#آغوش_درمانی ۱۶
👆 گاهی کمبود محبت، حمایت یا حتی بازی و شیطنت در کودکی،
سبب کاهش عزت نفس شخص میگردد.
اگرچه آغوش درمانی نمیتواند همه این مشکلات را برطرف کند
🤝 اما با بذل توجه ، درک ، سخنان تسکین دهنده و آغوش آرام بخش ، تا حدودی به این نیاز ، پاسخ میگوید.
❣ @Mattla_eshgh
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
※ زشته آدم اینقدر قربون صدقه خانمش نمیره که !
※ مرد اینقدر ذلیل نمیشه که، همش تو آشپزخونه ورِ دل خانومشه !
✘ این لوس بازیا چیه؟
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#همسرداری
🔴مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟😠
❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است.
💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ چشم معجزه می کند.
💚چشم از زبان بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست.
تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
❌آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می کنند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟
آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟
آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟
با این کار، جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی:
✅️"حفظ اقتدار مرد" ⬅ بالا بردن جایگاه زن است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۹۷ *** - یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةالله(ارواحنا فداه): ای سید م
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۹۸
- خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... .
بشری به تصویر تلوزیون نگاه کرد،
در جمعیت موج افتاده بود. هیچکس شعارهایی که مردم میدادند را رهبری نمیکرد؛ انگار همه در نتیجهی یک احساس و فکر مشترک، فهمیده بودند باید وفاداریشان را اعلام کنند تا خیال آقا از بابت مردم راحت شود؛ چرا که پایه انقلاب هم مردم بودند نه آن خواص بیخاصیت.
صدای آهنگ تبلیغات تلوزیون،
بشری را به خودش آورد. اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست تا تلوزیون را خاموش کند.
به ساعت مچیاش نگاه کرد؛
ساعت یک و نیم بامداد بود. ظهر نتوانست پخش مستقیم خطبههای نماز جمعه را ببیند و تا آن لحظه که شیفتش را با یکی از نگهبانان عوض کرد، فرصت شنیدن خطبهها را پیدا نکرده بود.
چادرش را دور خودش پیچید،
روی موکت رنگ و رو رفته و نخنمای اتاق دراز کشید، آرنجش را تا کرد و زیر سرش گذاشت. خمیازهای کشید ،
و خواست چشمانِ خستهاش را ببندد که صدای باز شدن در آهنین بازداشتگاه را شنید
و پشت سرش،
صدای قدم زدن چند نفر و گفت و گویی زمزمهوار. سرش را کمی از زمین ارتفاع داد و گوش تیز کرد.
- ما دستور داریم خانم صدف سلطانی رو ببریم.
حاج حسین، به طور اکید دستور داده بود تا زمان بازجویی، هیچکس جز خود بشری وارد اتاق صدف نشود؛ همه اینها در صدم ثانیهای از ذهن بشری گذشتند.
حدسش داشت تبدیل به یقین میشد ،
و اطمینان یافت اتفاق بدی قرار است بیفتد. صدای گفت و گوی خانمِ نگهبان ،
و دو مردی که حالا تقریبا پشت در رسیده بودند داشت بالا میرفت:
- این وقت شب دستور دارید ببریدش؟
- دستور فوریه. ما ماموریم و معذور.
نگهبان صدایش را بالاتر برد:
- منم مامورم و معذور. مافوق من به من دستور داده نذارم احدالناسی غیر از خانم صابری وارد اون اتاق بشه. تا وقتی که مافوقم هست دستور نده، من اجازه نمیدم دستتون به دستگیره اون در بخوره. حکم هم همراهتون نیست که برای من مسئولیت قانونی داشته باشه!
بشری سر جایش نشست.
نفس عمیقی کشید و چند تار مویی را که از مقنعهاش بیرون زده بودند به داخل هل داد. چادرش را مرتب کرد و ایستاد. سلاحش را بیرون کشید و آن را از حالت ضامن خارج کرد. بعد آرام، طوری که صدای پایش بلند نشود، به طرف در رفت تا صدای گفت و گوی نگهبان و دو مرد را بشنود.
شک نداشت دو نفری که برای بردن صدف آمدهاند، باید از اعضای خود تشکیلات باشند که تا اینجا برای ورود مشکلی نداشتهاند. از پشت در، صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه یکی از مردها را شنید و لحن آمرانهاش را:
- سریع این در رو باز کن!
بشری مطمئن شد حدسش درست است.
میدانست اگر آن نگهبان بخواهد مقاومت کند، حتماً کار به درگیری خواهد کشید.
جمله حاج حسین در ذهنش زنگ میخورد:
«نباید بذاری بلایی سر صدف بیاد؛ حتی به قیمت شهادت خودت.»
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۹۹
به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بیسیم، خطاب به نگهبان گفت:
- بذار برن تو، اشکالی نداره.
چندثانیه بعد، در اتاق باز شد.
دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند.
یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد ،
و دیگری جلو رفت و خودش را به تختخواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند.
بشری میتوانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است.
مرد ملافه را کنار زد؛
ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد.
منجمد و بیحرکت سر جایش ایستاد ،
و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛
اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد:
- دنبال چیزی میگشتی؟
مرد تمام قد برگشت به سمت صدا.
بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد ،
و نقش زمین شد. بشری میدانست میتواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد.
مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود،
نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری میتوانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند.
هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل میکردند و برای مبارزه آماده میشدند.
مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحهاش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیشبینی میکرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند.
ناله مرد به هوا رفت ،
و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمیخواست به این راحتی گیر بیفتد.
با وجود درد، پوزخند زد:
- با بد کسی در افتادی دختر کوچولو!
بشری ابرو بالا انداخت:
- دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحهت رو بنداز!
مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمیخواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند.
منتظر شلیک مرد بود ،
که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود.
قبل از این که بشری واکنش نشان دهد،
تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛
در نتیجه به سمت مرد هجوم برد.
قبل از این که بشری به مرد برسد،
خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینیاش کف و خون بیرون ریخت.
بدنش داشت میلرزید.
بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش میجوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛
مشت محکمی در صورت مرد کوبید ،
تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد:
- سیانور خورده! کمکهای اولیه! سریع!
باید هر طور که بود مرد را زنده نگه میداشت.
وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. میدانست سیانور با کسی شوخی ندارد ،
و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، میتواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد.
مرد همانجا بالا آورد ،
و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود.
دوباره خطاب به بیرون فریاد زد:
- پس این کمکهای اولیه چی شد؟
قسمت ۱۰۰
نگهبان همراه با یکی دیگر از بچههای شیفت شب، با جعبه کمکهای اولیه دویدند داخل اتاق و همان اول، آمپول ضدسیانور را برای تزریق به مرد آماده کردند.
بشری از جا بلند شد.
خواست به حاج حسین بیسیم بزند؛ اما دوباره خم شد و به دو ماموری که بالای سر مرد نشسته بودند تذکر داد:
- اینو زنده میخوایمش! حواستون باشه!
و نگاهی به دور و برش کرد.
جنازه همراه مرد، در چهارچوب در رها شده بود. بشری دندانهایش را بر هم فشرد و زیر لب گفت:
- نامردای خائن!
از روی جنازه پرید و از پلهها بالا رفت. همزمان به حاج حسین بیسیم زد:
- قربان خیلی سریع نیاز به آمبولانس داریم، خیلی فوری! حدستون درست بود، یکیشون خودکشی کرده!
موقع بالا رفتنش از پلهها،
اسلحه را از ضامن خارج نکرد. حس ششمش میگفت تا زمانی که از سلامت صدف مطمئن نشده، نباید سلاحش را غلاف کند. پاورچینپاروچین رسید به اتاق استراحت ،
و در اتاق را باز کرد.
صدف را دید که گوشه اتاق نشسته، زانوانش را بغل گرفته و از ترس میلرزد.
بشری راهرو را چک کرد ،
و از نبود خطر مطمئن شد؛ بعد قدم به اتاق گذاشت. صدف با دیدن بشری، بیشتر ترسید و خودش را به دیوار چسباند.
با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند و با صدایی که میلرزید پرسید:
- چی شده؟ این سر و صداها برای چیه؟ کیا میخواستن منو ببرن؟
بشری فهمید صدف با دیدن لباس خونین و اسلحه در دستش، بیشتر ترسیده. اسلحه را در حالت ضامن گذاشت و غلاف کرد.
چادرش را جمع کرد ،
تا چشم صدف به خونهای روی مانتویش نیفتد و از داخل یخچال گوشه اتاق، یک آبمیوه پاکتی برداشت.
مقابل صدف نشست و آبمیوه را به صدف داد:
- بخورش، رنگت پریده!
صدف با دست لرزانش آبمیوه را گرفت؛
ولی آن را ننوشید و دوباره سوالش را تکرار کرد:
- چه خبر شده؟ اصلا اینجا کجاست؟ چرا نذاشتید من پیش بقیه بازداشتیها باشم؟
بشری با چشم به آبمیوه اشاره کرد:
- اول بخورش تا بهت بگم!
صدف از روی استیصال و با بیمیلی، کمی از آبمیوه را نوشید.
بشری صدای حاج حسین را از بیسیم شنید:
- خانم صابری، وضعیت چطوره؟
بشری چشم از صدف بر نداشت و پاسخ داد:
- وضعیت زرده؛ الحمدلله فعلاً همه چیز تحت کنترله. ولی به کمک فوری نیاز داریم.
صدف دوباره لبهای خشکش را تکان داد:
- چرا نمیگین چی شده؟
بشری چشمانش را ریز کرد:
- اونایی که فرستادنت کف خیابون، گفته بودن اگه دستگیر شدی، یکم صبر کنی آزادت میکنیم؟
قسمت ۱۰۱
دهان صدف چندبار باز و بسته شد؛
اما صدایش در نیامد. بشری دوباره گفت:
- سوال پرسیدما!
صدف باز هم چیزی نگفت. بشری این بار لحنش را جدیتر کرد:
- ببین دخترجون! از همون اول که با رفیقت شیدا اومدی توی ایران، حواسمون بهت بود و سایهبهسایه دنبالت بودیم. پس انکار کردن فایده نداره، درست جواب منو بده!
صدف پلکهایش را بر هم گذاشت ،
و سرش را تکان داد. یک قطره اشک، آرام راهش را از چشم چپ صدف باز کرد و بر گونهاش کشیده شد.
بشری پوزخند زد:
- اومده بودن آزادت کنن!
چشمان صدف ناگهان باز شد:
- واقعاً؟
- آره؛ البته نه از دست ما، میخواستن کلا از قفس دنیا آزادت کنن؛ ولی متاسفانه خودشون آزاد شدن!
صدف هین بلندی کشید و دستش را بر صورتش گذاشت.
بشری ادامه داد:
- اگه نگفته بودم بیارنت اینجا و خودم نرفته بودم توی اتاق تو، الان داشتیم جنازه تو رو جمع و جور میکردیم که ببریم سردخونه.
صدف به لکنت افتاد:
- چـ...چرا...می...میخواستن...منو...بـ...بکشن...؟
بشری از جا بلند شد و شانه بالا انداخت:
- اینو باید از خودت پرسید! فعلاً استراحت کن. سعی کن به این فکر کنی که به چه کسایی اعتماد کردی... .
و از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و قفل کرد.
***
امید با احتیاط دستش را بر شانه حسین گذاشت و آرام گفت:
- آقا...!
حسین سریع سرش را بلند کرد.
هنوز نیمساعت هم از چرت زدنش نگذشته بود. امید با شرمندگی منتظر ایستاد تا حسین سر حال بیاید. حسین دو دستش را بر صورتش گذاشت و گفت:
- بگو امید. میشنوم.
- اول درباره مرگ شهاب بگم یا شیدا؟
- شهاب.
امید نگاهی به پوشهای که در دستانش بود انداخت و گفت:
- حدستون درست بود. نتیجه کالبدشکافی نشون میده بقایای یه سم فوقالعاده خطرناک توی بدنشه.
حسین دستش را از روی صورتش برداشت و با اخم به امید خیره شد:
-چه سمی؟
-عامل VX.
اخم حسین غلیظتر شد:
-وی.ایکس دیگه چه کوفتیه؟
قسمت ۱۰۲
امید صورتش را جمع کرد:
- اینطور که من گزارش سمشناسی رو خوندم، خیلی بد کوفتیه!
و بعد، از روی گزارش سمشناسی بلند خواند:
- گاز وی.ایكس یكی از خطرناكترین تركیبات شیمیایی میباشد كه توسط انسان ساخته شده است. از نظر ظاهری این گاز همانند روغنی كم رنگ مینماید. گاز وی.ایكس (VX) در یک آزمایشگاه تحقیقاتی واقع در شهر ویلتشر انگلیس در سال 1952 ساخته شد و اثرات وحشتناک و مخرب آن مورد مطالعه قرارگرفت. دولت انگلیس فنآوری تولید این سلاح شیمیایی (VX) را در اختیار ایالات متحده قرار داد و در مقابل آن فنآوری سلاحهای هستهای حرارتی را دریافت نمود. علیرغم نام متداول این ماده كه گاز وی.ایكس میباشد این تركیب معمولاً به صورت مایع میباشد. این تركیب دارای خواص فیزیكی مانند نقطه تبخیر بسیار پایین، بیبو و خاصیت چسبندگی بسیار قوی است. مایع وی.ایکس میتواند از طریق غذا، پوست و چشم وارد بدن شده و در عرض یک تا دو ساعت قربانی را به کام مرگ بکشاند. استنشاق این گاز عضلات تنفسی را فلج کرده و در عرض چند دقیقه باعث مرگ میشود. مقدار مصرف مرگآور آن میتواند ده میلیگرم باشد.
وی.ایكس با آنزیمهایی كه لازمه فعالیت سیستم عصبی بدن میباشد تركیب شده و آنها را نابود میسازد، بنابراین میتوان این نتیجه را گرفت كه VX سیستم عصبی را از بدن مجزا و اعصاب بدن را از كنترل خارج مینماید. فقط كشورهای آمریكا، فرانسه و روسیه دارای تركیب VX میباشند و انگلستان پس از دریافت فنآوری سلاحهای حرارتی هستهای پروژههای خود را در ارتباط با وی.ایكس متوقف نمود. باید توجه داشت تا به امروز مدركی دال بر استفاده از VX به دست نیامده است؛ اما مستندات موجود، استفاده صدام حسین در طی سالهای 1988-1980 در طول جنگ ایران و عراق بر علیه نیروهای ایرانی را تایید میکند. در كنار آن نیز میتوان از استفاده احتمالی VX در حمله به كردهای عراق در شهر حلبچه نیز نام برد كه منجر به كشته شدن حداقل 5000 نفر و مشكلات زیست محیطی و بهداشتی بسیاری گردید.
امید بعد از خواندن آن متن طولانی،
نفس عمیقی کشید.
حسین دو آرنجش را بر میز گذاشت و شقیقههایش را ماساژ داد.
صحنه مرگ شهاب و چشمان از حدقه بیرون زدهاش از مقابل چشمان حسین گذشتند.
پس برای همین بود که شهاب بیچاره داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد.
حسین گفت:
- خب، اونوقت اینا چطوری این سم رو به متهم دادن؟
امید پرونده را ورق زد:
- اینطور که معلومه، ظرف غذا و قاشق و چنگالش به سم آلوده بودن. شهاب بدبخت، یه جورایی هم سم رو استنشاق کرده، هم از طریق پوست و غذا، سم وارد بدنش شده.
حسین لبش را گزید.
چقدر دلش میخواست با دست خودش نفوذی را خفه کند وقتی که میدید در روز روشن سمِّ به آن خطرناکی را وارد بازداشتگاه کرده و متهم را حذف کردهاند.
با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- خب، شیدا چی؟
امید یک پوشه دیگر را برداشت و کاغذی از آن بیرون کشید:
- تیری که به سر شیدا خورده بود رو بررسی کردیم، از سلاحهای سازمانی خودمون و ناجا و یگان ویژه شلیک نشده. مال بچههای ما نبوده.
قسمت ۱۰۳
حسین اخم کرد:
- خب؟
- بچههای سلاحشناسی میگن از یه قناصه دوربرد نیمهخودکار با کالیبر 7.62 شلیک شده... .
چیزی در ذهن حسین جرقه زد و حرف امید را قطع کرد:
- دراگانوف!
امید سرش را تکان داد:
- به احتمال زیاد آره.
حسین یک بار دیگر زیر لب کلمه «دراگانوف» را زمزمه کرد. یادآوری این سلاح، حسین را به روزهای دفاع مقدس میبرد.
دراگانوف بخاطر شباهتش به کلاشینکف،
سلاح خوشدست و سبکی بود؛ اما مخصوص تکتیراندازها. بُردش از سلاحهای رایج تهاجمی بیشتر بود و برای وقتهایی که میخواستند بیسروصدا دشمن را زمینگیر کنند، حسابی به کار میآمد.
وحید هم با وجود سن کمش،
یکی تکتیراندازهای خوبِ گردانشان بود. از کودکی هم خوب نشانه میگرفت؛ مخصوصا در بازی هفتسنگ.
حسین پوشه گزارشها را از امید گرفت ،
و از صندلیاش بلند شد. آرام سر شانه امید را فشرد:
- آفرین، کارت خوب بود. با عباس و مرصاد و پیمان هماهنگ باش. اتفاقی افتاد خبرم کن.
- چشم آقا.
حسین پوشهها را تورقی کرد،
آنها را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. دستش را در جیبش فرو برد و خواست به سمت نمازخانه برود؛ اما منصرف شد.
نگاه گذرایی به دوربین مداربسته جلوی در نمازخانه انداخت و راهش را به سمت سرویسهای بهداشتی کج کرد.
بدون این که خودش متوجه باشد،
کلمه دراگانوف را زیر لب تکرار میکرد.
وارد سرویس بهداشتی شد ،
و در را بست. تنها جایی که حسین مطمئن بود دوربین ندارد، داخل سرویس بهداشتی بود. بقیه قسمتهای تشکیلات کاملاً با دوربینهای مداربسته پوشش داده میشد و نقطه کور هم نداشت.
حسین در سرویس بهداشتی ایستاد ،
و دستی به صورتش کشید. از درستی کاری که انجام میداد مطمئن نبود؛ اما چاره هم نداشت. صدای هواکش بر اعصابش رژه میرفت.
زیر لب گفت:
- قناصه دوربرد نیمهخودکار با کالیبر 7.62... .
دست در جیبش کرد ،
و چیزی را از آن بیرون کشید. مشتش را باز کرد؛ در مشتش، یک مرمی فشنگ بود.
مرمی را مقابل چشمانش گرفت ،
و با دقت نگاه کرد. چند بار آن را چرخاند تا همه ابعاد و زوایایش را ببیند. مرمی را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد. با انگشت، بدنه سربی مرمی را لمس کرد.
بعد از سالها نظامیگری،
به راحتی میتوانست کالیبر مرمی را بفهمد. نُه میلیمتری بود و حسین شک نداشت این مرمی متعلق به یک سلاح کمریست نه سلاح دوربرد.
دوباره زمزمه کرد:
- قناصه دوربرد نیمهخودکار با کالیبر 7.62...
پوزخند زد.
لب پایینش را جمع کرد و خیره به مرمی، چند لحظه فکر کرد. حدسش داشت به یقین تبدیل میشد و این برایش بینهایت دردآور بود.
از ته دل آه کشید و مرمی را داخل جیبش برگرداند.
از جیب دیگرش،
یک گوشی نوکیای ساده که با موبایل کاری و شخصیاش تفاوت داشت بیرون آورد و از جیب پیراهنش، یک سیمکارت.
سیمکارت را داخل موبایل جا زد و شروع به گرفتن شماره کرد.
بعد از چند ثانیه، فرد پشت خط پاسخ داد. حسین بیمقدمه گفت:
-سلام. اوضاع چطوره؟
- ... .
- خیلی خب. از جایی که گفتم جُم نخور. اگه خبری شد روی گوشی شخصیم یه تکزنگ بزن. من با همین خط باهات در تماسم.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۱۰۴
***
صدف تندتند پایش را بر زمین میکوبید ،
و با انگشتانش بازی میکرد. ذهنش دائم میرفت به سمت روز قبل از آخرین تظاهراتش با شیدا.
شیدا یک آهنگ جدید دانلود کرده بود ،
و دائم پخشش میکرد. یک آهنگ با رنگ و بوی طنز از زبان یک زندانی سیاسی:
- من اعتراف میکنم به صاف بودنِ زمین، به روز بودنِ شب و یسار بودن یمین... .
از همان اول هم صدف از آهنگ خوشش نیامد؛ اما شیدا با آن قاهقاه میخندید و این بیتش را تکرار میکرد. صدف در دلش هزار بار به شیدا لعنت میفرستاد؛ خودش راحت شده بود و صدف را فرستاده بود در دهان گرگ.
صدای باز شدن در،
باعث شد صدف از جا بپرد و با ترس به در خیره شود. میترسید بلایی سرش بیاورند که ناچار به همان چیزهایی که خواننده آن آهنگ میگفت اعتراف کند؛
اما با دیدن بشری دلش آرام شد.
حداقل خیالش راحت بود که از جانب بشری آسیبی نمیبیند.
بشری که چشمان گرد شده و ترسان صدف را دید، لبخند زد، صندلی پشت میز را عقب کشید و گفت:
- چرا ترسیدی؟
صدف سعی کرد به خودش مسلط شود:
- مـ...من؟ مـ...من نـ...نترسیدم!
بشری نشست و لبخند زد:
- دستات داره میلرزه، لبت رو هم خون انداختی انقدر که جویدیش!
صدف تازه متوجه شد دارد آرامآرام پوست لبش را میجود. سریع دستش را بر لبش گذاشت و سر به زیر انداخت.
بشری از پارچ آب روی میز،
لیوان فلزی را پر کرد و به سمت صدف هل داد:
- بخور، خنکت میکنه. باید با هم حرف بزنیم.
صدف لیوان را برداشت ،
و چند جرعه نوشید. چادر رنگیای که بخاطر قوانین زندان سرش کرده بود، از روی سرش سُر خورد و افتاد روی شانههایش. با عجله، سعی کرد چادر را جمع و جور کند و آن را روی سرش تنظیم کند.
بشری به صندلی تکیه زد:
- میدونستی چادر خیلی بهت میاد؟
صدف لبخند کمرنگی زد ،
و نسبت به بشری احساس نزدیکی و صمیمیت بیشتری کرد. همین جمله کوتاه بشری، آرامش ریخت در جانش.
بشری گفت:
- یادته گفتم از همون روزی که با شیدا وارد ایران شدید، زیر چتر اطلاعاتی ما بودید؟
صدف سرش را تکان داد.
بشری ادامه داد:
- اون شبی که رفتید دانشگاه صنعتی رو یادته؟
صدف باز هم با سر تایید کرد.
بشری گفت:
- قرار بود اون شب بمیری!
صدف ناباورانه به بشری نگاه کرد:
- من؟
ادامه دار....