#داستانک
مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند:
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد.
رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که ...
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم
✨﷽✨
#داستانک
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.
روزی روباهی ، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند ، پس از چند روز ، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند ، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف ، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند ، مرد دنیا دیده ای گفت : راز این اتفاق ، این است که چادرنشینانِ دیگر ، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند.
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود :
🌼چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید ، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید ، حال آن که شرّ شما در آن است ، و خدا مى داند ، و شما نمى دانید .
( بقره / 216 )
👌در تمام مشكلات و حوادث زندگی صبر پيشه كنیم و به خدا اعتماد کنیم ....
#داستانک
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.
روزی روباهی ، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند ، پس از چند روز ، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند ، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف ، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند ، مرد دنیا دیده ای گفت : راز این اتفاق ، این است که چادرنشینانِ دیگر ، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند.
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود :
🌼چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید ، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید ، حال آن که شرّ شما در آن است ، و خدا مى داند ، و شما نمى دانید .
( بقره / 216 )
👌در تمام مشكلات و حوادث زندگی صبر پيشه كنیم و به خدا اعتماد کنیم ....
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند
و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید
ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید ، نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت
و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه : ” با کمی شرمندگی ” نه ، نمیدانستم خیلی تسلیت میگویم
وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند
و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه : نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی
وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است
و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل : خوب ! حالا وقتی من به این ها یک سنت کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم ؟
#تلخند
#داستانک
#داستانک💫
✍ روزی شخصی خدمت حضرت علی(ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
حضرت علی(ع) فرمودند:خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
1 ✅الحمدلله علی کل نعمه
2 ✅و اسئل لله من کل خیر
3 ✅و استغفر الله من کل ذنب
4 ✅ واعوذ بالله من کل شر
1 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
2 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
3 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
4 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
بحارالانوار:ج۹۱ ص۲۴۲
#بهترین_دعا
#معنویت_زندگی
✨﷽✨
📌 شهدای رمضان...
✍️ صدایش از پشت تلفن بسیار ضعیف به گوش میرسید. با نگرانی پرسیدم: «علی جان! خوبی؟» پاسخ داد: «خیلی خوبم… خیلی…»
سرفههای وحشتناک، مانع از اتمام جملهاش شد. با نگرانی داد زدم: «علی! تو رو خدا بگو خوبی…» صدایی نمیآمد.
منتظر ماندم و این انتظار مرا نصفهجان کرد. ناگهان گفت: «مینا جان… گوش کن… من دارم به آرزوم میرسم… بیتابی نکن جان دلم. مراقب خودت و بچهمون باش...» ناگهان از جا پریدم. فکرم کار نمیکرد. گفت، دارم به آرزوم میرسم! باز هم صدایم زد: «مینا جانم؟»
بغضم ترکید و گفتم: «علی…»
گفت: «جان دلم!» هقهق گریهام بلند شد.
گفت: «بیتابی نکن… من وقت زیادی ندارم. منو حلال کن…»
میان حرفش پریدم و گفتم: «تو همیشه سر قولت میموندی علی…»
گفت: «هنوزم هستم… وصیت کردم منو ببرن جمکران...» مثل ابر بهار اشک میریختم.
گفتم: «اما قرار بود با هم...»
هقهق اجازه نمیداد که جملهام را تمام کنم.
صدای علی ضعیف و ضعیفتر میشد.
علی گفت: «با هم میریم. تو هم بیا همراهم باش...» صدایش قطع شد و من هرچه فریاد زدم بیفایده بود. علی رفته بود… علی شهیدم… سرباز آقا امام زمان به سلامت.
📖 #داستانک
#داستانک
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
#داستانک
✍الراجحی میلیاردر سعودی تعریف می کند : فقیر بودم ..به اندازه ای که حتی برای رفتن به سفر تفریحی که در مدرسه برای بچه ها تدارک دیده بودند یک ریال سعودی هم نداشتم ..با وجود گریه های شدید پیش خانواده ام بازهم نتیجه ای نگرفتم و پولی نبود که به من بدهند ...
یک روز مانده به سفر در کلاس جواب همه سؤالهای معلمم را دادم ، اسم او فصل الفلسطینی بود ، معلمم یک ریال سعودی به من جایزه داد !!!درست در زمانی که حتی فکرش را هم نمی کردم !! برای من سورپرایزی بسیار بزرگ بود و از خوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم ...بعد از کلاس به سرعت دویدم و بلیط سفر را خریدم ..گریه های شدیدم به سعادتی بزرگ تبدیل شد که یکماه به آن روز شیرین فکر می کردم ...
بزرگ شدم و روزهای سخت گذشت مدرسه تمام شد و بعد از سالها به فضل الله زندگی من از این رو به آن رو شد ..تا جاییکه در مؤسسه خیریه ثبت نام کردم و به مستمندان کمک می کردم ..روزی از روزها به یاد آن معلمم افتادم خیلی دوست داشتم دوباره او را ببینم و علت آن کارش را بدانم ..آیا به من صدقه داد یا جایزه ؟! ...به جواب نمی رسیدم ..اما گفتم او هر نیتی داشت بهر حال کار مرا راه انداخت ..و بزرگترین مشکل مرا آنموقع حل کرد ..برای همین مشتاق شدم که به مدرسه بروم وسراغ او رابگیرم بالاخره پس جستجوی زیاد سراغی از اوپیدا کردم ..
الراجحی می گوید : دیدارش نصیبم شد و توانستم او را ببینم ، او را در حالی یافتم که در زندگی سخت و فقیرانه ای افتاده بودو بیکار بود .بعد از احوالپرسی گفتم شما بر گردن من حق بزرگی دارید من سالهاست که به شما بدهکارم .معلم خندید و گفت : کسی به من بدهکار است ؟؟!؟! چگونه ممکن است ؟ وتو آمده ای که قرض مرا بدهی ؟ گفتم : بله و ماجرا را برایش بازگوکردم .. و او یادش آمد و خندید ..و گفت : و حالا آمده ای که یک ریال مرا پس بدهی ؟!
گفتم : بله ..او با من مناقشه می کرد اما من اصرار کردم که با من بیاید تا دینش را ادا کنم ..بالاخره با من سوار ماشین شد و راه افتادیم تا رسیدیم به ویلایی قشنگ و پیاده شدیم و داخل ویلا شدیم ، سپس گفتم : ای استاد بزرگوارم این ویلا و این ماشین برای شماست ..گفت: این خیلی بیشتر از آن چیزیست که به تو دادم ..گفتم : نه زیاد نیست ، شما طول زندگی مرا تغییر دادید و این دربرابر راهی که پیش من گذاشتید چیزی نیست ..من اکنون انسانی خیرم و این را از شما آموختم ..هر گز آن خوشحالی که به خاطر شما نسیبم شد را فراموش نمی کنم ..الراجحی میلیاردر در پایان می گوید : او زمانی کسی راشاد کرد و خداوند در زمانی دیگر گره از کار او گشود....
نکته : الراجحی بزرگترین نخلستان روی زمین را وقف خیریه کرده است ، که در آن دوهزار درخت خرما وجود دارد ، (مزرعه راجحی در منطقه قسیم ) او این مزرعه را وقف راه خدا کرده است و در رمضان مبارک خرمای این نخلستان در مکه و مدینه توزیع می شود .