💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.!
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام
کمیل ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت،
با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند
کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،
نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده،
به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست،
با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕
ترافیک خیلی سنگین بود،
سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،
سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش،
پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود،
و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
سمانه ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،
سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود،
که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی،
ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،
نزدیک های دانشگاه شدند،
که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا😨😱
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
مطلع عشق
💠قسمت #سی_ویک کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ــ با من بیاید سمانه از جایش بلند می
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_ودو
از اتاق خارج شد و در را بست،
امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن؟؟
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن😠
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل😕
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور، به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس..!!امیرعلی، اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد،
و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،
خیابان ها شلوغ بود،
مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،
ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت،
و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت وچشمانش را بست،
آنقدر سردرد داشت،😣
که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،
سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد...
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادونه با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب ک
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نود
به سمت پیشخوان رفت،
تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد،
و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد.
در طول مسیر،
حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه،
نگه داشت، هر دو پیاده شدند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی،
به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد،
میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های،
امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت،
در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
مطلع عشق
💠قسمت #صدوهشت ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت، و کنار
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدونه
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن،
و آرام زیر لب زمزمه می کرد،
عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
سمانه ــ چیه خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،
زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد،
که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،
ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم😁
👨👩👧👦👨👩👧👧🍵🍵🍵👨👩👧👦👨👩👧👦🍵👨👩👧👦🍵🍵👨👩👦👦
یک ساعت گذشته بود،
محمد آمد، و اما کمیل پیدایش نشده بود، سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد،
و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود،
با صدای فریاد آرش به خودش آمد،
با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟🤨
ــ بابا دختر عمه امه، ول کن، سمانه یه چیز بهش بگو😣
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت، و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی😁
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
عزیز ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند، کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره😉
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپانزده
ـــ صغری بس کن دیگه🤦♀😂
ــ اِ... صبر کن بقیشو برات تعریف کنم😂
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا😍
ــ برو دیگه😊
سمانه بعد از سفارش قهوه،
روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،
دوست داشت،
با کمیل تماس بگیرد، اما نمیخواست، مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،
سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش، نگاهی به آن انداخت،
با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
_چی شده زندایی😟
ــ بچم😨
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟😥
ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود، آرش داشت آماده می شد، تا بره دانشگاه، اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین،
سمانه نگران پرسید:
ــ کمیل اینکارو کرده؟😨
ــ آره
زهره نالید و گفت:
ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم
ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم
ــ خبرم کن
ــ چشم
سمانه سریع قطع کرد،
و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت
کمیل اولین تماس را رد کرد،
اما سمانه آنقدر تماس گرفت، تا کمیل جواب داد:
ــ چیه سمانه😠
عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود
ــ کمیل کجایی؟😥
ــ سرکار
ــ کمیل باید باهات حرف بزنم
ــ بعدا سمانه
ــ جان من کمیل... کارم مهمه
ــ باشه میام دنبالت
ــ خودم میام، بگو کجا
کمیل کلافه گفت:
ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه
ــ باشه خداحافظ
ــ خداحافظ
سریع از جایش بلند شد،
بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت،
و برای اولین تاکسی🚕 دست تکان داد
مطلع عشق
💠قسمت #صدوبیست کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون، محافظارو هم اگه چیز مش
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ویک
سمانه نتوانست،
جلوی هق هق اش را بگیرد،😭چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است، خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید،😭
و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد، و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت.
غافل از اتفاقی که
برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد....
🇮🇷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷
ساعت از ۱۲شب گذشته بود،
و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،
سمیه خانم و صغری هم،
با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند، و بی قراری هایشان شروع شد،
سمانه نگاهی به سمیه خانم،
که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،
صغری مشغول شستن،
ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،
هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،
مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه برای چند لحظه،
چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،
اما با باز شدن در،
سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد، چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،
می دانست کمیل نیست،
اما عکس العمل های امیرعلی، ترسی بر دلش انداخت،
نزدیکشان شد،
که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟😧
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟😥
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد،
غم خاصی را در چشمانش حس می کرد، تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد.
با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟😨
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش، خود و امیرعلی نتوانستند، خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
مطلع عشق
💠قسمت #صدوبیست_وشش روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭 به
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وهفت
از ترس لرزی بر تنش افتاد،
جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری،
که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد.
مردی قدبلند با صورتی که
با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،
در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد،
و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،
مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،
با شنیدن سرفه های مرد،
به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،
سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،
از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،
احساس می کرد،
مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،
نفس نفس می زد،
فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد،
گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت،
لیست را نگاهی انداخت،
بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
مطلع عشق
💠قسمت #صدوسی_ودو یاسر جلوی کمیل، که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاش
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسی_وسه
کمیل کلافه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی، خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم؟!
ــ آره خودم گفتم
ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه، تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه، هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم، ما الان بریم به خانوادت بگیم، که حواستونو جمع کنید، از خونه بیرون نیاید، یا ببریم خونه ی امن، نمیپرسن برا چی؟ اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن، چون تو زنده نیستی، پس خطری اونارو تهدید نمیکنه، برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه. مگه خودت اینو نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه!
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش، ما حواسمون هست، الانم پاشو یه خورده به خودت برس، قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.😁
کمیل خنده ی آرامی کرد،😄
و چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت، و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،
باورش نمی شد،
سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،
نمی دانست چه باید به او بگوید؟
یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه،
حق را به او ندهد،و به خاطر این چهار سال او را بازخواست کند.!
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم😁
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد، و از اتاق خارج شد....
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
مطلع عشق
💠قسمت #صدوسی_وهشت با دیدن ماشین سمانه، نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسی_ونه
کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،
به دو مردی که از ماشین پیاده شدند، نگاهی انداخت،
متوجه ماشینش نشده بودند.
آرام در را باز کرد،
و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،
اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد.
آن دو هراسان به عقب برگشتند،
با وحشت به کمیل و اسلحه اش نگاه کردند.
یکی از آن ها با لکنت گفت:
ــ تو.....،تو زنده ای؟
کمیل همزمان که آن ها را،
هدف گرفته بود، با دقت به چهره شان نگاهی انداخت، اما او را به خاطر نیاورد.
ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟
نفر دومی آرام دستش را،
به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش، دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد.
عصبی غرید:
ــ با پا بفرستش اینور
وقتی از غیر مسلح بودن آن،
ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید، اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده
دوباره پرسید:
_مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ
کمیل پوزخندی زد!
ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟
تا میخواستن لب باز کنند،
ماشین های یگان وارد کوچه شدند.
آن دو که میدانستند،
دیگر امیدی برای فرار نیست، دست هایشان را روی سر گذاشتند، و بر زمین زانو زدند.
دو نفر از نیروه های یگان،
به سمتشان آمدند، و آن ها را به سمت ماشین بردند، تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود.
یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت:
ــ تیمور دستگیر شد😊
کمیل ناباور گفت:
ــ چی؟😧
ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش
مطلع عشق
💠قسمت #صدوچهل_وچهار ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتا
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وپنج
سمیه خانم دستان خیسش را،
با لباسش خشک کرد، و از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۲شب بود.🕛🌃
از وقتی که کمیل رفته بود،
سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش،
آهی کشید، برای اولین بار بود، که اشک را در چشمان پسرش می دید،
هر چقدر میخواست،
کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد،
وحشت رفتن سمانه،
از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،
در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد،
تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود، نزدیکش شد.
صدایی شنید،
بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،
صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،
تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا میکرد، سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم، بیدار شو
سمیه خانم که دید،
سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت، و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد،
صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش، سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بده، بدنش اتیش گرفته، نمیدونم چیکار کنم
کمیل سریع از جایش بلند شد،
و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
_اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت،
و سریع به آشپزخانه رفت، و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد، و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست،
و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،
لرزی بر تن سمانه افتاد، و دوباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل....😣🤒
مطلع عشق
💠قسمت #صد_پنجاه ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی ب
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنجاه_ویک
سمانه نتوانست،
جلوی خنده اش را بگیرد، و کمیل را همراهی کرد.😁😄
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،
سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد، سرش را پایین انداخت، و احساس کرد، گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد، سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش، فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد، اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد، دایی هم آرشو فرستاد، شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شُک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم، همش تو اتاقت بودم، و زانوی غم بغل گرفته بودم.
آهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد، خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم، بعد با یکی از دوستام شریک شدم، و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود، علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا!
ــ بعد اون اتفاق، دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم، رشته و علایقم بود،نه من نه خاله، نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار، اون موقع فقط میخواستم، زندگی خاله سر بگیره، و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم، نه، ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت، بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
_میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟😢
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنجاه_وسه (قسمت آخر)
سر از مهر برداشتند،✨✨
وقتی نگاهشان به حرم امام حسین(ع) 💚 افتاد،
لبخندی بر لبان هر دو نشست،
نور گنبد،چشمان سمانه را تر کرد،
با احساس گرمای دستی،
که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا... بین الحرمین...
و این زیارت عاشورای دو نفره...
بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.😍💚😍
سمانه به کمیل خیره شد،
این #موهای_سفید، که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی #صبر و #بزرگی این مرد را می رساند،
در این ۳سال،
که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد،
و کمیل چه #مردانه پای همه ی #دردهایش و #مشکلاتش ایستاد.
مریضی سمانه،
که او را از پا انداخته بود، و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،
و درخواست طلاقی،📃
که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،
اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد، زندگی اش را به #خدا و بعد #امام_حسین(ع) سپرد، و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،
وقتی درخواست طلاق را دید ،
سمانه را به آشپزخانه کشاند، و جلوی چشمانش آن را آتش زد،
و در گوشش غرید..
که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،
با درد سمانه درد میکشید،
شبهایی که سمانه از درد، در خود مچاله می شد، و گریه می کرد، او را در آغوش می گرفت، و پا به پای او اشک می ریخت، اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،
و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،
آنقدر در کنار این زن، #مردانگی خرج کرد، که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه،
و به دنیا آمدن حسین،👶🏻زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!😉
سمانه خندید، و پرویی گفت!😁
حسین که مشغول شیطونی بود،
را در آغوش گرفت، و او را تکان داد، و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن، من باید با تو اینجا کشتی بگیرم😑
کمیل، حسین را از او گرفت، و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید، به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام😁
سمانه لبخندی زد،
و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت، و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد،
و تنها چیزی که می شنید، صدای بازی کمیل و حسین بود....
#پایان🌹
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده