🕊 قسمت #دویست_وبیست_وسه
-میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
- تزریق زیاد مسکن...
میدود میان جملهام تا تصحیحش کند:
- اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمیدونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی.
باز هم سکوت...
قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم،
میگوید:
- کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافهش یادته؟
- نه. ماسک زده بود... یعنی میگید...
- اوهوم. احتمالاً عمدی بوده.
- مطمئنید؟
- نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همینجاست.
- خب؟
- حس خوبی به این قضیه ندارم عباس.
میترسم دست و پایم را ببندد ،
و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع میگویم:
- فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست.
حاج رسول اخمهایش را در هم میکشد ،
و میخواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث میشود حرفش را بخورد.
پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل میدهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره میگیرم.
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وچهار
***
-تق! تق! تق! تق! تق! تق!
اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم.
دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام.
نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها. بهتر از قبل شدهام.
اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند.
با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود.
الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم.
محافظ گوش را از روی سرم برمیدارم و به سمت صندلیهای سالن میروم.
نفسم دوباره به شماره افتاده است.
دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم.
میسوزد و تیر میکشد؛
اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند.
نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند.
مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.
- عباس! حالت خوبه؟
صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید.
سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم:
- آره. چه عجب از اینورا!
- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!
- خوبم دیگه.
مرصاد کنارم مینشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟
چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.
مرصاد در جوابم میخندد که یعنی:
آره جون خودت!
- اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده!
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وپنج
- بابتِ؟
- دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟
بال در میآورم. از ذوق،
دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم.
درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند،
غر میزند:
- بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس.
مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم:
- دمت گرم. دمت گرم!
سرخوشانه داخل ماشین مینشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.
معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟
- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟
کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد.
آخ! داشت یادم میرفت؛
این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم.
- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟
- تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟
راه میافتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...
درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم.
صورتم در هم میرود.
به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم.
یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند.
کمیل مصرانه میپرسد:
- بعدم چی؟
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وشش
نفسی تازه میکنم:
- نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد.
- خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟
- زهر مار.
میخندد:
- دروغ میگم؟
پشت چراغ قرمز میایستم ،
و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم.
موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است.
چشمی میتوانم حدس بزنم ،
حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستادهاند؛
پس چیز عجیبی نیست.
فکری در ذهنم جرقه میزند.
آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ کم و بیش یادم هست. چراغ سبز میشود. به خودم که میآیم، راه کج کردهام سمت خانهشان.
کمیل میگوید:
- آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟
- چرت نگو لطفا.
کمیل اما بیخیال نمیشود؛
تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمیخواهد از دستش بدهد.
دوباره تصویر موتورسوار را در آینه میبینم. پشت سر من در یک خیابان میپیچد.
همان موتورسواری ست که اول دیده بودم.
بدون توجه به خندهها و مزهپرانیهای کمیل، میگویم:
- این موتوریه رو میبینی کمیل؟
کمیل خندهاش را جمع میکند:
- چی؟ آره. دنبالته.
- مطمئنی؟
- میتونی امتحان کنی!
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وهفت
باید مطمئن شوم ،
این موتورسوار من را تعقیب میکند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده.
با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیدهام، فرمان را میچرخانم و در اولین تقاطع دور میزنم.
یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبهرو.
با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را میبینم که در همان تقاطع میپیچد.
کمیل میگوید:
- چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا!
- مزه نریز کمیل!
گرما، درد و شوخیهای مسخره کمیل ،
به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار.
کمیل هم این را میفهمد که جدی میشود:
- باشه بابا.
ده دقیقهای در خیابانها رانندگی میکنم؛ بیهدف.
موتورسوار هم همچنان دنبالم میآید.
سعی میکند فاصلهاش را حفظ کند؛ اما باز هم میبینمش.
چراغ بنزین ماشین روشن شده است.
فکری به ذهنم میرسد. کنار خیابان میایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی میخرم.
سوار ماشین میشوم و جیپیاس موبایلم را باز میکنم. روی نقشه، دنبال نزدیکترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر میگردم.
به سمت پمپ بنزین رانندگی میکنم ،
و موتورسوار هم همچنان پشت سرم میآید.
کمیل کمی به عقب میچرخد:
- این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده!
زیر لب میگویم:
- شایدم هردوش!
به پمپ بنزین که میرسیم،
اول باک ماشین را پر میکنم و بعد میروم به سمت سرویس بهداشتی.
هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است.
همه دستشوییها خالیاند. پشت دیواره دستشویی اول کمین میگیرم.
مسلح نیستم؛
اما اگر غافلگیرش کنم، میتوان حریفش شد. فقط امیدوارم همانطوری که من فکر میکنم رفتار کند.
به سختی صدای نفسزدنم را کنترل میکنم. زخمم میسوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم.
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وهشت
به ساعت مچیام نگاه میکنم.
عقربههایش کندتر از همیشه حرکت میکنند.
پنج دقیقه به اندازه پنج ساعت کش میآید؛ اما بالاخره صدای پایش را میشنوم.
آرام و محطاط قدم برمیدارد.
جوان ریزجثه و ریزنقشی ست با قد متوسط. پیراهن خاکیرنگش به تنش زار میزند.
چند قدم که جلوتر میآید،
دست میاندازم و گردنش را میگیرم؛ انقدر محکم که تعادلش بهم بخورد.
تمام وزنش روی من میافتد؛
اما چون جثه کوچکی دارد، به راحتی کنترلش میکنم.
همانطور که احتمال میدادم،
مسلح است. اسلحهاش را از پشت کمرش بیرون میکشم و قرار میدهم روی سرش.
غافلگیر شده و به طور ناشیانهای تلاش میکند دستان من را از دور گردنش باز کند.
هلش میدهم داخل یکی از دستشوییها و داد میزنم:
- دستاتو بذار رو سرت!
اطاعت میکند.
اسلحه را زیر گلویش میگذارم. انقدر تند نفس میزنم که تمام دندههایم درد گرفته است.
با این وجود میگویم:
- تو کی هستی؟ چرا دنبالم بودی؟
- م... من... نمی... دو...
بلندتر داد میزنم:
-پرسیدم چرا دنبالم بودی؟
ترسیده. موهای سیاه و لَختش ریخته روی پیشانیاش و دانههای درشت عرق، میان تهریش کمپشتش برق میزنند.
بریدهبریده میگوید:
- آ... آقا... م... من... دنبال... ش... شما... ن... نبودم...
گردنش را بیشتر فشار میدهم:
- چرت نگو! منو خر فرض کردی؟ حواسم بهت بود، مسلح هم که بودی!
بیشتر میترسد و وا میرود.
فهمیده که دروغ گفتن فایده ندارد.
تکانی به اسلحه زیر گلویش میدهم:
- منو میشناسی نه؟
سرش را کمی بالا و پایین میکند که یعنی بله.
میگویم:
- پس میدونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت میکشمت و جنازهت رو میندازم همینجا، اسلحه خوشگلت هم مال من میشه! پس جوابم رو بده!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️دولت دانمارک و سوئد سال هاست تلاش میکنند کودکان مسلمان موجود در این کشورها را با فرهنگ خودشان بزرگ کنند.
🔻 القای ارزش های غربی به کودکان به قدری مهم است که این دولت ها سالانه بسیاری از کودکان مسلمان را بزور از خانواده جدا کرده و به خانوادههای دانمارکی یا سوئدی و یا پرورشگاه های این دو کشور میدهند.
🔻 به دلیل سانسور خبری، مهاجرین اصلا ازین سیاست ها خبر ندارند و هنوز هم بسیاری از ایرانی ها به این کشورها مهاجرت کرده و گاهی اسیر این قانون میشوند. جدا کردن یک کودک از مادرش بسیار غم انگیز است اما بخش منزجر کننده ماجرا اینجاست که گاهی حضانت این کودکان را به همجنسبازان میدهند.
🔻ویدئوی بالا انتقال مریم به یک زوج همجنسباز را نشان میدهد. حضانت این دختر خردسال، چند ماه پیش به دو مرد همجنسباز داده شد.
🔻با وجود اینکه این جنایت سالهاست در جریان است. سفیر ایران در دانمارک تا امروز هیچ اظهار نظری راجعبه این ماجرا نکرده است. او کسی است اواخر سال 98 به دستور حسن روحانی، ایران را به عنوان سفیر به مقصد دانمارک ترک کرد و بعد از اعزام، معمصومه ابتکار در توئیتی ازین اتفاق ابراز خرسندی کرد.
🔻مادر داریوش (کودک دو سالهای که بزوراز مادرش جدا شده و بین خانوادهها و پروشگاههای دانمارک دست به دست میشود) در اعتراض به اینکه این سفیر با وجوداطلاع کامل از ماجرا در مورد داریوش و دیگر خانوادههای ایرانی هیچ اقدام و یا حتی اظهار نظری نمیکند،یک کارزار اینترنتی به راه انداخته
🔻با امضای این کارزار به این مادر در رسیدن به فرزندش کمک کنید👇👇
https://www.karzar.net/63544
@end_of_seperation
مطلع عشق
توییت #امین_بسطامی فاز جدید جنگ هیبریدی شکل گرفته مراقب باشید در زمین دشمن بازی نکنید ... این با
👆سواد رسانه
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #مناسبتی
▫️ مسافر ۱:۲۰💔
🔅 دیروز مراقب مرزهای زمینیمان بودی و امروز حواست هست تا راه را گم نکنیم؛ راهی که ما را به امام زمانمان میرساند.
🥀 سالروز شهادت جانسوز سردار پرافتخار و فدایی اسلام و ایران حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و یاران شهید همراهشان گرامی باد.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «راز پیروزیهای سردار سلیمانی»
👤 استاد #پناهیان
▫️ در دریای طوفانزده، اهلبیت کشتی نجات هستن...
🔸 برای نجاتمون باید مضطر بشیم...
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://aparat.com/v/7Rmjq
❣ @Mattla_eshgh
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری ویژه #حاج_قاسم | 👈 یکی از ویژگی های مهم #شهید_سلیمانی ولایت مداری محض بود ، هیچ وقت نمی گفت من در بحث نظامی کارشناس تر از رهبری هستم و ممکن هست ایشون اشتباه کنه و...👉
#استاد_احسان_عبادی
#جان_فدا
❣ @Mattla_eshgh