🔰 با ذهنی درگیر، سخت مشغول انجام کاری بودم، اما به نتیجه نمیرسیدم. با کلافگی دست از کار کشیدم و آرام گفتم یا صاحب الزمان!
🔆 ناگهان خجالت همه قلبم را گرفت.
یادم آمد انقدر درگیر روزمرگیهایم شدهام که مدتهاست یادی از امام زمانم نکردهام. لحظهای با تمام وجود، معنای غربتش را فهمیدم.
🔺 امام غریب است که منِ پُر از ادعا، خود را منتظر و عاشق او مینامم، اما به یادش نیستم، آخر کدام عاشقی لحظهای از یاد معشوق خود غافل میشود؟ آن هم معشوقی که آمدنش گره از کار همه انسانها باز میکند؛ امان از ما، که چه غافلانه در گیر و دار روزمرگیهایمان او را فراموش کردهایم.
🌍 کارِ دنیا برعکس شده؛ آقا در انتظار ما نشسته که او را بخوانیم تا جوابمان دهد؛ اما ما آنقدر بیوفاییم که گاهی حتی حضورش را هم از یاد میبریم.
🖼 کاش صبحی نباشد، مگر اینکه به یاد او بیدار شویم؛ کاش دعایی نباشد، مگر دعا برای ظهور او؛ کاش باور کنیم شلوغی و سردرگمی و آشوب ذهن و دل همه مردم دنیا، حاصل عادت کردن به زندگی منهای یاد و ذکر و حضور مهدی است.
🌸 #دلنوشته_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🔷اما در مورد مقاومت میگیم ، 🔸یه جا مقاومت لازمه ، یه جا نه ✨یه سوال دیگه ، راجع به همین که ، 🌼
⭕️ یه سوال دیگه👇
آیا میتوان دلیل عدم امکان کنترل و
نظارت بشری را بر چرخه ی نظام تسخیری
قابل تسخیر بودن خود اون افرادی که
به عنوان مدیر قرار میگیرند دانست❓
✅بله این حرف کاملا درستیه
🔸فرض میکنیم ،
🍃یکی میخواد ، جلوی نظام تسخیری مقاومت کنه ،
⚡️بله این کار خوبیه ،
🔷اما با این شرط که خودش حداقل تحت تاثیر عوامل سوء نظام تسخیری نباشه .
✨میتونه تحت تاثیر عواملی مثل ، معنویت ، عدالت ،
انصاف و ... باشه.👆
🔸اما همین فرد،
🔷نباید تحت تاثیر پول قرار بگیره،
🔸باید پول رو تحت تاثیر خودش بگیره ، 👌
🌷ما همه چیز رو مسخر انسان کردیم ، 🌷
⚡️این امر مولای ماست ☝️
💠پس همه چیز رو میشه ازش استفاده بکنیم .
🔸مثل کی ؟
🔸مثل اونیکه ،
🔸قاضیه ،
⚡️بعد حکم و ... رو تحت تاثیر پول قرار بده ،
⚡️نه برادر من ،
🔷شما باید پول رو در راه قدرتمند شدنت برای اجرای هر چه بهتر حکم ،
استفاده بکنی.👌👌
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گوشه ای از سخنرانی #امین_بسطامی سخنرانی ظهور و بانوان
🔴 موضوع کلیپ: بشر نمیتواند فکر کند
❌ خود ما مانع ظهوریم ...!!
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 گلایه "رهبر انقلاب" از اهانت و ظلم به برخی بزرگان پاکدست قبلی قوه قضائیه
🔻 رهبر انقلاب با گلایه از اهانت و ظلم به برخی بزرگان پاکدست قبلی قوه قضائیه در جریان قضاوتها و اظهارنظرهایی که در خصوص دادگاه اخیر شده افزودند: خطاب من در این موضوع مردم و جوانان مؤمن است که مراقب باشند تعدی نکنند و به افراد معاند که به دنبال گرفتن انتقام از مواضع انقلابی و محکم قاطع فلان شخصیت هستند، کاری ندارم.
🔺️ حرکت مبارزه با فساد که اکنون در قوه قضاییه بهخوبی مشاهده میشود و خود را نشان داده است، از دوره آقای آملی لاریجانی آغاز شد و ایشان هم در داخل و هم در بیرون از قوه شروع کننده آن بودند و اینها نباید از نظر دور باشد. ۹۹/۴/۷
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۴۵ صبح اگر مامان صدام نمیزد حتما خواب میموندم چون هنوزم حسابی خسته بودم . با کل
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۴۶
_ من اصولا آدم شناس خوبی هستم عزیزم . ۱۲ یادت نره . بای
احمق ! حتی نذاشت جوابشو بدم . آدم شناس خوبی هستم ! آره جون خودت ... یه بار که قالت بذارن میفهمی چه
خبره !
شاید اگر یکم لحنش ملایم بود حتما قبول میکردم که برم . ولی نوع حرف زدنش جوری بود که انگار من عاشق دل
خستش شدم و منتظرم وقت تعیین بکنه فقط !
تصمیم گرفتم نرم تا ببینم چیکار میکنه . دوباره رفتم سراغ عکس و تراکت .
ساعت از ۱۲ گذشته بود از ترس اینکه یه وقت نیاد بالا و بهم گیر بده رفتم ۲ تا چای ریختم و بردم پیش محمودی
که حداقل به هوای اون خیالم راحت باشه .
داشتیم در مورد ستاره حرف میزدیم و اینکه خیلی دختر بانمک و خوبیه که در باز شد و پارسا اومد تو ... لیوان چای
رو که نزدیک دهنم برده بودم دوباره آوردم پایین !
دستش به دستگیره در بود وقتی منو دید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : خسته نباشید خانومها !
محمودی که تازه متوجه شده بود برگشت سمت پارسا و با خوشرویی همیشگی گفت :
سلام آقای نبوی مرسی .شما خسته نباشی
منم برای اینکه جلوی محمودی تابلو نشم سری تکون دادم و یه سلام آروم گفتم .
پارسا در رو بست و رو به من گفت :
چایش خوشمزست !؟
محمودی سریع بلند شد
_وای ... الان براتون یه فنجون میارم
_مرسی
خدا لعنتت کنه میترا ! چه وقت آشپزخونه رفتن بود ؟ اومد بالای سرم وایستاد و با صدای آروم گفت :
_گفتم که از انتظار خوشم نمیاد . دلت میاد منو نیم ساعت پایین الاف کنی !؟ فکر میکردم مهربون و خوش قول باشی
داشتم با انگشت لبه لیوان رو دور میزدم .
_ من قولی نداده بودم که بد قولی کنم
_ چه بدقولی بدتر از این که منو دلمو چشم انتظار گذاشتی ؟
با استرس به آشپزخونه نگاهی انداختم ...
_ الهام ؟
لحن صدا کردنش جوری بود که ناخواداگاه بهش خیره شدم ....
بعد از چند لحظه گفت :
_ گفته بودم رنگ چشمات خیلی قشنگه ؟ میترسم غرقش بشم !
وقعا کم آوردم ! به عادت همیشگی لبم رو گاز گرفتم و سریع سرم رو انداختم پایین
صدای خنده اش بلند شد :
_اصلا من عاشق همین خجالت کشیدنت شدم از روز اول !
_بفرمایید ..
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۷
حضور میترا باعث شد یه نفس راحت بکشم ! گرچه به نظر من اگر قرار بود کاپوچینو درست کنه کمتر طول کشیده
بود تا ریختن یه فنجون چای !
تشکر کرد و فنجون رو گرفت و بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش
_ چیزی شده الهام ؟
_ نه ! چطور؟
_ آخه صورتت خیلی قرمز شده
_ فکر کنم گرمم شده به خاطر چایی
_ آهان .. خوب میگفتیم
خیلی اعصاب داشتم این دختره هم نشست از خاطرات سیزده بدر پارسال و عید ده سال پیش و نحوه آشنایی
بابابزرگ خدا بیامرزش با زن سومش گفت و گفت... میترسیدم همینجوری پیش بره پیشینشون بخوره به زال و
رودابه !
گرچه من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و فقط صدای پارسا تو مخم زنگ میزد . از روز اول ! یعنی از همون روز
استخدام از من خوشش اومده ؟
حالا خوبه چشمام آبی نیست یاد دریا بیوفته و غرق بشه !
اصلا کاش میرفتم کافی شاپ حداقل میفهمیدم منظورش و هدفش چیه !؟ عجب اشتباهی کردما .
کلافه شده بودم . کاش به سانی گفته بودم اون یه راهی پیش پام میذاشت . عقلم مخالف همه چیز بود ولی دلم هی نهیب میزد
دیوونه مگه یه دختر چی میخواد ؟بیشتر از اینکه یه پسر خوش تیپ و امروزی مثل پارسا بیاد وایسته جلوش و بگه من عاشقت شدم !!
شانس تا این حد!؟
این که میخواستم تنهایی از این موانع فکری بگذرم خیلی سخت بود برام . ترجیح دادم امروز هر جوری هست قضیه
رو تمام و کمال برای ساناز تعریف کنم ببینم نظر اون چیه اصلا !.
میترا که میخواست بره بهش گفتم تا ایستگاه مترو باهات میام و اینجوری تقریبا از دست پارسا که یه وقت نگه
برسونمت فرار کردم !
خونه که رسیدم داشتم از خستگی میمردم . نهار رو خوردم و تقریبا بی هوش شدم . وقتی بیدار شدم ساعت 6
بعدازظهر بود ! ماشاال به خودم واقعا ..
یادم افتاد که قرار بود برم پیش سانی و یکم بحرفم باهاش . لباسهام رو عوض کردم و رفتم به مامان بگم دارم میرم
خونه عمو .
داشت طبق معمول توی آشپزخونه کار میکرد
_مامان من میرم خونه عمو اینا پیش سانی
_برو عزیزم ولی ساناز میخواد بره خونه مادرجون
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۸
_چرا ؟
_چون الان مادرجون زنگ زد گفت ما هم بریم پایین میخواد سوغاتی ها رو تقسیم کنه . دوست داره ما پیشش
باشیم
_آخ جون .پس من برم ؟
_آره برو من یکم کار دارم خودم میام
_پس بابای
_به سلامت
درسته میخواستم تنهایی با ساناز حرف بزنم ولی خوب سوغاتی الان مهمتر بود دیگه . رفتم پایین . عمه مریم و
مادرجون تنها بودند معلوم بود سانی هنوز داره عصرونه میخوره !
منم از فرصت استفاده کردم و خودم رو کلی برای مادرجون لوس کردم تا وقتی بقیه بیان . ولی این سانی عجیب
زیرک بود همین که اومد تو و دید من کنار مادرجون نشستم دستشو زد به کمرش و گفت :
_خوشم باشه ! خانوم فعال شدند ... بوی سوغاتی به دماغت خورده الی جون ؟؟
_برو بابا ! مگه من مثل توام که فقط سر یخچال باشم ؟ من از وقتم استفاده میکنم عزیزم
سپیده نشست پیش عمه و گفت : بسه تو رو خدا من میخوام برم درس بخونم وقت ندارم . بیایین ببینیم مادرجون
کدوممون رو از همه بیشتر دوست داشته و چی برای کی آورده !؟
زنعمو مثل همیشه با آرامش خندید و گفت : دخترا زشته والا ! یکی از اینجا رد بشه و حرفاتونو بشنوه فکر میکنه تا
حالا نه سوغاتی گرفتین نه درست و حسابی زندگی کردین !
مادرجون که قربونش برم فقط به ما نگاه میکرد و نخودی میخندید انگار خودش بهتر میدونست دعواها هنوز ادامه
داره !!
که اتفاقا ادامه داشت چون برای سانی و سپیده پارچه مجلسی خیلی شیک آورده بود که از همین الان سانی شروع
کرد براش الگو کشیدن. ولی نوبت من که شد یه پارچه مشکی گرفت دستش و بهم گفت :
_بیا عزیزم . اینو که دیدم فقط یاد تو افتادم و بس ! مطمئن بودم از همه چیز بیشتر برازندته . بیا بنداز سرت ببینم
خوشگل میشی یا نه مادر؟
با تردید گرفتم و بازش کردم . چادر عرب بود ! یعنی سوغاتی آوردنت هوار بشه تو مخم ! اینا که همین شاه
عبدالعظیم خودمون میریزه ۳ تا ۱۰۰۰ !
سانی زد زیر خنده : ایول مادرجون ! خوب میدونی چجوری حالگیری کنی اساسی
مادرجون : اتفاقا این از پارچه تو گرون تر شد دخترم
همه زدن زیر خنده . نمیخواستم دلش بشکنه بلند شدم و انداختم سرم . خیلی اندازه بود سایزش
همه شروع کردن تعریف کردن و به به چه چه گفتن ! ولی آخه من کی چادر میپوشیدم ؟ اینو میگن سیاست دیگه !
کلی تشکر کردم و رفتم مادرجون رو بوسیدم . اصلا هم به متلکهای سانی جوابی نمیدادم . تو دلم گفتم دارم برات
لیاقت نداشتی که برات از قصه دلدادگی هام بگم ! همینجوری داشتم حرص میخوردم که نگاهم روی دست مادرجون
خیره موند . یه پارچه براق صورتی از توی ساکش درآورد که توی هیچ پاساژی لنگشو ندیده بودم ! خیلی قشنگ و
شکیل بود جوری که همه با دیدنش ساکت شدند !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۹
سپیده سریع گفت : واااای این چه خوشگله ! من عوض میکنم سوغاتیمو
مادرجون خندید و گفت: تو فداکاری نکن دخترم . اینو خدا بخواد برای زن حسامم آوردم میخوام ایشالا عروسم که
شد بدم بهش که پای سفره عقد بپوشه
اسم حسام که میومد من صدام همیشه میرفت بالا چه برسه که اسم زن احتمالیشم بیاد !
_وا ! اینو میگن تبعیضا ! ما نوه هاتونیم برامون انقدر مایه نذاشتین که حالا به فکر سفره عقد زن حسام خان هم بودین !
اما نگاهی که مادرجون بهم کرد و حرفی که پشتش زد باعث شد دهنم تقریبا بسته بشه !
_الهام جان هیچ کسی نمیدونه چی پیش میاد عزیزدلم نه من نه تو . من کاری رو میکنم که قلبم بهم میگه اینو آویزه
گوشت کن مادر
ولی من چه میدونستم که قلب پاکش چیزی رو میبینه که من صد سال بعدم نمیتونستم حدس بزنم حتی !!
هنوز تو فکر حرف مبهم مادرجون بودم که ساناز یواشکی بهم گفت :
_بیخیال بابا . حالا توام همیشه گیر بده به این حسام بدبخت ! خوبه از همه هم بی آزار تره ها
_ من چیکار به اون دارم ؟ اصلا به من چه زنه عزیزش چی میخواد بپوشه سر عقد ؟!
_ تو گفتی منم باور کردم حسود جونم !
_ برو بابا تو حسودی که عمرا به پای تو برسم
_آره تو خوبی ! میگم الی میای بریم خونه ما یکم بشینیم حرف بزنیم ؟ بی معرفت از وقتی رفتی سر کار دیگه اصلا
حواست به من نیستا . نمیگی آخه من دلم برات تنگ میشه ؟ من عادت داشتم یه عمری هر روز مزخرفات تو رو
بشنوم !؟
خندیدم و گفتم :
_ خوب مثل آدمیزاد شام دعوتم کن ببین میام یا نه ! دیگه اینهمه منت کشی نداره که
_نیشتو ببند ! منت کشی کجا بود ؟ وظیفته بیای به من سر بزنی خیر سرت از تو بزرگترما
_دیگه 6 ماه این حرفا رو نداره که ... ولی خوب باشه حالا که اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم میتونم بیام امشب
شام خونتون یا نه؟!
_ تو رو خدا یه وقت به زحمت نیفتی ! مدیونی اگه قرارهاتو به خاطر من کنسل کنیا !
_ نه بابا تو ارزشت بیشتر از این چیزاست عزیزم . من اگه سمپوزیوم خارج از کشورم داشتم امشب واسه خاطر تو
کنسلش میکردم فدات شممم
_ چی چی زیوم ؟!
_ هیچی ! میگم یعنی شام افتادم خونتون
_آهان . بهتر حداقل به هوای تو مامانمون یه غذای خوشمزه میپزه
_ نترکی که همش داغ شکمتو داری تو !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 یوسف جان! سالهاست عطر حضورت در جهان پیچیده و شامهی کائنات از بوی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸﷽🌸
🌸صبح آمده است
برخیز وبگو :بسم الله
سرشار ز نعمتی تو
ماشاءالله🌸
🌸بسپار به دوست
هرچه را میخواهی
لاحول ولا قوه الا بالله🌸
🌸صبحتون بخیر و الهی
دلتون زلال وآسمانی
زندگیتون پاک وخدایی🌸💖🌸
❣ @Mattla_eshgh