چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۰
_حتما هستی دیگه وگرنه اندر غر نمیزدی که !
تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار حسام کردم ... زنگ در رو که زدند تپش قلبم رفت بالا .
کاش امروز می رفتم خونه . اگر جلوی مادرجون چیزی بگه یا مسخره ام بکنه چی ؟ خدایا کمک!
_من برم در باز کنم ؟
با خجالت گفتم :
_نه مادرجون خودم میرم
دستام می لرزید . دستگیره در رو کشیدم پایین و در با صدا باز شد ... سرم پایین بود . چند لحظه گذشت ولی
سکوت شکسته نشد !
سرم رو آروم آوردم بالا ... داشت بهم نگاه میکرد . بر عکس انتظارم لبخند محوی زد و گفت :
_سلام
با دست گوشه روسریم رو جمع کردم و گفتم :
_سلام
_خوبی ؟
_مرسی
کفشهاش رو در آورد و گفت :
_بیام تو ؟
تازه فهمیدم جلوی در وایستادم ! سریع رفتم کنار
_بفرمایید
_ممنون
رفت پیش مادرجون . فکر کردم چقدر اخلاقش خوبه ! هنوز روی صورتش رد محوی از کبودی بود
باید بخاطر برادری که در حقم کرده بود ازش تشکر می کردم وگرنه فکر می کرد خیلی بی چشم و رو هستم !
موقع خوردن غذا کلی با مادر جون حرف میزد و میخندیدن .. ولی من انگار با دیدن حسام برگشته بودم به خاطرات
بد اون روز لعنتی
دلم میخواست برم تو اتاق و بزنم زیر گریه ... متنفر بودم از اینکه حتی یه لحظه حسام فکر کنه من شکست خورده
ام و بخاطر از دست دادن اون پارسای لعنتی این شکلی شدم !
_پس چرا چیزی نمی خوری الهام ؟ تو که داشتی از گشنگی می نالیدی مادر ؟
ناخوداگاه اول به نگاه کنجکاو حسام نگاه کردم و بعد به مادرجون ... لبخند کجی زدم و گفتم :
_من که خوردم . خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه
_تو که قیمه دوست داشتی میدونی تا نخوری نمیذارم بلند بشی پس بخور
_بخدا سیر شدم
_اصلا صبر کن الان میام
بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... داشتم با قاشق با برنج های توی بشقاب بازی میکردم
_الهام ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت۱۲۱
نگاهش کردم
_بله ؟
_بیا اینو بگیر
یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دستم رو بردم جلو و گرفتم . سیم کارت بود ... با تعجب گفتم :
_این چیه ؟
_سیم کارت جدید . شماره اون خط رو پارسا داره فکر نکنم بخوای دوباره روشنش کنی
لحنش یه تهدید نامحسوس هم داشت ! خوشحال شدم از اینکه به جای برخورد بد داشت راهکار میذاشت پیش پام .
_مرسی ... اصلا بهش فکر نکرده بودم فقط پولشو ..
با چشم غره ای که بهم رفت ساکت شدم . مادرجون با یه کاسه پر ترشی اومد و گفت :
_بیا مادر ... ترشی اشتها رو باز میکنه فقط زیاد نخوری بیفتی رو دستم
راست میگفت ... البته نمی دونم تاثیر ترشی بود یا اینکه فهمیده بودم حسام رفتارش باهام عوض نشده ... ولی هر
چی بود باعث شد بیشتر از همیشه غذا بخورم !
خیلی خوبه که آدم های اطرافت بفهمنت و درکت کنند ... سرزنش تا یه جایی جواب میده از حد که بگذره میشه
تحقیر و سرخوردگی !
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
حتی ته دلم از مادرجون هم سپاسگذار بودم که باعث شده بود تو این روزهای سخت یه امید تازه داشته باشم
چون وقتی سر اذان می ایستاد به نماز و کلی دعا میخوند و قرآن تازه حس میکردم این چند وقته دوستی با پارسا
همه جوره از همه دورم کرده بود .. حتی از خدا !
منم وضو می گرفتم و مثل بچگی هام پشت مادرجون می ایستادم به نماز و دعا کردن بعدش
_خدایا کمکم کن ... خودت از دلم خبر داری میدونی چقدر داغونم و پشیمون ... دستمو ول نکن ... میدونم خیلی
ازت دور شدم
تو منو از خودت دور نکن ... شاید الان بدترین شرایط عمرم باشه تنهام نذار من قدرت و صبر زیادی ندارم .
خدایا تو چقدر خوبی که نذاشتی آبروم بیشتر از این بریزه ... تو مواظبم بودی هوامو داشتی الانم حواست بهم باشه
انگار وقتی از یه جریانی میای بیرون و از دور نگاه میکنی به قضیه تازه می بینی چی بوده و چی شده !
منم از وقتی دست پارسا برام رو شده بود تازه می فهمیدم همه چیز چقدر مشکوک بوده از اول حتی تک تک
رفتارهای پارسا !
و این که می دیدم چقدر احمقانه و راحت پا گذاشتم توی بازی به این مزخرفی خوردم می کرد ...
تازه می فهمیدم من اصلا حس خاصی به پارسا نداشتم نه عشق نه دوست داشتن نه حتی هوس !
شاید می تونستم بگم به دیدنش عادت کرده بودم ... و دیگه اینکه گول ظاهر جذابش رو خوردم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#مهارتهای_مهرورزی 5
نـ✍ــامه نوشتـن
وقت گذاشتن برای نامـه نگاری
و هدیــ🎁ـه فرستادن،
یه فرهنـگِ خیلی زیبا در اسلامــه!
این رسم قشنـــ🌸گ،
روحمون رو بزرگ میکنه.
👈فراموشش نکنیم!
❣ @Mattla_eshgh
#حرکت_متفاوت
👰🤵 ابتـکار جالبــ عروس و دامـاد
📛 برای مـبارزه با کـرونا:
"برای شکسـت کرونا مراسم نمـیگیریـم"
"شُل گرفـتیم!؟"🚨
وقتـی تو تلویـزیون دیـدم که آقا مـیگفتن:
"از بالارفتـن آمـار غصهشـون میگیـره"
هُری دلم ریـخت!😔😭
پ.ن: براشون آرزوی سلامتی و خوشبختی داریم 😊✨💞
| #من_ماسک_میزنم | 🤚🏻
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰برای #ازدواج چهار بلوغ لازم است : ◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⭕️نكاتي درباره #خواستگاري سنتي
مسأله دیگری که باید در #خواستگاری مطرح شود، برنامه های فعلی و برنامه های آینده است.
#وضعیت فعلی تان را کاملاً مشخص نمایید، برنامه های آینده را نیز حتماً مطرح کنید.
اگر #قصد ادامه تحصیل دارید، این نکته را تذکر دهید. اگر قصد جا به جایی به خارج از کشور دارید، باید #پیش از ازدواج مطرح نمایید.
اگر #بیماری جسمانی خاصی دارید و یا قبلاً در زندگی شما اتفاقی افتاده است( نامزدی یا عقدی داشته )آن را #پنهان نکنید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مواجهه نامناسب
با اختلافات عقیدتی و مذهبی
زندگی مشترکتان را
به تباهی میکشاند🔥
یکی از مسائلی
که ممکن است بعد از ازدواج
زوج ها سر آن به مشکل بخورند
تفاوت های مذهبی است
ازدواج هایی که در آن
دو نفر با پیش زمینه های مذهبی متفاوت
با هم ازدواج می کنند ،
که این روزها
بسیار متداول شده است .
🧕اختلافات عقيدتي را
ناديده نگيريد 🔥
معصومه پالیزوان
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۲۰
#فرزندآوری
من دبیری ۴۴ ساله از شهر شیراز هستم، در دوران کودکی همیشه شاهد بودم که خانواده های اطرافم که دارای تعداد فرزندان بیشتری هستند، چقدر شاد و با نشاط هستند، به همین دلیل همیشه تعداد بچه های زیادی را برای خودم آرزو می کردم.
متاسفانه زمان ازدواج من مصادف شد با کنترل جمعیت، اصلا در اون زمان تعداد فرزند بیشتر از دوتا خیلی بد و زشت بود.
وقتی که پسرم ۱۷ ساله و دخترم ۱۳ ساله بود متوجه شدم که نظر مقام معظم رهبری، افزایش جمعیت و تکثیر نسل هست.
از طرفی شنیدم که کنترل جمعیت در ایران نقشه غرب بوده.
خیلی شوهرم را تشویق کردم، همزمان حجت الاسلام عباسی در سخنرانی برای آقایان ایشان را تشویق به فرزندآوری کرده بودند.
در سن ۴۰ سالگی، خداوند سومین فرزند را به ما هدیه کرد.
تا پنج ماهگی از همه خجالت می کشیدم، تا بعد از آزمایش های ژنتیک به هیچ کس نگفته بودم حتی به مادرم، برخلاف تصور من همه بسیار خوشحال شدند و استقبال کردند. اقوام و نزدیکان برای من آش می پختند و می فرستادند، همکارهای محترم هم همگی شادی می کردند.
از آنجا که از قبل از بارداری نکات ریز نوشته شده در کتاب ریحانه بهشتی و یا کتاب ازدواج مکتب انسان سازی دکتر پاکنژاد را رعایت کرده بودم نگران سلامت فرزندم نبودم
خدارا شکر بعد از تولد سومین فرزندم که پسری زیباتر ، آرام تر از فرزندان دیگرم بود، شادی نه تنها به منزل ما بلکه به همه اقوام هم قدم گذاشت، همه دوستش داشتند و از تولدش خوشحال بودند
خدا را شکر مرخصی های زایمان هم خیلی خوب و بهتر از سال های قبل هست.
اگر چند سال زودتر چنین تصمیمی گرفته بودم حتما الان منتظر فرزند چهارمم بودم.
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۱ نگاهش کردم _بله ؟ _بیا اینو بگیر یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دست
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۲۲
من حتی از بیرون رفتنهای خیلی کممون هم حس خوبی نداشتم هیچ وقت
بیشتر هراس و استرس بود که میومد سراغم ... همیشه از نگاه های خیره اش معذب بودم و هزار چیز دیگه که حالابرام معنا پیدا کرده بود هر کدومشون !
درسته شرایط فعلی خیلی سخت بود ولی من دختری نبودم که به این راحتی از پا دربیام اونم بخاطر آدم کثیفی مثل
پارسا !
من حتی برای بیتا و خوب شدنش هم دعا می کردم و ته دلم ازش معذرت می خواستم که ندونسته میخواستم به
سهم ناچیزش از زندگی امید ببندم !
نمیخواستم مثل آدمهای ضعیف کم بیارم و همه فکر کنند شکست خوردم ... درسته که تجربه خیلی بدی بود
اما غیر قابل برگشت نبود ! میشد جبرانش کرد ....
خوشبختانه من احساساتم رو خیلی پیش نبرده بودم ...
گاهی بعضی از آدمها چوب اینو میخورن که زود تحت تاثیر همه چیز قرار می گیرن و احساساتشون سکان عقلشون
رو به دست می گیره
اما من تو زندگی از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه سعی کنم احساسم رو آخر از همه چیز درگیر بکنم .
متاسفانه پارسا مثل شیطون تونست به راحتی گولم بزنه اما خوشحال بودم که نتونست کاری کنه احساسم بر عقلم
غلبه کنه و حالا از همه طرف حس شکست رو تجربه کنم
من نه عاشق بودم نه دلباخته ... فقط دختری بودم که داشت گول می خورد و ممکن بود هر لحظه توی مرداب بی
خبریش غرق بشه
اما اونی که هوام رو داشت و از دلم با خبر بود همه چیزایی رو که باید می دیدم گذاشت جلوی چشمم تا زودتر خودم
رو نجات بدم !
این فکر باعث می شد تا بعد از هر نمازم سجده شکر برم ... کاری که توی تمام عمرم غافل مونده بودم ازش !
چهارشنبه صبح بود که ساناز اومد پایین و با کلی ذوق و شوق گفت :
_وای الی بابا و عمو و حاج کاظم تصمیم گرفتن فردا همگی باهم بریم شمال ویالی عمه مریم .... آخ چه حالی بده
دور همی
_چجوری تصمیم گرفتن بدون اینکه نظر ما رو بپرسن ؟
_گمشو ... اگه توام مثل بچه آدم خونتون بودی در جریان بودی عزیزم
_حالا چه خبره که یهویی میخوان برن شمال ؟
_باهوش ! هر سال ما ده بار میریم ویلا و برمی گردیم مگه تازگی داره ؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
_من که اصلا حال و حوصله ندارم تا سر کوچه برم چه برسه به شمال
_غلط کردی ... از خداتم باشه میری یکم باد میخوره به سرت روحیه ات عوض میشه
_برو بابا ..
_رفتی ! اصلاالان آمارتو میدم به مادرجون
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۳
طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت :
_مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام !
با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت :
_خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره
یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟
پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم :
_مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی
سانی با دست کوبید تو سرم
_بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟
_نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره !
مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش
میگذره ... همین !
و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ...
سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم
هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم !
چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل ..
همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود .
اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو
همون الهام همیشگی نشون بدم .
این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم !
صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰
مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ...
با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم
کسی بهم گیر نده
احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده
چشم غره ای بهش رفتم
_مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟
_دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا
_قیافته
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۴
_آخه عزیزم تو که آرایش میکنی و شال و مانتوت رو ست میکنی بد نیست یه نگاهیم به شلوار و دمپاییت بندازی
دوباره زد زیر خنده و رفت ... خاک بر سرم خوب شد گفت ! شلوار صورتی و دمپای تو خونه با مانتوی بیرون !
خودمم خندم گرفت از شاهکارم ...
دوباره رفتم تو اتاق و مثل آدمیزاد حاضر شدم ایندفعه ...
بر عکس من که کسل و بداخلاق بودم سانی و سپیده و حامد و خلاصه همه تقریبا شاد و شنگول بودن
تازه نشسته بودم تو ماشین که احسان با ذوق در رو باز کرد و گفت
_یه خبر خوش
پرسشگر نگاهش کردم
_حاج کاظم نمیاد
مامان با اخم گفت :
-خجالت بکش بنده خدا بخاطر اینکه بابات و عموت بیان میمونه تهران اونوقت تو خوشحالی ؟
_ای بابا خوب میاد گیر میده دیگه ! نمیذاره ما یه والیبال بازی کنیم دسته جمعی !
_اون که کاری نداره به کسی
_همین که هی با تسبیحش راه میره و زیر لب میگه استغفراله ... لا اله الا الله یعنی جمع کنید دیگه !
بابا که داشت آینه ها رو تنظیم می کرد گفت :
_پسرم هر آدمی یه اخلاقی داره دلیل نمیشه که تو اینجوری حرف بزنی اونم در مورد حاجی که اینهمه شریفه
احسان پوفی کشید و گفت :
_حالا ما یه غلطی کردیم اگه اینها ولمون کردن !
بحث رو عوض کردم و گفتم :
_حالا چرا نمیای تو ؟
_پاشو بریم تو ماشین حسام عمه بیاد اینجا
_چه فرقی میکنه ؟
_اونجا خوبه ساناز و حامدم هستن اگه نیای سپیده میاد فعلا خوابه پیچوندیمش
_من نمیام حوصله ندارم
_بیا دیگه خوش میگذره
_تو برو خوش بگذرون من خوابم میاد
_به اسفل السافلین که نیومدی اصلا .. تو لیاقت داری !؟
در رو بست و رفت ... بابا گفت :
_خوب چرا نرفتی دخترم ؟ ما که تنها نیستیم عمه ات میاد اینجا
_همینجا خوبه راحت ترم
دیگه کسی چیزی نگفت ... عمه مریم اومد پیش ما ولی ساناز تو ماشین خودشون موند چون من نرفته بودم .
تمام طول راه چشمهام رو بسته بودم و با هندزفری که تو گوشم بود آهنگ گوش می دادم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت۱۲۵
خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ...
شایدم وقتهای دیگه خیلی شادیم و سرخوش بخاطر همینم به معنیه شعرها توجه ای نمی کنیم ...
هر چی بود که از آهنگ بعدی خیلی خوشم اومد شایدم صدای خواننده اش به دلم نشست چون چند بار گوش دادم
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستــــم
اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستــم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستـــم
بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم
اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستــم
بیا از غم حکایت کن که من محتاج آن هستــم
اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بر آن بستــم
مجنـــونــم و مستـــم
به پــای تو نشستـــم
آخر ز بدی هات بیچاره شکستـــم
برو راه وفا آمـوز که من بار سفــر بستــم
اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستـم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پرســــی بدان از دام تو جستـــم
مجنــونــم و مستـــم
به پـای تو نشستـــم
آخر ز بدی هات بیچاره شکستم
مجنــونــم و دستــم
بـه دامان تــو بستـم
هشیار شدم آخر از دام تو جستم
مجـــنــونم و مستـــم ...
❣ @Mattla_eshgh