مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 📝 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ سلام باران بی پایان! تشنهی جوابِ تو اَم 🖼 #پروفایل ❣ @Mattla
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🌸برای او
🕊و نگاه و نظرش کاری ندارد
🌸اجابت دعاهایمان
🕊در این ساعات...
🌸در این روزهای عرفانی...
نگاه و نظر باریتعالی
را برایتان مسئلت داریم...
🌸التماس دعا
طاعاتتان قبول درگاه حق
❣ @Mattla_eshgh
┈•✾•🍃🌺🍃•✾•┈
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۱.انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر #قسمت_سوم 🔹بسیاری از ما بالأخره
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
#قسمت_چهارم
۲. گزینش #معیارها، متناسب با انتخاب خویش
🔹ما در #انتخاب من باید «معیار» داشته باشیم تا بتوانیم به وسیله آن طرف مقابل را #محک بزنیم. اگر این معیارها پیش از #انتخاب همسر مشخّص شده باشند، تا اندازهٔ زیادی از آفت خطرناک انتخاب های #احساسی مصون خواهیم ماند.
برای رسیدن به #ملاک هایی که بتوان سنگ محک مطمئنّی برای انتخاب باشد، باید #قواعدی را رعایت که در ذیل به آن اشاره می کنیم:
الف. جزئی کردن معیار ها:
🔸مثلاً در #جلسه خواستگاری پسر از دختر خانم در مورد مسائل اقتصادی در زندگی سوال می کند که نظر شما در مورد زندگی اقتصادی چیست؟
🔹#دختر 👩خانم هم پاسخ میدهد یک زندگی معمولی( اینجا آقا پسر در دلش میگه جانم زن زندگیم رو پیدا کردم😍)
⛔️اما داداش حول نشو😉
🔸حال از دختر خانم بپرسید که منظور شما از یک #زندگی معمولی چیست؟
🔹شاید جواب بدهد که حقوق بالای ۶ میلیون و منزلی🏠 به مساحت حداقل ۲۰۰ متر مربع در فلان نقطه شهر
🔸در صورتی که پسر تا #چندین سال آینده حتی قادر به تامین همچین زندگی نیست [لذا بعد از ازدواج دائما بر سر این #قضیه دعوا خواهند کرد😡]
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشق_بمانیم ۴۷
💑 کمک کردن به همدیگر در محیط خانه؛
یکی از راه های مهرورزی و نزدیک شدن اعضای خانواده به یکدیگر است.
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۵۵
✴️قواعد هدیه
در هدیه دادن حسابگری نکنید❗️
مثلاً برخی ضرورتهای زندگی و اسباب خانه را بعنوان هدیه،به او قالب نکنید.
👈مگراینکه بدانید؛
این هدیه،قلباً خوشحالش میکند.
#خانواده_ی_شاد ۵۶
✴️قواعد هدیه
براساس نیازِ شخصی همسرتان
به او هدیه دهید!
👈نیازش را از میان صحبتهایش،
تشخیص دهید.
✅عموماً آقایان هدایای کاربردی
و خانمها هدایای زینتی را می پسندند.
❣ @Mattla_eshgh
یه داستانی هست نمیدونم بذارم کانال یا نه🤔
داستانش خوبه ولی از اونجایی که من خیلی حساسم رو داستانا که خدایی نکرده تاثیر منفی نداشته باشه ، یه کم دو دلم 🧐
خبببب یه فکری 😃
یه داستان دیگم هست مرتبطه با حال وهوای ماه رمضون
اینو میذارم فعلا ، طولانی نیست زیاد
شمام رو اون داستانه که گفتم ، فکر کنین ، بذارم کانال یا نه ؟
ببینین مثلا یه جاهاییش دختردایی پسردایی قصه باهم شوخی میکنن ، یه جورایی یه کم راحتن ،
نمیدونم حالا شایدم من زیادی حساسم رو داستانا🤔
نظرتونو بهم بگین ،دوست دارم بدونم
#داستان #وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت1
🍃 من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم .احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .»
گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.»
تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .
ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند .
احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »
گفتم : «با گوش های خودم شنیدم »
احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »
به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »
زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت :
«برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ »
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد روی زمین نشست
کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم »
گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . »
مشتی شن به طرفم پراند .
برای اینکه کارش را تلافی کنم .
گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. »
تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم
#میخواهم_یارتو_باشم
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 و آنکه دیر تر آمد
#قسمت ۲
🍃به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد .
کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم . چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت.
دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من !
تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود .
چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت گفت :
« خوبی ؟ »
سر تکان دادم که خوبم .
لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ »
نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود.
مرگ پیش رویم بود بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد .
گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم »
گفتم : « کاش زودتر بمیریم . »
لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده
گفت : « بیا توسل کنیم . »
گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تمام است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم .
احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . »
چشمانم را از بی حالی بستم احمد گریان می گفت :
« خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . »
با چنان سوزی نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت . یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود ؟
این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی !
فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد . دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد .
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟
در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو ... »
هردو بی رمق روی زمین افتاده بودیم.دنیا برایمان تمام شده بود.هیچ کداممان حرفی نمیزدیم...
ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم . ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم . حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد . مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند .
#می_خواهم_یار_تو_باشم
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌وآنکه دیر تر آمد
#قسمت ۳
🍃ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم . احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود . انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش. از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست . چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید . زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت :
« نجات پیدا کردیم.»
به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های مرد جوان ، سفید و درخشان بودند . با صدایی پر طنین گفت :
« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمد»
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc