چیک چیک...عشق
قسمت ۴۰
_ ببین الهام من و تو همکاریم اصلا بد نیست اگر تو سوار ماشین من بشی و من برسونمت یا حتی اگر بریم بیرون و
قراری چیزی بذاریم . پس خواهشا انقدر حساس نباش اوکی؟
چه غلطا ! بریم بیرون ... حوصله بحث اصلا نداشتم فقط سرمو تکون دادم .
_خوبه . اگرم یهو ترسناک شدم ببخش .با یه آهنگ شاد چطوری ؟
شانس آورد معذرت خواهی کرد ! آهنگ شاد خیلی دوست داشتم همیشه چون کلا روحیه میداد بهم !
_ بدم نمیاد .
کنترل رو برداشت و پخش رو روشن کرد .یه چند تا آهنگ رو رد کرد تا انگار اونی رو که میخواست پیدا کنه ..
هنوز داشت آهنگ اولش پخش میشد که گفت :
_ از ترانه اش خوشم میاد . یه جورایی حرف دلمه گوش کن .
خوب میدونست چی بگه که منو کنجکاو کنه . چشمم به خیابون بود ولی گوشم دربست تو ماشین منتظر صدای
خوانندهه بود !
دارم می فهمم
که تو هم هم حسی با من
خوب می فهمم
داری عاشق میشی کم کم
از امــــــروز
می خوام دنیای من باشی
دارم می بینم
چقد آرومی وقتی که
تو مشتت دستای منو داری
مرسی از تــــــو
که این رویا رو داری می سازی
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
خیلی وابستگی داری
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۱
خیلی وقتا که خوشحالیتو می بینم
از این حالت با چشمام عکس می گیرم
از تو بهتر کی می تونه
از دستای من ِ عاشق عشقو بگیره
هنوز درگیر اون چشماتم چشماتم
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
آهنگ که تموم شد داشتم فقط به این فکر میکردم که چرا گفت حرف دلمه !؟ حرف دلش به کی بود اصلا؟ به من ؟
یعنی عاشقم شده ! چه مزخرف .
نه بابا یه چیزی گفت همینجوری بیخیال ! ولی خوشم اومد یادم باشه وقت کردم دانلود کنم بریزم تو گوشیم
_نظرت چی بود ؟
با خونسردی و خیلی معمولی گفتم :
_ قشنگ بود .
_ همین ؟
به چهره جدیش نگاه کردم و فهمیدم واقعا منتظر جوابه انگار . با شک گفتم:
_ پس چی ؟
_ اینکه گفتم حرف دلمه چی ؟!
_ خوب خیلی از خواننده ها که میخونن انگار حرف دل ما رو میخونن! من از کجا باید بدونم حرف دل شما چیه آقای
نبوی؟
عینک دودیش رو از کنار فرمون برداشت و زد . با شیطنتی که توی صداش بود گفت :
_اگر حرف دلم به خودت مربوط بشه چی ؟ نباید بدونیش ؟
احمق ! خودش عینک زده خیالش راحته بعد صاف صاف زل میزنه به من! کاش سوار ماشینش نمیشدم چه غلطی
کردم . حس میکردم داره کاملا واضح میکنه منظورش رو
دستام یخ کرده بود . ولی بازم مثل همیشه صورتم داغ کرده بود!
نمیدونم چرا حس میکردم راه خونه داره کش میاد . اگه با مترو میومدم زودتر نمیرسیدم!؟
_ چی شد ؟ زبونتو موش خورد ؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
گفتہ در قرآڹ خــ❤️ـــدا آرامشت با همـ😇ــسر اسٺ ڪے شود ایڹ آیــ😍ـــہاش
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرایی
#خودسازی
#شهیده_زینب_کمایی
🔺میترا در سال 1347 متولد شد. مادرش نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت.
🔺بارها می گفت: "اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. میخواهم مثل #حضرت_زینب (س) باشم".
🔺میترا همه را هم وادار کرد که به او #زینب بگویند. البته یک روز، #روزه گرفت و برای #افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد.
🔺زینب در #دفتر_خودسازی خود جدولی کشیده بود که 20 مورد داشت؛ از #نماز_به_موقع، #یاد_مرگ، همیشه با #وضو بودن، خواندن #نماز_شب، #ورزش_صبحگاهی، #قرآن خواندن بعد از نماز صبح، #حفظ کردن قرآن، #کمتر_گناه_کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
🔺زینب جلوی این موارد، ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش، جدول را علامت میزد؛ زینب در عمل، تکتک موارد آن #جدول_خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.
🔺فعالیتهای زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود. چون که با آن سن کم، کتابهای #شهید_مطهری را میخواند و در محافل عمومی و آموزشی، با کمونیستها و منافقین بحث میکرد و رسوایشان می ساخت.
🔺منافقین در آخرین نماز مغرب اسفند¬ ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن #چادرش او را خفه کرده و به #شهادت رساندند.
📚#راز_درخت_کاج نوشته معصومه رامهرمزی
📌آیا امروز این نمونه #خودسازی ها در نسل #نوجوان و #جوان ما، نسلی که در دنیای مجازی از جمله #اینستاگرام غرق شده اند، هست؟!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 24 ☢️ دلیل دومی که بعد از هر توبه ای مجددا خدا زمینه گناه رو پیش میاره اینه که
#رهایی_از_رابطه_حرام 25
✅ گفته شد که ادم زمانی میتونه توبه واقعی کنه که "برای بعد از توبه" هم برنامه زندگی خوبی داشته باشه.
ببینه ریشه های این ارتباطاش چی بوده اونا رو حل کنه.
⭕️ مثلا خیلی از این ارتباط ها به خاطر #بیکاری برای ادم پیش میاد. خب وقتی ادم سرش رو به کارهای مفید بند کنه دیگه سراغ خلاف نمیره.
✅ حتی شده کار مفتی هم انجام بدی طوری نیست. فقط مراقب باش بیکار نمونی!
⭕️ برخی از این ارتباط ها به خاطر کمبود محبت به وجود میاد. برای همین آدم باید سراغ سرچشمه های محبت بره.
❤️ سعی کن ارتباط قلبیت رو با امام زمان ارواحنا فداه بیشتر کنی. همیشه به این فکر کن که امام چقدر دوستت داره و چقدر دلش میخواد که حالت خوب باشه...🌷💕
⭕️ به جای اینکه محبت های کوچیک دیگران رو گدایی کنی، سعی کن خودت "خورشید محبت" باشی و به همه اطرافیانت محبت کنی....
✅ مومن طوری زندگی میکنه که تا هر جایی وارد میشه عموم افراد خوشحال میشن و از وجودش آرامش میگیرن...☺️😌🌺
🔷 سعی کن از همه خوب تر باشی تا محبوب همه بشی.
خلاصه برای گرم شدن زندگیت بهتره به جای درخواست محبت از دیگران، خودت به دیگران محبت کنی تا کم کم این محبت ها به سمت خودت سرازیر بشه و لذتش رو ببری...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عفافگرایی
#تربیت_جنسی_فرزندان
#انیمیشن_شناسی
💥انیمیشن ویلوبی ها
🔸در ابتدای انیمیشن "ویلوبی ها"، گربۀ آبی راهراهی که ظاهراً راوی داستان است، تکلیف مخاطب را با فیلم روشن میکند؛ او میگوید:
"اگر عاشق #خانوادههای مستحکم و صمیمی هستید که در همۀ شرایط از یکدیگر حمایت میکنند و تا ابد با خوبی و خوشی در کنار هم میمانند، این انیمیشن مناسبتان نیست! 🤔
🔸انیمیشن داستان پدر و مادری سربههوا است که بهطرز عجیبوغریبی خودپسند نیز هستند.
📛پدر و مادر خانواده حتی کوچکترین خواستۀ فرزندان را نیز تحمل نمیکنند و مجازات هایی بسیار دردناک را برای فرزندان خود در نظر می گیرند.
📛آنها چهار فرزند دارند. اما بچهها تصمیم میگیرند خود را یتیم کنند! آنها فکر می کنند بهتر است مدتی مستقل زندگی کنند و نقشه ای می کشند تا والدینشان را چند روز به مسافرت بفرستند و به دنبال ماجراجویی خود می روند.
📌اما نکته مهم اینجا است که در این انیمیشن متأسفانه همجنسبازان را به صورت #خانواده نمایش می دهند. 😔🙄😳
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_قدم_تا_پاکی #قسمت ۳ #منزلگاه سوم : اعتماد به خدا سلام دوستان نازنینم. خیلی خوشحالم که رسیدید
#هفت_قدم_تا_پاکی
#قسمت ۴
#منزلگاه چهارم : تخلیه
سلام دوستان عزیزم. امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه. خب دیگه... رسیدیم به اصل مطلب.
از اینجا به بعد باید آسیتن بالا بزنی و بری دنبال خودسازی و اینکه اخلاقتو خوب کنی
البته سخته ها اما شیرینه. توصیه میکنم بری یه جا که خلوته و دقیق بشینی فکر کنی ببینی که
کجاها خیلی ضعف داری و همونجارو پوشش بدی. اگه وسواس داری یا نگاهت کنترل شده نیست
یا کلا همش غیبت میکنی و مدام تو تخیلی باید بری دنبالش تا خوب شی
یه سری سخنرانی تو سایت هست بهت توصیه میکنم تو این قدم حتما گوششون بدی. چون نیاز شدید داری که اطلاعاتت بالا بره. من برام خیلی مهمه این قسمت تو اخلاق های بد و خوبتو بشناسی. واقعا اگه میبینی خیلی وسواس داری یا حسادتت زیاده حتما باید کشفش کنی و بعد به فکر
درمونش باشی.
هر چند خدا هم خیلی کمکت میکنه. تو این مرحله خدا بخاطر اینکه تو اراده کردی تغییر کنی به
وسیله یه سری نجواهای درونی با تو حرف میزنه. صد البته شیطان ممکنه بیاد این نجواهارو
دست کاری کنه اما تو ادامه بده و اینو یادت باشه :
خدا همیشه میگه میشه و شیطان همیشه میگه نمیشه
پس از همین الان برو دنبال نوشتن اینکه کجاها اخلاقت بده یا خوبه. تا خودتو بشناسی
این منزلگاه هم تموم شد
خیلی دوستون دارم
فعلا یا علی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۴۱ خیلی وقتا که خوشحالیتو می بینم از این حالت با چشمام عکس می گیرم از تو بهت
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۴۲
حیف که هنوز خجالت میکشیدم ازش وگرنه خوب حقشو میذاشتم کف دستش که فکر نکنه بی زبونم ! اخمی کردم
و گفتم:
_ آقای نبوی حرف دل شما قطعا به من مربوط نیست . همین الان خودتون گفتین ما فقط همکاریم پس لطفا سواالت
خارج از حیطه کاری نپرسید!
دنده رو عوض کرد و سریع جواب داد
_ من اسمم پارساست . هی نگو نبوی که حس میکنم جای بابابزرگمم ! این یک
دو ... مگه همکارا نمیتونن خارج از محیط کار دوست باشن ؟ تو رو نمیدونم ولی من به هوای دلم خیلی اهمیت میدم!
فکر نمیکنم سنت انقدر کم باشه که بخوام اینجا واست شفاف سازی بکنم پس لطفا روی حرفام فکر کن و حس قلبیتو بعدا بهم بگو
انتظار زیادی رو دوست ندارم . مخصوصا وقتی پای دلم در میون باشه . اوکی ؟
اصلا نمیتونستم فکرمو جمع کنم ! حرفاش انقدر جدی و با پررویی بود که حس میکردم فقط میخوام بزنم فکشو بیارم پایین ... پوفی کشیدم و خدا رو شکر کردم نزدیک خونه ایم
با صدایی که لرزشش کاملا محسوس بود خیلی جدی و با عصبانیت گفتم :
_ پیاده میشم
در جا ترمز زد و باعث شد غافلگیر بشم و با مخ برم تو داشبورت ! ای خاک تو سرت کنن نه به اون اعتراف
عاشقانت نه به این کشتن ماهرانت !
دستمو از روی پیشونیم برداشتم و نگاه کردم ببینم خونی چیزی نیومده باشه که دیدم نه خدا رو شکر سالمم انقدرام
محکم برخورد نکردم .
برگشتم سمتش که دیدم با یه ژست کاملا آرتیستی داره بهم نگاه میکنه حتی یه معذرت خواهی نکرد با حرص گفتم
:
بهتره یه نگاهی به روغن ترمزتون بندازین آقای نبوی !
از قصد روی فامیلیش تاکید کردم تا یاد آبا و اجدادش بیفته . بعدم سریع در رو باز کردم پیاده بشم که گفت :
_چشــــم ! البته تقصیره خودت بود . من فقط حرفتو گوش کردم و خواستم زود نگه دارم ناراحت نشی عزیــزم!
تو دلم از روی شجره نامش شروع کردم فاتحه خونی برای رفتگانش ! بدون حرفی پیاده شدم و در رو کوبیدم ....
و صدای پرروش بلند شد : فدای سرت !
بدون خداحافظی و البته با یه چشم غره اساسی رفتم سمت خیابون که برم اون طرف ولی با چیزی که دیدم حس
کردم قلبم کاملا داره از حلقم میاد بیرون .
پارسا که همون موقع یه بوق زد و رفت ... من موندم و دو تا چشم کنجکاو که سر کوچه وایستاده بود و زل زده بود
بهم !
خدایا یعنی این ما رو دید ؟ دید من از ماشین پارسا پیاده شدم ؟ لعنت به تو پارسا که گند زدی به آبروم
اونم جلوی کی ؟ حســـــام !!!
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۳
از خجالت سرم رو انداختم پایین و فکر کردم اگه به بابا بگه چی ؟ بدبخت میشدم که ! دستام داشت میلرزید
روسریمو کشیدم جلو و با ترس دوباره به سر کوچه نگاه کردم . هیچ کسی نبود !
کجا رفت ؟ وای ! نکنه همین الان بره مثل احسان دهن لقی کنه ؟ گرچه حسام از این اخلاقا نداشت ولی منم تا حالا از
این کارا نکرده بودم که !
خدایا چرا امروزم به گند کشیده شد ؟ حالا چیکار کنم ؟ راه افتادم سمت خونه .
حامد و احسان توی کوچه وایستاده بودن و داشتن ریسه میبستن . چه اعصابی دارن واقعا ! با شک به قیافه احسان
نگاه کردم ببینم اونم دیدم یا نه ... ولی از نیشه تا بنا گوش در رفته اش قشنگ معلوم بود همین ااانم منو نمیبینه .
حامدم که کلا تو هپروت بود انگار ...فقط میخندیدن !
در خونه باز بود بی توجه بهشون سریع رفتم بالا ... در خونه مادرجونم باز بود واینستادم ببینم چه خبره ... همه جوره
قاطی بودم دوست داشتم فقط برم خونه خودمون
پله ها رو دو تا یکی داشتم میرفتم که یهو حسام جلوم ظاهر شد .
از ترس یه پله اومدم پایین . حس کردم تو نگاهش تمسخر موج میزنه شایدم تنفر !
آب دهنمو قورت دادم و منتظر موندم ببینم اون چی میگه ... ولی حس کردم نمیخواد حرفی بزنه با ترس و صدایی
آروم گفتم :
_ ح ... حسام اون ... اون فقط هم کارم ..
پرید وسط حرفم و با آرامش گفت :
_ مگه من چیزی پرسیدم دختر دایی؟
از لحنش نتونستم چیزی بفهمم . فقط میدونستم اگر کوچکترین حرفی بزنه همه جوره باید فاتحه کارمو بخونم . به
خاطر همین گفتم :
_چیزی نپرسیدی ولی ... ولی خواستم بدونی که فکردیگه ای نکنی همین .
حامد از پایین صداش زد و شروع کردن قر زدن که کجا رفتی دو ساعته ... حسام از کنارم رد شد و دوباره برگشت
سمتم
_مهم نیست من چه فکری میکنم مهم اینه که نذاری دیگران یا همکارات در موردت فکر دیگه ای بکنن .... من
میشناسمت ولی اونا چی !؟
گفت و رفت ! لعنت به تو پارسا ... اخلاق حسام رو میشناختم . حرفش یه جورایی بوی نصیحت میداد ... حوصله فکر
کردن به این چیزا رو نداشتم ... تو دلم گفتم خدایا من دیگه از این غلطا نمیکنم یه امشبه رو خودت بخیر بگذرون
فقط
با یه فکر خسته و درگیر هم از دست حسام و هم از دست حرفای پارسا با مامان اینها رفتیم برای استقبال مادرجون
... شاید اگر حسام ندیده بودم مینشستم برای ساناز همه چی رو تعریف میکردم با کلی شوق و ذوق ... ولی یه حسی
مانع از گفتنم میشد ... شاید اینکه میترسیدم حسام کوچکترین حرفی بزنه یا اشاره ای کنه و ساناز فکر کنه حالا چه
خبر بوده !
این سانی هم که عاشق شایعه درست کردن و اینا چیزا بود همیشه ...
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۴
دست خودم نبود هر وقت حسام به سمت بابا یا احسان میرفت ضربان قلبم هزار تا میزد ! ولی انگار شانس یارم بود
که چیزی لو نرفت !
خلاصه اون شب مادرجون اومد و مثل همیشه دوباره خونمون با صفا شد و همه دور هم جمع شدند ... انقدر از دیدنش
بعد از چند روز ذوق کرده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و پریدم محکم بغلش کردم جوری که صداش در
اومد
_مادر خفم کردی ! حداقل بذار سوغاتیاتونو بدم بعد قصد جونمو کن آخه !
برای شام چون خونه خیلی شلوغ شده بود مرد ها رفتن خونه عمو اینها و خانومها موندن خونه مادرجون
شب خوبی بود البته جدا از همه استرسهایی که امروز بهم وارد شده بود ! خوش گذشت چون مادرجون دوباره
برگشته بود و هنوز نرسیده داشت با همون مهربونی و خوش سر زبونی همیشگی دلامون رو شاد میکرد . فکر کردم
این مدت اگر مثل قبلنا خونه بودم و درگیر شرکت و پارسا نبودم حتما حتما از دوری مادرجون دق میکردم .
ولی خوب دیگه آدمیزاد انگار هر لحظه میتونه یه سرگرمی جدید برای خودش پیدا کنه و اوقاتش رو هر جوری
هست بگذرونه !
دیگه مهمونهای دعوت شده کم کم خداحافظی کردن و رفتن ما هم با هم دیگه یکم جمع و جور کردیم و مرد ها هم
اومدن خونه مادرجون چون دیگه خودمونی ها مونده بودن .
همه توی سالن نشسته بودن و هم میوه میخوردن هم با اینکه خستگی تو قیافه هاشون داد و بیداد میکرد حاضر
نبودن از پای صحبتهای مادرجون بلند بشوند .
من هم کنار سانی روی زمین نشسته بودم و سرم رو گذاشته بودم روی شونه اش ... داشتم فکر میکردم این دختره
که اینهمه شام خورد دو لپی با کلی شیرینی و شربت چجوری الان جا داره که باز میوه میخوره اونم با اشتها !؟
با چشم دنبال حسام گشتم .. نشسته بود پیش عمو و سرش توی گوشیش بود . خیلی دلم میخواست بدونم داره
چیکار میکنه این وقت شب ! یعنی به کسی اس ام اس میزنه ؟ نه بابا منم چرت میگم این بیچاره تو این فازا نیست
اصلا..
ساناز شونه اش رو تکون داد و باعث شد افکارم یهو بپره هوا ! سرمو بلند کردم و گفتم :
_چته یهو 2 ریشتری خودتو تکون میدی؟
_عزیزدلم خواستم خوابت نبره از میوه خوردن بی نصیب بشی ... بفرمایید
_به به عجب خوش سلیقه هم هستیا ! ولی خودت بخور جون سانی ظرفیتم فوله ! موندم تو چجوری اینهمه تزیین
کردی و میخوای بخوری ؟
_ وا ! برو دکتر گوارش الی جونی ... ما که چیزی نخوردیم . بعدشم میوه باعث هضم غذا میشه
_اطاعاتات پزشکیت منو کشته یعنی !
دو تایی خندیدیم ... دیگه نزدیک نصفه شب بود که همه خداحافظی کردن بروند سر زندگیاشون و قرار شد مامان و
زنعمو و عمه صبح بیان اینجا رو تمییز کنند .
گرچه عمه نرفت خونشون و پیش مادرجون موند ... دختر همینش خوبه دیگه !
سرم رو که گذاشتم روی بالش اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۵
صبح اگر مامان صدام نمیزد حتما خواب میموندم چون هنوزم حسابی خسته بودم . با کلی نق زدن آماده شدم و با
چشمای پوف کرده رفتم سمت شرکت ...
خانوم محمودی ماشاالله انگار نه انگار که آدمیزاده انگار ربات بود هر روز راس ساعت شرکت بود و اصلا به بقیه کاری
نداشت اصولا سرش تو کار خودش بود
تازه شناخته بودمش و فهمیده بودم که خیلی دختر خوبیه ... اصلا اهل غیبت کردن و فضولی و کلاس گذاشتن و این
چیزا نبود . ولی من هنوزم نمیتونستم با اسم کوچیک صداش بزنم مخصوصا از وقتی فهمیده بودم از من بزرگتره !
اون روزم طبق معمول بعد از احوالپرسی باهاش رفتم تو اتاق طراحی و با یه خمیازه بلند بالا سیستم رو روشن کردم
... امیدوار بودم چشمم به پارسا نیوفته چون اصلا روی حرفاش وقت نکرده بودم هیچ فکری بکنم .
گرچه حس خوبی داشتم از اینکه یکی مثل پارسا با این شرایط ایده آل بهم پیشنهاد داده و غیر مستقیم گفته که
عاشقم شده ... ولی چیزی که باعث درگیری ذهنیم شده بود این بود که اصلا پارسا پیشنهاد چی داد !؟
دوستی یا ازدواج !؟ چرا خواسته اش رو شفاف مطرح نکرد ! نه اینکه رک بگه چون دیگه زیادی آدم رکی بود ولی
دوست داشتم بدونم این حرفی که زد به کجا میخواد ختم بشه !
داشتم دنبال یه عکس مناسب برای طرح تراکت میگشتم که گوشیم زنگ خورد . هر وقت میرم تو عمق کار یکی
هست که مزاحمم بشه . بدون اینکه چشمم رو از روی مانیتور بردارم جواب دادم
_بله ؟
_خوبی ؟ صبحت بخیر
پارسا بود ! یعنی جواب میخواد به این زودی !؟این که شرکت نیومده هنوز اصلا کجاست ؟
_الووو ؟ قطع کردی الی ؟
شیطونه میگه منم بهش بگم پاری ! والا
_سلام
_علیک سلام . نگفتی خوبی یا نه ؟
_ممنون خوبم
_خوبه ... ببین من امروز بهارستان کار دارم باید برم بازار طرفای ۳ میام دم شرکت به محمودی بگو کار داری باید
زودتر بری بیا پایین بریم کافی شاپ . اوکی؟
فکر کنم چشمام در حال بیرون اومدن کامل بود !! عجب رویی داره بخدا . انگار تو امور شخصی و احساسی هم رئیسه
که اینجوری دستور میده . لحنش باعث شد حس لجبازیم بزنه بالا
_و اگر نیام ؟
_چرا نیای ؟
_ شاید دلم نخواد !
_ دلت که میخواد .
_ ببخشید از کجا میفهمین دلم میخواد !!؟
داستان هرشب بجز جمعه ها در 👇
❣ @Mattla_eshgh