eitaa logo
کانال تنهامسیری های مازندران
1.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5هزار ویدیو
61 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمین ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @Yaa_ss در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی موسسه تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۸۵ وقتی ۱۸ سالم بود، ازدواج کردم. بعد از یک سال از ازدواجمون باردارشدم. خیلی خوشحال بودم، از بچگی عاشق نی نی ها بودم. وقتی رفتم سونو، بچم نزدیک سه ماهش بود و همه چیز خوب بود. تا این که سونوی ۵ ماهگیش گفتن بچه مشکل داره و نمیمونه. خیلی گریه کردم یادمه هرروز میرفتم حرم و میشستم گریه میکردم تا بلکه شفاشو از امام رضا بگیرم اما خب قسمت نبود که بچم بمونه و تو ۸ماهگی به دنیا اومد و همش نیم ساعت زنده بود. بعد اون یه جورایی افسرده شده بودم هر وقت چشمم به بچه های کوچیک می افتاد اشک تو چشمام جمع می شد. با خودم می گفتم الان اگه بچه ی منم بود انقدی بود. بعد یه سال دوباره باردار شدم و خدا نعمت شو که یه پسر کوچولو بود، بهمون داد. با اومدن پسرم تمام غصه‌های قبل رو فراموش کردم و از مادر بودن لذت می بردم. پسرم ۹ ماهش بود که فهمیدم دوباره باردارم و سال بعدش پسر دومم به دنیا اومد. وقتی پسر دومم نه ماهه شد دوباره متوجه شدم باردارم و سال بعدش پسر سومم به دنیا اومد و بعد پسر چهارمم با فاصله ی سنی کمتر از دوسال و همه پشت سر هم. با این که خییلی سخت بود ولی با تمام وجود به بچه ها عشق می ورزیدیم و تمام هم و غمم من و همسرم بزرگ کردن و تربیت کردن بچه ها بود و خوشحالی بچه ها، خوشحالیه ما بود. سال ۹۷ بود که برای پنجمین بار باردار شدم ولی این بار خیلییی ناراحت بودم از بارداریم. چون بچه ی چهارمم خیلی اذیت می کرد و به حدی بود که بعضی وقتا می رفتم تو اتاق و از شدت خستگی گریه می کردم. تصمیم گرفتم بچه ی پنجمم رو سقط کنم. رفتم تا دارو بگیرم (آدرسشو از یکی از دوستام گرفته بودم) ولی نصفه ی راه یه حس عجیبی بهم دست داد انگار یه نیرویی منو از این کار منع می‌کرد. منی که عزمم رو جذب کرده بودم تا بچه ی پنجممو سقط کنم، تو یه لحظه حس کردم سبک شدم از غصه و یه جون دوباره گرفتم. از نصفه ی راه برگشتم و تصمیم گرفتم نگهش دارم. وقتی سونوی ۵ ماهگی رفتم، گفتن بچه دختره، انقدرررر خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم دادن. خدا هدیه شو بهمون داده بود. دخترم اردیبهشت ۹۷ بدنیا اومد یه دختر کوچولوی خوشگل و ناز. من غیر از بچه ی اولم هیچ وقت، هیچ کمکی نداشتم غیر از لطف خدای مهربونم و کمک‌های همسرم، واقعا وقتی خونه بود از دل و جون کمکم می‌کرد و وقتی دلم می گرفت، آرومم می‌کرد و الحمدالله که همسر خوب خودش نعمتیه. با همه ی سختی ها بچه های مودب و مرتب و خوبی تربیت کردیم. سال ۱۴۰۰ هم بچه ی ششمم و دختر دومم بدنیا اومد و زندگی ما رو شادتر از قبل کرد. الحمدالله خدای مهربونم لطف شو از ما دریغ نکرده و روزی بچه هامو داده. هم خونه، هم ماشین و هم یه سرمایه ای برای آینده ی بچه هامون. خیلی خوشحالم که اون روز دخترمو سقط نکردم. من کلا با بچه هام مثل یه دوستم.و ما یه خانواده ی شادیم. بچه دارشدن تو سن کم خیلی خوبه. هم بچه ها مامان جوون و پرانرژی دارن و هم وقتی پشت سرهم باشن ،هم بازی های خوبی برای هم میشن و شما اگه برای بچه ی اول و دوم خوب وقت بزارید برای تربیت و بازی باهاشون، مطمئن باشید بچه های بعدی رو همین دوتا بچه تربیت میکنن با اخلاق و رفتارشون. از خدا ممنونم که منو لایق دونست تا ۶ تا از بچه شیعه های امیرالمؤمنین علی علیه السلام؛ تو دامن من پرورش پیدا کنن. آرزوی من اینه که جز سربازان امام زمان باشیم.😍 🚩 @Mazan_tanhamasir
من متولد ۶۴ هستم و همسر جان متولد۶۱، فروردین ۸۵ بود که عقد کردیم. بعد از ۶ ماه هم، اواخر شهریور ماه رفتیم حج عمره و زندگی شیرین دونفر مون شروع شد. من بعد از ازدواج درس رو غیر حضوری کردم و فقط برای امتحانات دوسه روزی میرفتم قم، از همون اول عاشق بچه بودم، همسرم هم با اینکه درآمد زندگی مون تنها از طریق شهریه طلبگی اداره میشد، مخالفتی نداشت. همین بود که یک سال بعد از ازدواج برای بارداری اقدام کردم و با عنایت خدا باردار شدم. اردیبهشت ۸۷ خدای مهربونم پسر گلم محمد حسن رو به ما هدیه داد، غیر از ویارهای بدی که داشتم کلا بارداری خوب و آرومی بود. ولی در عوض زایمان سختی داشتم. تا سه سال فقط مشغول پسرم بودم و درس رو تا پایان نامه ادامه دادم، همین موقع بود که احساس نیاز به فرزند دوم در وجود من شکل گرفت. سال ۹۰، ماه مبارک تموم شده بود و ده روز گذشت، دیدم خبری نیست به خیال اینکه ناراحتی زنان دارم راهی مطب دکتر شدم نوبت گرفتم، یه دفعه با خودم گفتم حالا تا نوبتم بشه یه تست بارداری بزنم دوتا خط قرمز روی بیبی چک خبر خوب بارداری رو بهم داد. خیلی خوشحال بودیم. همسرم و پسرم منتظر به دنیا اومدن مطهره جان بودن. برعکس زایمان اول، زایمان دوم خیلی راحت بود و دختر گلم مطهره جان😍 یک هفته مونده به تولد چهار سالگی پسرم به دنیا اومد. خوب ما حالا هم پسر داشتیم و هم دختر به قول بعضی جنسمون جور بود و فعلا هم برنامه ای برای فرزند بعدی نداشتیم. ولی خوب تصمیم خدا برای زندگی ما چیز دیگری بود☺️ مطهره یک ساله بود که احساس کردم باردارم، بیبی چک زدم و بعله مثبت، همسرم خیلی خوشحال و من ناراحت از جهت اینکه شیردهی دخترم ناتموم میمونه. شرایط بارداری سختی داشتم، باید پسرم رو که حالا ۵ ساله بود، مهد می‌بردم تا وابستگیش بهم کم بشه و آماده ورود به مدرسه بشه. از طرفی مطهره رو از شیر گرفتم و هنوز پوشکی بود. خلاصه یه پسر ۵ ساله و یه دختر یک ساله و همسری که به علت شرایط تحصیل و شغل خیلی نمتونست دست گیرم باشه. گذشت و فاطمه جان توی یه شب زمستونی زیبا به جمع گرم خونواده اضافه شد. این بار هم زایمان خیلی راحتی داشتم. حالا مطهره جان طعم شیرین خواهر داشتن رو میچشید و من هم که خواهری نداشتم الان با داشتن دوتا گل دختر خیلی حس زیبایی داشتم. سال ۹۴ بود یک ماهی بود که فاطمه رو از شیر گرفته بودم، رفتیم راهپیمایی ۲۲بهمن وقتی برگشتیم احساس سنگینی میکردم تست بارداری دادم و خدای مهربونم دوباره به من و همسرم لیاقت داشتن فرشته دیگه ای رو داده بود. ما خیلی خوشحال بودیم. البته از فاطمه به بعد اطرافیان خیلی از بچه دار شدن ما استقبال نمیکردن😒 ولی خوب برای ما اصلا مهم نبود😁 محمد حسین عزیزم مهر ماه ۹۵ به جمع خانواده اضافه شد، یه بارداری شیرین و زایمان فوق العاده راحت. داشتن و اداره کردن چهارتا بچه قد و نیم قد همون قدر که شیرین و جذابه، بسیار پر زحمت و سخته. فرض کنید یه خونه که توش چهارتا بچه باشه یکی ۹ساله، یکی ۵ساله، یکی۳ساله یه نوزاد جذاب ۶ماهه. و سر و صدایی که همیشه از این خونه بلنده، بیشتر به شادی و خنده و بعضی وقتا هم دعوای خواهر برادری😉 خدا نخواست خانواده ما شش نفره بمونه واسه همین سال ۱۴۰۱، محمد حیدر عزیزم رو بهمون هدیه داد. پسر کوچیکم الان شش ماهشه و چشم و چراغ خونه ست. آنقدر شیرین و دوست داشتنی هست که رو زمین نمی مونه. خواهراش که الان ۱۲ساله و ۱۰ساله هستن به راحتی مثل یه مامان کوچولو 😊 ازش مراقبت میکنن و تنها برای شیردهی و تعویض پوشک دست من میرسه. برادر بزرگتر که الان ۱۵ ساله هست بر خلاف اینکه فکر میکردم به خاطر غرور و روحیات دوران نوجوانی نتونه باهاش ارتباط برقرار کنه، خیلی دوسش داره و کلی باهاش وقت میگذرونه. ادامه در پست بعدی... 🚩 @Mazan_tanhamasir
الان ۳۸سالمه و مادر پنج فرزند هستم اگه الان برگردم عقب قطعا همین زندگی با همین شرایط الان رو انتخاب خواهم کرد. همه‌ی زندگی ها بالا و پایین داره روزهای تلخ و شیرین داره، اما مهم این که یه زوج بتونن با فداکاری و محبت و استفاده از قدرت درایت و مدیریت زندگی رو پیش ببرن. همسر من به خاطر شرایط شغلی که داشت خیلی نمیتونست کمک حال من توی بچه داری یا خونه داری باشه. تقریبا تمام خریدهای خونه پای من بود و دکتر بردن بچه ها، رسیدگی به درسشون و تمام امور مربوط به اداره منزل با من بوده و هست و من سعی کردم از پسش بر بیام. ولی این رو هم بگم که حقیقتا همسرجان تمام مهر ومحبتش رو نثار من و بچه ها می‌کنه و اصلا بد غذا نیست. به تمیز و کثیف بودن خونه گیر نمیده. خلاصه همه جوره با من کنار میاد و قدردان هست. خدا حفظش کنه. از جهت رزق و روزی هم، شروع زندگی مون در سال ۸۵ با شهریه ۴۵هزار تومنی بود ولی با لطف و عنایت خدا و تلاش فراوان همسرم و با قدم پر از خیر وبرکت فرزندانم الان در حد متوسط جامعه زندگی میکنیم و خدا رو شکر چیزی کم و کسر نداریم. اگه خدا توفیق بده دوست دارم فرزند ششم هم داشته باشم. هر چند شاید اطرافیان استقبال خوبی نکنن😒 ولی اصلا برای من مهم نیست😉 چون فکر میکنم وظیفه من و هر خانمی که قدرت باروری داره، اطاعت از امر رهبری و قدم گذاشتن در راه سخت ولی پر از شیرینی فرزند آوری هست. ناگفته نمونه که با تمام این مشغله ها بنده مدیر یه مهد قرآن و پیش دبستانی کوچیک هم هستم و هیئت هم داریم. غذای هیئت رو ایام شهادت ائمه و ولادت ایام محرم برای حدود ۳۵۰ تا ۴۰۰ نفر تو حیاط منزلمون، خودم همراه با چند نفر از دوستان تهیه میکنیم. خلاصه خیلی مشغله داریم ولی تمام این مسائل مانع فرزند آوری نیست. از همه دوستان تقاضا دارم که برای ما دعا کنن که ان شاالله بتونیم فرزندان صالح و پرتوان و منشا خیر و برکات رو تحویل اجتماع بدیم. امیدوارم بحق حضرت زهرا (س) همه عزیزانی که در انتظار فرزند هستند دامنشان سبز بشه🤲 با آرزوی سلامتی برای همه عزیزان 🚩 @Mazan_tanhamasir
بنده متولد مهر ۶۱ هستم و ۶ ماهه به دنیا اومدم. در سن ۲۰ سالگی با پسر عمه م ازدواج کردم و دوماه بعد از ازدواج باردار شدم. مشکلات زیادی برام پیش اومد قارچ بارداری گرفتم و خیلی روزهای بدی بود و بعد از اون مسمومیت غذایی که ده روزی هم اون طوری درگیر بودم. خلاصه دوران بارداری تمام شد و دختر نازمون به دنیا اومد. سالگرد عروسی مون دخترم ۴۰ روزه بود. خیلی خوشحال بودم چون تنها نبودم ولی متوجه شدم رفلاکس کلیه داره و ادرار برمیگشت تو کلیه و کامل تخلیه نمیشد. خیلی سخت بود هر ماه آزمایش و دوبار عکس ویسیوجی کردن... همسرم صبح زود میرفت سرکار و آخر شب میومد خونه. زمانی که دخترم ده ماهه بود رفتیم مسافرت بعد از برگشت من عقب انداخته بودم همه میگفتن برای آب به آب شدن و بعد گذشته دو هفته لکه بینی پیدا کردم ولی به دستور دکترم آزمایش دادم و دو ماهه باردار بودم. خودم خوشحال بودم ولی همسرم بی قراری میکرد که بدِ، زشته، آبروم میره بریم سقط ش کنیم... با همکاری مادرم و دوستش که مثلا دکتر هست تماس گرفتیم و حسابی جناب همسر رو ترسوندن که نوشته بده عواقبش پای خودت، چون جنین سه ماهه هست و مادر به شدت ضعیف امکان خونریزی داره که معلوم نیست عواقب ش چی باشه... دیگه دیدم خیلی حالش بدِ و ترسیده دلم سوخت براش و به تلفن خاتمه دادم. لکه بینی ها ادامه دار شد و من با وجود بچه کوچک سختم بود و دکتر نمیگقت جنسیتش چی هست چون احتمال سقط داده بودند. من خیلی به همسرم فشار آوردم که مقصر هستی، ناشکری هایی که کردی خدا هم داره تنبیه مون میکنه. در آخرین سونو دکتر گفت برو مرکز سونو گرافی در بلوار کشاورز هر چی خانم دکتر گفت همان کار رو انجام میدیم. ماه رمضان و شبهای احیا بود. تاریخ سونو رو به خواست خودم ده روز بعد نوشت. ۵ شب مراسمات احیا، نون و پنیر و خرما و سبزی با کمک مادرم می‌بردیم مسجد... روز سونو رفتم مرکز، خانم دکتر سونو های قبل رو دیدن و نامه خانم دکتر خودم رو یک دفعه صفحه مانیتور رو که دید گفت وای خدا چقدر لپ داره و من تازه تونستم صدای قلبش رو بشنوم. چه پسری، حالشم خوبه مامانش ۱۱ هفته دیگه بشمره یک پسر تپلی میاد بغلش تمام سونو های قبل رو هم انداخت سطل زباله... ولی من خیلی سختم بود، کمر درد های شدید و بچه م هم نوپا شده بود و شیطنت های خودش، دردر ضمن بچه هم شیر می‌ دادم و دلم نیومده بود از شیر بگیرمش، در اون زمان هم عکس هسته ای انداختن ازش و ۷۲ ساعت پیشم نبود. خدا روشکر مامانم خیلی مراقبش بود و به پدرم وابسته بود و خیلی سختش نبود. دخترم یک سال و شش ماه داشت که پسرم با وزن ۴ کیلو و ۱۰۰ به دنیا اومد، خیلی شیرین و دوست داشتنی بود باز هم دخترم رو از شیر نگرفتم و به هر دو تا شیر می‌دادم و تازه من کهنه استفاده میکردم، حالا شدن دوتا بچه پشت سر هم و تا چهار ماهگی پسرم که کم کم دختر رو از کهنه گرفتم، خیلی خوب باهام همکاری کرد. ادامه در پست بعدی... 🌹 @Mazan_tanhamasir
خدا رو شکر گذشت و بچه ها بزرگ شدن که کم کم گفتن ما بچه می خواهیم ولی من خیلی سختی های بارداری و روزهای آزمایش رو یادم میومد فکر هم‌ نمیکردم و میگفتم از سرشون میوفته ولی نیوفتاد. من خودم فعال هستم و کارهای فرهنگی و حتی در حوزه جمعیت در گروهای مواسات مادری انجام دادم، حتی با مدرسه بچه ها درس خوندن رو شروع کردم و تا کارشناسی ادامه دادم که دخترم دانشجو شد و قم قبول شد و گاهی خودم میبردم ش دانشگاه... به امر رهبری اقدام کردیم برای بارداری ولی یک سالی گذشت و خبری نشد دکتر رفتم آزمایش و سونو گفتن رحمت پر از فیبرم هست یا باید بری رحم رو در بیاری یا اگر خیال بارداری داری باید ای وی اف کنی با این رحم پر از فیبرم و تخمدان های پلی کیستیک بارداری عملا غیر ممکن هست. من هم کلا قید ش رو زدم یعنی از فکر و استرس خودم رو کشیدم بیرون و به خدا سپردم ولی امیدم ناامید نشدم. رژیم غذایی رعایت کردم و در آخرین سونو گفتند فیبرم ها کوچک شده که ۸ تا هستند و کیست های تخمدان ها کامل از بین رفته ولی دیواره رحم نازک شده و احتمال یائسه گی زود رس هست. هم چنان امید و توکلم به خدا بود. شب تولدم مشهد بودم و از آقا هر چی خیر و صلاح هست، همان پیش آید را خواستار شدم. روزه اول ماه محرم و سال تحویل هم کربلا و نجف دعا کردم. بعد از گذشت ۳ سال در اواسط ماه خرداد در کمال ناباوری که فکر میکردم یائسه شدم، رفتم آزمایش و سونو، که صدای قلب جنین رو تایید کردند در هفته ۵ بارداری در روز تولد امام رضا (ع) اقا عیدیمو بهم داد. وقتی بچه ها از جواب آزمایش مطلع شدند، جشن گرفتند و شب همسرم اومد خونه قیافه ش دیدنی بود، هم تعجب، هم خوشحالی و هم اینکه فکر میکرد داریم سر به سرش میگذاریم. در غربالگری اول که گفتند باید بری و با بی میلی کامل رفتم چون از قبل جوابش رو میدونستم، از دوستانم که باردار شده بودند میشنیدم که به همه شون گفته بود احتمالا سندرم داون هست و مشکوک هست و کلی استرس وارد کرده بودند به مادر... ولی باز رفتم و در جواب چیزهایی که میدانستم رو شنیدم و کلی استرس که سندرم داون هست. سن تون بالاست و این طور حرف ها که به همه میزنن... من چون سر پسرم هم این گونه صحبتها و استرس ها رو داشتم خیالم راحت که تو راهی مون سالم و حالش خوبه با این که بچه ها خیلی گریه میکردن و استرس داشتن از صحبتهای دکتر ها ولی من خودم آرومشون میکردم. و دوباره برای تکرار سونو به مرکز دیگه ای مراجعه کردم که گفتند خدا رو شکر سالم و مشکلی نداره دکتر سونو گفت چی دوست داری باشه گفتم سفارش دادن قبلا، دخترم، ابجی میخواد، پسرم هم داداش میخواد. گفت خوب برو به داداش بگو داداشش سلام میرسونه بهش وقتی زنگ زدم خونه و گفتم که جنسیت بچه چی هست، صدای داد و خوشحالی پسرم کلی حال من رو خوب کرد و اون همه نگرانی کلا از یادم رفت. هنوز نیومده کلی حال و هوای خونه مون عوض شده و بچه ها خوشحال هستند و روز شماری میکنن برای ۱۵ بهمن که داداش بیاد خونه. چون به نیت امام زمان هست و سرباز امام اسم ش رو مهدی یار گذاشتیم. در ادامه میخوام بگم هیچ وقت در هیچ زمانی از زندگی توکل و امیدتون رو از دست ندید که دست خدا بالاترین دست ها هست و هر کسی که خدا و توسل به معصومین رو در زندگی پیش رو داشته باشه هیچ وقت نا امید نمیشه و نخواهد شد. 🌹 @Mazan_tanhamasir
بنده متولد مهر ۶۱ هستم و ۶ ماهه به دنیا اومدم. در سن ۲۰ سالگی با پسر عمه م ازدواج کردم و دوماه بعد از ازدواج باردار شدم. در دوران بارداری مشکلات زیادی برام پیش اومد و درگیر بودم. خلاصه دوران بارداری تمام شد و دختر نازمون به دنیا اومد. سالگرد عروسی مون دخترم ۴۰ روزه بود. خیلی خوشحال بودم چون تنها نبودم ولی متوجه شدم دخترم مش‌ل کلیه داره. خیلی سخت بود هر ماه آزمایش و دوبار عکس ویسیوجی کردن... همسرم صبح زود میرفت سرکار و آخر شب میومد خونه. زمانی که دخترم ده ماهه بود رفتیم مسافرت بعد از برگشت من عقب انداخته بودم همه میگفتن برای آب به آب شدن ولی به دستور دکترم آزمایش دادم و دو ماهه باردار بودم. خودم خوشحال بودم ولی همسرم بی قراری میکرد که بدِ، زشته، آبروم میره بریم سقط ش کنیم... با همکاری مادرم و دوستش که مثلا دکتر هست تماس گرفتیم و حسابی جناب همسر رو ترسوندن که نوشته بده عواقبش پای خودت، چون جنین سه ماهه هست و مادر به شدت ضعیف امکان خونریزی داره که معلوم نیست عواقب ش چی باشه... دیگه دیدم خیلی حالش بدِ و ترسیده دلم سوخت براش و به تلفن خاتمه دادم. من با وجود بچه کوچک سختم بود و دکتر نمیگقت جنسیتش چی هست چون احتمال سقط داده بودند. من خیلی به همسرم فشار آوردم که مقصر هستی، ناشکری هایی که کردی خدا هم داره تنبیه مون میکنه. در آخرین سونو دکتر گفت برو مرکز سونو گرافی در بلوار کشاورز هر چی خانم دکتر گفت همان کار رو انجام میدیم. ماه رمضان و شبهای احیا بود. تاریخ سونو رو به خواست خودم ده روز بعد نوشت. ۵ شب مراسمات احیا، نون و پنیر و خرما و سبزی با کمک مادرم می‌بردیم مسجد... روز سونو رفتم مرکز، خانم دکتر سونو های قبل رو دیدن و نامه خانم دکتر خودم رو یک دفعه صفحه مانیتور رو که دید گفت وای خدا چقدر لپ داره و من تازه تونستم صدای قلبش رو بشنوم. چه پسری، حالشم خوبه مامانش ۱۱ هفته دیگه بشمره یک پسر تپلی میاد بغلش تمام سونو های قبل رو هم انداخت سطل زباله... ولی من خیلی سختم بود، کمر درد های شدید و بچه م هم نوپا شده بود و شیطنت های خودش، دردر ضمن بچه هم شیر می‌ دادم و دلم نیومده بود از شیر بگیرمش، در اون زمان هم عکس هسته ای انداختن ازش و ۷۲ ساعت پیشم نبود. خدا روشکر مامانم خیلی مراقبش بود و به پدرم وابسته بود و خیلی سختش نبود. دخترم یک سال و شش ماه داشت که پسرم با وزن ۴ کیلو و ۱۰۰ به دنیا اومد، خیلی شیرین و دوست داشتنی بود باز هم دخترم رو از شیر نگرفتم و به هر دو تا شیر می‌دادم و تازه من کهنه استفاده میکردم، حالا شدن دوتا بچه پشت سر هم و تا چهار ماهگی پسرم که کم کم دختر رو از کهنه گرفتم، خیلی خوب باهام همکاری کرد. ادامه در پست بعدی... 🌹 @Mazan_tanhamasir
خدا رو شکر گذشت و بچه ها بزرگ شدن که کم کم گفتن ما بچه می خواهیم ولی من خیلی سختی های بارداری و روزهای آزمایش رو یادم میومد فکر هم‌ نمیکردم و میگفتم از سرشون میوفته ولی نیوفتاد. من خودم فعال هستم و کارهای فرهنگی و حتی در حوزه جمعیت در گروهای مواسات مادری انجام دادم، حتی با مدرسه بچه ها درس خوندن رو شروع کردم و تا کارشناسی ادامه دادم که دخترم دانشجو شد و قم قبول شد و گاهی خودم میبردم ش دانشگاه... به امر رهبری اقدام کردیم برای بارداری ولی یک سالی گذشت و خبری نشد دکتر رفتم آزمایش و سونو گفتن رحمت پر از فیبرم هست یا باید بری رحم رو در بیاری یا اگر خیال بارداری داری باید ای وی اف کنی با این رحم پر از فیبرم و تخمدان های پلی کیستیک بارداری عملا غیر ممکن هست. من هم کلا قید ش رو زدم یعنی از فکر و استرس خودم رو کشیدم بیرون و به خدا سپردم ولی امیدم ناامید نشدم. رژیم غذایی رعایت کردم و در آخرین سونو گفتند فیبرم ها کوچک شده که ۸ تا هستند و کیست های تخمدان ها کامل از بین رفته ولی دیواره رحم نازک شده و احتمال یائسه گی زود رس هست. هم چنان امید و توکلم به خدا بود. شب تولدم مشهد بودم و از آقا هر چی خیر و صلاح هست، همان پیش آید را خواستار شدم. روزه اول ماه محرم و سال تحویل هم کربلا و نجف دعا کردم. بعد از گذشت ۳ سال در اواسط ماه خرداد در کمال ناباوری که فکر میکردم یائسه شدم، رفتم آزمایش و سونو، که صدای قلب جنین رو تایید کردند در هفته ۵ بارداری در روز تولد امام رضا (ع) اقا عیدیمو بهم داد. وقتی بچه ها از جواب آزمایش مطلع شدند، جشن گرفتند و شب همسرم اومد خونه قیافه ش دیدنی بود، هم تعجب، هم خوشحالی و هم اینکه فکر میکرد داریم سر به سرش میگذاریم. در غربالگری اول که گفتند باید بری و با بی میلی کامل رفتم چون از قبل جوابش رو میدونستم، از دوستانم که باردار شده بودند میشنیدم که به همه شون گفته بود احتمالا سندرم داون هست و مشکوک هست و کلی استرس وارد کرده بودند به مادر... ولی باز رفتم و در جواب چیزهایی که میدانستم رو شنیدم و کلی استرس که سندرم داون هست. سن تون بالاست و این طور حرف ها که به همه میزنن... من چون سر پسرم هم این گونه صحبتها و استرس ها رو داشتم خیالم راحت که تو راهی مون سالم و حالش خوبه با این که بچه ها خیلی گریه میکردن و استرس داشتن از صحبتهای دکتر ها ولی من خودم آرومشون میکردم. و دوباره برای تکرار سونو به مرکز دیگه ای مراجعه کردم که گفتند خدا رو شکر سالم و مشکلی نداره دکتر سونو گفت چی دوست داری باشه گفتم سفارش دادن قبلا، دخترم، ابجی میخواد، پسرم هم داداش میخواد. گفت خوب برو به داداش بگو داداشش سلام میرسونه بهش وقتی زنگ زدم خونه و گفتم که جنسیت بچه چی هست، صدای داد و خوشحالی پسرم کلی حال من رو خوب کرد و اون همه نگرانی کلا از یادم رفت. هنوز نیومده کلی حال و هوای خونه مون عوض شده و بچه ها خوشحال هستند و روز شماری میکنن برای ۱۵ بهمن که داداش بیاد خونه. چون به نیت امام زمان هست و سرباز امام اسم ش رو مهدی یار گذاشتیم. در ادامه میخوام بگم هیچ وقت در هیچ زمانی از زندگی توکل و امیدتون رو از دست ندید که دست خدا بالاترین دست ها هست و هر کسی که خدا و توسل به معصومین رو در زندگی پیش رو داشته باشه هیچ وقت نا امید نمیشه و نخواهد شد. 🌹 @Mazan_tanhamasir