✅ #طنز_جبهه😂
به سلامتی فرمانده🕵
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد
نگه داشتم
#سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم
من با
#سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن #فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟!
گفتم: #فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی #فرمانده باحالمان!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
#شهید_مهدی_باکری
@RahSoleimani
#طنز_جبهه
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی 🐴اختصاص داده بودند از قضا یگان ما خیلی زحمت میکشید و اصلاً اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.😓
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه میکردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا میکرد و کلی افسوس میخوردیم☹️
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچهها😳 الاغ با وفا در حالی که کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد 😁الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.😂
راوی رزمنده عباس رحیمی
📚برگرفته از کتاب غلط انداز
#طنــز_جبهه
😂مـفقود الاثر میبـرم😂
ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست.
خمپاره و تیر و توپ بود که می آمد.
وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن رو به میهن الفرار دور زد و پا را از روی پدال گاز برنداشت.
پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی رسید.
دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید:
«کجا ان شاءالله؟» راننده اولی گفت: «شهید میبرم!»راه باز شد و اولی فلنگو بست. ماشین دوم اومد گفت:«مجروح دارم داداش!» ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت.
نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دستپاچه شده بود.
دژبان پرسید:
«شما کجا به امید خدا؟»
راننده دنده چاق کرد و گفت:
«من مفقود الاثر میبرم!» وگاز داد.
لحظه ای بعد دژبان به خود اومد و در حالی که به ماشین سومی نگاه می کرد زد زیر خنده.😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
#طنز_جبهه
شهید ابراهیم هادی
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!🤯
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.🤭
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.😐
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂
https://eitaa.com/kafeshohada1400