار دلها❤️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
رفقا! پیشنهاد میکنم به جای مطالعه کتابهای خاطرات افراد مختلف، اصلِ متن سخنرانی های سردار دلها را مطالعه کنید.
شخصیتی که در ذهن شما بر اساس کلام سردار سلیمانی نقش میبندد، متفاوت خواهد بود با شخصیتی که از آن شهید عزیز در خاطرات دیگران میخوانید!
صراحت کلام و عمق نگاه را در متن سخنرانی های شهید سلیمانی بیشتر از متن دیگران درباره ایشان میبینید و لذت میبرید.
به این متن که برشی از سخنرانی سردار دلهاست دقت کنید و لذت ببرید: 👇🌷
«یک عده نادان، شعار «جمهوری ایرانی» در برابر «جمهوری اسلامی» سر دادند! خاک بر سرتان! یا گفتند «به جای شعار مرگ بر آمریکا، برویم جلو سفارت روسیه شعار مرگ بر روسیه(نه مرگ بر شوروی) سر بدهیم.»
آن هم آمریکای امروزی. دستاوردهای آمریکا در عراق، افغانستان و پاکستان جلو چشم ماست. چند وقت قبل آقای «محمود عثمان» نماینده سنی کرد عراقی پیش من آمد. نماینده مجلس و شخصیت بارز سیاسی عراقی هست. تعریف می کرد که یک بار به منطقه حضراء (منطقه تحت حفاظت آمریکا در عراق) رفتم. رفتم داخل، کارت نمایندگی ام را نشان دادم. گفتند باید بازرسی شوید. گفتم خب بازرسی کنید. گفتند الان نمی توانیم؛ باید یک سگ شما را بازرسی کند! که آن سگ هم الان خواب است! گفتم خب سگ را بیدارش کنید. گفتند الان نمی شود، این سگ را باید یک افسر آمریکایی بیدار کند!
اینها قصه نیست، مربوط به دوره قاجار هم نیست. مربوط به همین دوره کنونی ماست. در همین کشور عراق، همسایه خودمان است. عراقی که بر اثر جنگ آمریکا تا کنون یک میلیون آدم کشته شده است. این هم از افغانستان و پاکستان. شعار «مرگ بر آمریکا» نه! شعار «مرگ بر روسیه»؟! این شعار هوشمندانه است؟ اسم این حرکت را چیزی جز مزدوری می توان گذاشت؟
اعتقاد بنده این است و این اعتقاد هم در تجربه برای ما ثابت شد که بخش اعظم آن چیزی که در ایران جنبه ملی گرایی و ناسیونالیستی دارد، دروغ است. ملی گرایی را برای مقابله با اسلام گرایی علم کرده اند، نه ملی گرایی به معنای حب وطن که کسی درد داشته باشد و بیاید برای کشورش کاری انجام بدهد؛ وگرنه ما در صحنه های جنگ باید ملی گراها را جلوتر از هر عنصر دیگری می دیدیم. در دوره هشت ساله جنگ و تجاوز خارجی دشمن تاریخی به ایران، ما باید ملی گرا ها، نهضت آزادی و جبهه ملی را می دیدیم ولی هیچ اثری ندیدیم، هیچ کجا بسیجی از آن ها ندیدیم، هیچ کجا ندیدیم اینها بخواهند ثبت نام کنند، بخواهند نیروها را جمع کنند، تشکیل گردان و گروهان بدهند و به جبهه اعزام بکنند.
هیچوقت این اتفاق نیفتاد. ملی گرایی دروغین برای مقابله با مذهب و اسلام بود.»
منبع: کتاب «برادر قاسم»
متن سخنرانی های شهید سلیمانی
مخاطب:عموم
ناشر: مهر امیرالمومنین(ع)
@Mohamadrezahadadpour
مطلع عشق
🕊 قسمت #دویست_وبیست_ویک شاید یک دقیقهای در همان حال میماند. تازه میفهمم چقدر خستهام؛ چقدر به
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #دویست_وبیست_ودو
لبم را میگزم و چشمغره میروم،
که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد.
حاج رسول میخندد و رو به مادر میکند:
- حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید.
چهره مادر درهم میرود.
یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟
حاج رسول خم میشود و به من میگوید:
- تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر میگفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش میشناسنشون.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
- شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازادهتون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه.
یعنی نمیشد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟
مادر که به محدودیتهای کار من آشناست، سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.
حاج رسول میگوید:
- چطوری؟
- خدا رو شکر.
- جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا میکردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده.
لبم را کج و کوله میکنم که مثلا یعنی لبخند.
دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه میدانی من آن طرف چه دیدم؟
میگویم:
- نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمیکنم.
- خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده.
چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه میکنیم
و من سکوت را میشکنم:
- چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟
- میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وسه
-میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
- تزریق زیاد مسکن...
میدود میان جملهام تا تصحیحش کند:
- اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمیدونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی.
باز هم سکوت...
قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم،
میگوید:
- کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافهش یادته؟
- نه. ماسک زده بود... یعنی میگید...
- اوهوم. احتمالاً عمدی بوده.
- مطمئنید؟
- نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همینجاست.
- خب؟
- حس خوبی به این قضیه ندارم عباس.
میترسم دست و پایم را ببندد ،
و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع میگویم:
- فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست.
حاج رسول اخمهایش را در هم میکشد ،
و میخواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث میشود حرفش را بخورد.
پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل میدهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره میگیرم.
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وچهار
***
-تق! تق! تق! تق! تق! تق!
اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم.
دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام.
نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها. بهتر از قبل شدهام.
اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند.
با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود.
الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم.
محافظ گوش را از روی سرم برمیدارم و به سمت صندلیهای سالن میروم.
نفسم دوباره به شماره افتاده است.
دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم.
میسوزد و تیر میکشد؛
اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند.
نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند.
مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.
- عباس! حالت خوبه؟
صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید.
سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم:
- آره. چه عجب از اینورا!
- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!
- خوبم دیگه.
مرصاد کنارم مینشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟
چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.
مرصاد در جوابم میخندد که یعنی:
آره جون خودت!
- اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده!
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وپنج
- بابتِ؟
- دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟
بال در میآورم. از ذوق،
دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم.
درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند،
غر میزند:
- بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس.
مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم:
- دمت گرم. دمت گرم!
سرخوشانه داخل ماشین مینشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.
معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟
- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟
کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد.
آخ! داشت یادم میرفت؛
این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم.
- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟
- تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟
راه میافتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...
درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم.
صورتم در هم میرود.
به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم.
یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند.
کمیل مصرانه میپرسد:
- بعدم چی؟
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وشش
نفسی تازه میکنم:
- نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد.
- خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟
- زهر مار.
میخندد:
- دروغ میگم؟
پشت چراغ قرمز میایستم ،
و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم.
موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است.
چشمی میتوانم حدس بزنم ،
حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستادهاند؛
پس چیز عجیبی نیست.
فکری در ذهنم جرقه میزند.
آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ کم و بیش یادم هست. چراغ سبز میشود. به خودم که میآیم، راه کج کردهام سمت خانهشان.
کمیل میگوید:
- آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟
- چرت نگو لطفا.
کمیل اما بیخیال نمیشود؛
تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمیخواهد از دستش بدهد.
دوباره تصویر موتورسوار را در آینه میبینم. پشت سر من در یک خیابان میپیچد.
همان موتورسواری ست که اول دیده بودم.
بدون توجه به خندهها و مزهپرانیهای کمیل، میگویم:
- این موتوریه رو میبینی کمیل؟
کمیل خندهاش را جمع میکند:
- چی؟ آره. دنبالته.
- مطمئنی؟
- میتونی امتحان کنی!