eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت تاثیر صحبت کمیل، انقدر زیاد بود، که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد. با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد ــ الو زنداداش ــ..... ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون ــ ... ــ مطمئنید محسن میاد؟ ــ ... ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون تماس را قطع کرد، و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت. سمانه ــ چیزی شده؟ کمیل ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد، و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زد، که می دانستند، از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد، اما او را تنها گذاشتند. ــ سمانه خانم ــ بله ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام کمیل اخمی کرد و گفت: ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟ ــ من همچین حرفی نزدم، فقط اینکه شما نمیزارید، خریدامو حساب کنم، اینجوری راحت نیستم. کمیل خندید و گفت: ــ باشه هر کی خودش خریداشو حساب میکنه.خوبه؟ ــ خوبه در پاساژ قدم می زدند، و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد، مواظب سمانه بود، که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند. سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت: ــ این چطوره؟ کمیل تا می خواست جواب بدهد، نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند، و به سمانه خیره شده بودند، افتاد. اخمی کرد و گفت: ــ مناسب مراسم نیست سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل، با آن دو پسر شد، حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت. سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت، همه چیز سفید بود، حدس میزد، که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد. ــ بریم اینجا؟ کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد: ــ ساقدوش،بریم وارد مغازه شدند، سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد، اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت: ــ سمانه تویی؟ ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند. ــ وای دختر دلم برات تنگ شده ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان؟! یاسمن اهی کشید و گفت: ــ طلاق گرفتم ــ وای چی میگی تو؟ ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی، این آقا کیه؟ سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم کمیل خوشبختمی گفت، یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت. ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم دست سمانه را کشید، و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون بلند خندید، و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد، و چند دست لباس به او داد....
💠قسمت با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب کرد، و خارج شد. یاسمن با دیدن سمانه گفت: ــ سمانه باور کن، نمیخواستم بگیرم ها..! ولی شوهرت به زور حساب کرد! سمانه چشم غره ای به کمیل رفت. بعد از تحویل خریدها، و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند. سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ چرا حساب کردید؟ ــ چه اشکال داره ــ قرارمون این نبود ــ ما قراری نداشتیم سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت: ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید: ــ حرف من کجاش خنده داشت؟ ــ خنده نداشت فقط اینکه.. ــ اینکه چی؟ ــ من لباس خریدم ــ چـــــــی؟ ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم سمانه یا عصبانیت گفت: ــ شما منو سرکار گذاشتید؟ ــ نه فقط یکم شوخی کردم ــ ولی شما سرکارم گذاشتید. کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید. ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید. ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه به ماشین رسیدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت: ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه سمانه سوار شد، کمیل در را بست و خوش هم سوار شد. ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم ــ من وقتی تو پرو بودید، با آقا محمود تماس گرفتم، بهش گفتم، که کمی دیر میکنیم سمانه سری تکان داد، و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد. کمیل ماشین را، کنار یک رستوران نگه داشت،پیاده شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، که با یک تشکر وارد شد، نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت، و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت، تا زمانی که سفارشاتشان برسد، در مورد مکان عقد صحبت کردند، با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند، سمانه زودتر از کمیل، سیر شد،خداروشکری گفت، و از جایش بلند شد. ــ من میرم سرویس بهداشتی ــ صبر کنید همراهیتون میکنم ــ نه خودم سریع میام به طرف سرویس بهداشتی رفت، سریع دست و صورتش را شست، و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد، به طرف میزشان رفت، اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
🔰 همین یک عکس را نشانش بده ‼️ ✅ اگر کسی با ادعای انقلابی گری ، به شما گفت یا در کانالش نوشت که دولت کاری نمی کند یا مثل همان دولت قبل است یا پشیمانیم که رای دادیم ، یا دولت علیل و بی فایده است و.... شما اصلا با او بحث خاصی نکن و سر خودت را درد نیاور ! 👆 فقط همین یک عکس از بیانات رهبری که برای مهرماه همین سال قبل در دانشکده افسری هست را نشانش بده 🌀 اگر رهبری را قبول دارد ، باید بداند که رهبری نه اهل تعارف است ، نه اهل دروغ گفتن ، شهادت ایشان به پیشرفت کشور و باز شدن گره هایی که دولت در حال بازکردن است ، خودش بهترین گواه و دلیل برای کار کردن جهادی این دولت است ( هرچند نقد منصفانه سر جای خود محفوظ) 🌀 اگر هم دیدید دارد مدام توجیه می کند و نمی خواهد حرف رهبری را بر خلاف حرف خود بپذیرد ، دیگر عیارش معلوم شده ، بحث کردن فایده ای ندارد !!!! ✅ شاخص و میزان که حرف رهبری باشد ، دیگر تشخیص همه چیز راحت و روشن است 👈 به گواهی تاریخ از صدر اسلام تا کنون ، توجیه کنندگان حرف ولی جامعه ، هیچ گاه عاقبت به خیر نشدند ، هیچ گاه
18.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ انحرافات انجمن حجتیه هوشیار باشید انجمن منحرف حجتیه فعالیت‌هایش را به شدت از سر گرفته... https://eitaa.com/antihalghe
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ باغ وحشی به نام اروپا : پلیس المان بچه یک خانواده مسلمان را از انها جدا میکند و سرپرستی انرا به دولت واگذار میکند، البته با حکم قاضی دلیل: این بچه در مدرسه به همکلاسیهای خود گفته که خانواده این بچه به این بچه گفته که در اسلام همجنس بازی حرام است. فقط حال و روز خانواده را ببینید. در اخر هم پلیس هم از پدر و هم از دختران به جرم اهانت به پلیس شکایت میکند. وای بر هر کس که تصور کند این مسخ شدگان متمدن هستند ‌... ان شاءالله برای هدایت تمام مستضعفین و حتی مستکبرین عالم دعا کنیم بویژه آنکه اگر الساعه در لوح محفوظ خداوند ، غیر قابل هدایت باشند با تیر غیب الهی به زندگی ننگین آنها خاتمه داده
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبر انقلاب: اگر زندگی کارگر ارتقاء پیدا کند وضع کشور ارتقاء می یابد ✏️ رهبر انقلاب هم‌اکنون در دیدار کارگران: در کلام، همه از کارگر تعریف میکنیم، ولی تعریف زبانی کافی نیست؛ برای کارگران باید کار کرد. هم مسئول دولتی و هم کارآفرین و سرمایه‌گذار بدانند که اگر تلاش شد تا زندگی ارتقاء پیدا کند، وضع کشور ارتقاء پیدا خواهد کرد. ✏️وقتی کارگر دغدغه نداشته باشد، امنیت شغلی و رفاه داشته باشد و زندگی‌اش راحت بچرخد، کیفیت کار و محصول بالا خواهد رفت.
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادونه با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب ک
💞 💞 💠قسمت به سمت پیشخوان رفت، تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد، و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد. در طول مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه، نگه داشت، هر دو پیاده شد‌ند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی، به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد، میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های، امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡 ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت، در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت کمیل ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد، برو همه منتظرتن، ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت، اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: کمیل ــ چی شده؟ امیرعلی ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید، و دیوانه ای نثارش کرد و به طرف محضر رفت، سریع از پله ها بالا رفت، یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره _ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟ ــ قرار عقد کنم سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد: ــ این اتفاقه؟😟 ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی😁 سمانه آرام خندید، و سرش را پایین انداخت☺️🙈 با صدای عاقد، همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد، استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود، دستانش سرد شده بودند، با صدای زهره خانم به خودش آمد: ــ عروس داره قرآن میخونه. و دوباره صدای عاقد: ــ برای بار دوم .... آرام قران می خواند، نمیدانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌، احساس میکرد، دستانش از سرما سر شده اند. دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد: ــ عراس زیر لفظی میخواد سمیه خانم به سمتش آمد، و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد، و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت، دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت، امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد، با صدای عاقد، و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد: عاقد ــ آیا بنده وکیلم؟ آرام قرآن را بست، و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت، سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد، صلواتی فرستاد و گفت: ــ با اجازه بزرگترها بله☺️💞 همزمان نفس حبس شده ی کمیل، آزاد شد،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت، و این لحظات چقدر برای او شیرین بود....
💠قسمت بعد از بله گفتن کمیل، فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت. دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت، هر کدام از آن امضاها، متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد، و چه حس شیرینی بود، سمانه که از وقتی 💞خطبه ی عقد💞 جاری شده بود، احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود، به او نگاه کوتاهی کرد، یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد. هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند، صغری حلقه ها را، به طرفشان گرفت، و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت😍📷 آقایون از اتاق خارج شدند، و فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند، هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود، قبول نکرد که برود،😐و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند. کمیل حلقه را، از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت، با احساس سرمای زیاد دستانش، با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: ــ حالت خوبه؟😧 اولین بار بود، که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد، سمانه آرام گفت: ــ خوبم☺️ کمیل حلقه را، در انگشت سمانه گذاشت، که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید، این بار سمانه با دستان لرزان، حلقه را در انگشت کمیل گذاشت، و دوباره صدای صلوات و هلهله.... سمانه نگاه به دستانش، در دستان مردانه ی کمیل انداخت، شرم زده سرش را پایین انداخت، که صدای کمیل را شنید: ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی سمانه چشمانش را، از خجالت بر روی هم فشرد، کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت، فشار آرامی به دستانش وارد کرد. دست در دست، و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت، تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند، بزند. در همین مدت کوتاه، احساس عجیبی به او دست داد، باورش نمی شد، که دلتنگ کمیل بود، و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت، تا شاید کمیل را ببیند، بلاخره موفق شد، و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود، برای صرف شام بروند را میگفت. کمیل سوار ماشین شد، سمانه به طرف او چرخید، و به او نگاهی انداخت، کمیل سرش را چرخاند، و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد، سریع نگاهش را دزدید، کمیل خندید، و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت، دوست داشت، دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد، تا مطمئن شود، که سمانه الان همسر او شده. لبخندی زد، و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت: ــ اشکال نداره، راحت باش، من به کسی نمیگم، داشتی یواشکی دید میزدی منو وسمانه حیرت زده، از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید.....
💠قسمت سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند، و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند، سمانه خندید و گفت ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایشش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت، و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید، و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود، و لحظه ای استراحت نکرده بود، وقتی مادرش به او گفته بود، که سمانه را برای شام دعوت کرده بود، سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند، مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود، با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد، و به سمتش رفت سمانه ــ سلام خاله جان سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد، و خاله اش را در آغوش گرفت، صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار😕 کمیل دستش را، دور شانه های خواهرش حلقه کرد، و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل، میخوای تحویلش نگیرم؟!😊 لبخند دلنشینی، بر لب های سمانه☺️ و کمیل😎 نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت، سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت، و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست، کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. سمانه ــ راحت باش کمیل ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور، هنوز شام آماده نشده، تا وقتی که آماده بشه، تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد، ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب😊 ــ چشم خانومی😍 ــ چشمت روشن☺️ سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.😉 کمیل خیره به سمانه، که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت، از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست، و نگرانش باشد.... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد،☺️و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی😍 صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.😝 سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.😋😜 سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری😠 ــ ها چیه🙁 کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟😊 صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب😳 به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل😂😍 در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...😁😍 🚙💞🚙💞💞🚙🚙💞🚙 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم☺️ ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش😝 ــ دیوونه😁 بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل😨